24 June 2006

دو روز اخر هفته گذشته رو علاوه بر خوش گذراني يك وقتي رو هم اختصاص دادم به تجزيه و تحليل خودم... مي خواستم ببينم چقدر به اهدافم و به اون خود ايده الم نزديك شدم...شايد شروع اين تغيير به خاطر كلاس " تحليل رفتار متقابل" ايجاد شد ولي فكر ميكنم ادامه دادنش به خواست خودم و به خاطر ارامش بيشتري است كه حس ميكنم...نميدونم شايد اين اولين بار توي زندگيم است كه دارم سعي ميكنم به تصوير ذهني كه از خودم دارم نزديك بشم... هميشه توي سالهاي گذشته زندگيم..لااقل از 17-18 سالگي به بعد تعريف و تمجيدهاي بي جاي اطرافيان... جلو زدنم از خيلي ادمها...رسيدنم به هدفهام... موفق بودنم ...همه و همه باعث ميشد كه مشكلات خودم و يا حتي توقعاتي كه از خودم داشتم رو ناديده بگيرم... الان كه به گذشته نگاه ميكنم ميبينم اين مسئله كه ديگران تاييدم ميكردن و دوستم داشتن باعث ميشد جرات هيچ تغييري توي رفتارم رو ندم ..چون ميترسيدم با كوچكترين تغييري اين محبت ها و تاييد ها رو از دست بدم... اين نوع زندگي كم كم منو تبديل كرد به يك انسان كاملا معمولي...ادمي كه همه تلاشش اين بود كه كوچكترين خطايي نكنه...همه نرم ها و عرف اجتماع رو رعايت كنه...و يك خانم سنتي ايراني ياشه...در چند سال گذشته ذره ذره جسارت من كمتر و كمتر شد.... سكوتم جايگزين ابراز عقيده شد.... لبخندم جايگزين خنده هاي بلندم شد.... نگاهم به زمين جايگزين نگاهم به اسمان شد و خيلي چيزاي ديگه
تقريبا دو ماه پيش بود كه تصميم گرفتم تغيير كنم... كار اسوني نيست...اگه بخوام صادق باشم بايد بگم خيلي هم سخته ... ميدونم اين مدت خيلي ها رو ناراحت كردم....خيلي ها نگرانم هستن...خيلي ها از من بدشدون اومده...خيلي ها ديگه دوستم ندارن...ولي من پاي اين تغيير وايسادم...ميخوام اوني باشم كه خودم دوست دارم...ميخوام از زندگيم لذت ببرم حتي اگه به نظر ديگران درست نباشه... ميخوام در خلاف جهت اب شنا كنم....به چيزايي كه دوست ندارم نه بگم.... در يك كلام ميخوام خودم از شخصيت خودم لذت ببرم..و ميخوام دوباره يك ادم منحصر به فرد بشم .تصوير ذهني من از خود ايده الم ديگه يه بچه مثبت و مهربون و فداكار نيست...من يك مهساي جديد ميخوام....همين
.
.
پ.ن1 : دنبال تغيير خاصي تو زندگيم نگردين دوستاي خوبم... من فقط ديدمو تغيير دادم ... وگرنه هنوزم همون ادم تنهام...كه يه وقتايي افسرده ميشه...يه وقتايي گريه ميكنه...يه وقتايي ياد گذشته ميكنه... و اين روزها خودشو توي كار غرق كرده تا فكر نكنه
پ.ن 2: دلم مسافرت ميخواد.... از بس حسودم من
پ.ن 3: زير باران بايد رفت

21 June 2006


بارها و بارها به چهارراهي رسيده ام
راه چگونه ادامه ميابد؟
چه كسي مسير را بلد است؟
هركس قطب نماي زندگيش را
در قلب خود حمل ميكند
تعجب نكن اگر
بعد از بسياري از چهارراه ها
مجبور باشي تنها ادامه دهي
راه را نشناسي
به قطب نمايت اعتماد كن
فقط اوست كه تو را
به هدفت مي رساند

مارگوت بيكل

20 June 2006

تا حالا شده كه توي يه محيط غريبه باشين جايي كه هيچ اشنايي نيست و يك دفعه برق بره و نتونين مثل خونه بپرين بغل مامان يا باباتون و خودتون رو لوس كنين كه از تاريكي ميترسين؟
.
.
تا حالا شده با يه نفري كه توي تاريكي نمي بينينش بشينين و حرف بزنين؟
.
.
تا حالا شده كه هول بشين و بخواين خودتون رو ريلكس نشون بدين؟
.
.
تا حالا شده يك نفر مجبورتون كنه درباره يك نفر ديگه نظر بدين و شما هم بعد از نظر دادن پشيمون بشين و با خودتون بگين اخه تو به چه حقي نظر دادي و راجع به يه نفر ديگه قضاوت كردي و از صداقت خودتون بدتون بياد؟
.
.
تا حالا شده كه به خاطر سرگرم بودن با اينترنت دير به جلسه با مدير عامل برسين؟
.
.
تا حالا شده كه توي اداره دو ساعت كامل با تلفن حرف بزنين و همه شما رو ببينن؟
.
.
تا حالا شده امتحان زبان داشته باشين ولي در حال نوشتن وبلاگ باشين؟
.
.
ببينين چقدر دو روزه تجربه كسب كردم:) ولي از همه مهمتر اين بود كه ديگه راجع به كسي نظر ندم كه بعدش عذاب وجدان نگيرم هر حقيقتي رو نبايد گفت
راستي كسي راهي براي خفه كردن وجدان بلده ؟

19 June 2006


امروز از اون روزايي است كه حسابي بهم سخت گذشته.... كلي كار داشتم ...ديشب هم كه نتونستم خوب بخوابم و هم خوابم مياد هم سردرد دارم...تازه كاراي شركت به سرانجام رسيدن و ميخوام كاراي كلاس زبانم رو انجام بدم ... تا دو ساعت ديگه بايد برم كلاس
روز چهارشنبه توي كلاس زبان براي بازي ايران و پرتغال شرط بندي كرديم و من خوشبين هم روي برد ايران شرط بستم ( اخر خوشبيني بود ها) و خوب حالا باختم و امروز بايد با ابميوه برم سر كلاس... البته مطمئنا استاد گرامي من الان خيلي خوشحالن چون شرط رو بردن... ولي عيب نداره...دفعه بعد من ميبرم...واي كه چه كيفي داشت اگه ايران ميبرد و استادم و هم گروهي هاشون ما رو ميبردن نايب.... اون چلوكباب مزه ميداد ها
كلاس زبانم خيلي خوبه... و خيلي خوشحالم كه از تنبلي دست برداشتم و دوباره زبان رو شروع كردم...توي كلاس هفت نفريم.... سه پسر و چهار دختر.... رنج سني اين هفت نفر بين 16 تا 42 سال است....خودتون ببينين كلاس چي ميشه:) خوشبختانه استاد خوبي داريم... يه استاد با سواد....شيطون...با هوش....و حواس جمع...بعيد ميدونم كوچكترين حركت يكي از شاگردها از چشمش مخفي بمونه
بزگترين شاگرد كلاس ما مجيد است ... يك انسان عجيب... علاقه مند به پول و به نظر من تا حدودي سنتي ( هرچند خودش معتقد است كه طرفدار مدرنيسم است ) دو تا ديگه اقايون كلاس هرد سعيد هستن...يكيشون به نظرم از اون ادمهايي است كه نميدونه از دنيا چي مي خواد ...اون يكي هم توي اسمونها سير ميكنه و اكثرا حواسش پرت است.. ناگفته نماند كه اين سعيد دومي پنج سال است مادرش رو نديده چون خانمش و مادرش با هم دعوا دارن.... خداييش اخر خاله زنكي بود ها :))
الهام كوچكترين دختر كلاس ماست كه وقتي هول ميشه فارسي حرف ميزنه...خيلي بامزه است و عاشق فوتبال است....استاد گرامي هر جلسه تهديدش ميكنه كه بابت فارسي حرف زدن جريمه اش ميكنه ولي اونقدر مهربون است كه دلش نمياد اين كارو بكنه
مريم دختر ديگه كلاس است....يه شاگرد ساكت و اروم...تيپ واقعي از يك شاگرد و سحر هم دختر ديگه كلاس است كه فعلا چيز خاصي راجع بهش نميگم... جز اينكه اونم دختر خوبي است
و در نهايت من ...مهسا.... كه اينجور توصيفم كردن:
a lady in black uniform
tired
shiny eyes
interested
and she always has a little smile
مطمئنم با من موافقين كه اين كلاس با اين همه تنوع خيلي جذاب ميشه....مگه نه؟
.
.
پ.ن: اگه كلاس زبان خوب خواستين اينجا رو از دست ندين ( اميدوارم مديران اين موسسه پورسانت اين تبليغ منو فراموش نكنن)ر

18 June 2006


ادمها وقتي اتفاقي كه در زندگي من افتاده رو ميشنون به دو دسته تقسيم ميشن
دسته يك : واي....به خدا از اولش ميشد حدس زد.. اصلا به هم نمي اومدين.... ما همه ميگفتيم مهسا از چي اين بچه خوشش اومده !!!!!خدا رو شكر كن كه زود تموم شد
دسته دو: اه ... جدي ميگي... دختر چه خوب شد در دوران عقد فهميدي اگه عروسي ميگرفتين و خونه خودت ميرفتي خيلي سخت ميشد... واقعا بايد خوشحال باشي اتفاقي نيفتاده كه .يه اسم بوده كه اومده تو شناسنامه ات حالا هم به راحتي پاك ميشه خدا رو شكر كن كه به عروسي نرسيد
واقعا براي هيچ كس مهم نيست كه چه بر سر قلب و احساس من اومده ... ادمها خيلي جالبن با اين همه تفاوت در خيلي چيزا عين هم هستن
نميدنم چرا ولي هر بار كه يكي از اين برخوردها رو ميبينم دلم ميگيره
دلتنگيم را به كه بگويم تا تمام شود ؟
.
.
.
.
پ.ن :طفيل هستي عشقند ادمي و پري
از اين بيت فقط يك نفر سر در مياره.... بقيه زياد فكر نكنن :)

15 June 2006

زندگي هم چنان جريان داره... پر از خنده پر از گريه پر از كار پر از كلاس پر از درس پر از فكر... و اينها همه يعني زندگي
كلاس زبانم شروع شده و تا الان سه جلسه اش گذشته درسته كه سه روز در هفته و بعد از 9 ساعت كار يه كمي رفتن به كلاس سخته ولي خوشحالم كه دارم اين كارو مي كنم... هم مشغولم مي كنه هم لااقل يه كار مفيد است و هم اينكه من زبان رو دوست دارم
چند روزي به يك مسئله اي فكر ميكردم... يكي از همكاران ما چند وقت پيش از اينجا رفت... اين ادم از چند ماه قبل از رفتنش همه اش كار شكني مي كرد... بهانه مي گرفت و همه تلاشش رو ميكرد تا با همه مشكل پيدا كنه ...وقتي فهميدم داره ميره برام جالب بود كه اين ادم به جاي اينكه اين اواخر با همه خوب باشه جوري رفتار كرد كه انگار همه توي رفتنش مقصرن... انگار ما لياقت موندنش رو نداشتيم...وقتي اين مسئله رو تعميم دادم ديدم خيلي از ادمها اينطور هستن.... كسي كه تصميم به رفتن ميگيره شروع ميكنه به خراب كردن...به ايراد گرفتن... يه جوري مي خواد به طرف مقابل ثابت كنه كه تو باعث رفتن مني و ايراد از تو است نميدونم شايد اين كار
باعث راحتي كسي ميشه كه ترك كننده است.... به هر حال هر پاياني يه قرباني داره و قرباني اين قصه فردي است كه ميمونه
پ.ن1: با توجه به اينكه دوستان اظهار تمايلي براي قرار وبلاگي نداشتن عملا برنامه كنسل است
پ.ن2: بازي ايران و پرتغال در پيش است با وجود اينكه همه از بازي قبلي ايران ناراحتيم ولي بازم دعا كنيم كه اين بازي رو خوب بازي كنن
پ.ن 3: من گريه كردم...دعا كردم... التماس كردم... صبر كردم... سكوت كردم... خدايا چرا تو حتي نگاهم نكردي ؟