26 August 2006


دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
....
ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم
سیب یا گندم؟
....
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
،نقطه نقطه‌ی تنت
.....
زیبای من
دست‌های تو
سیب رادل‌انگیز می‌کند
"عباس معروفي"

21 August 2006

اهنگي كه اين روزها بارها و بارها بهش گوش ميدم... به نظر من معركه است
Did I disappoint you or let you down?
Should I be feeling guilty or let the judges frown?
'Cause I saw the end before we'd begun,
Yes I saw you were blinded and I knew I had won.
So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night.
It may be over but it won't stop there,
I am here for you if you'd only care.
You touched my heart you touched my soul.
You changed my life and all my goals.
And love is blind and that I knew when,
My heart was blinded by you.
I've kissed your lips and held your head.
Shared your dreams and shared your bed.
I know you well, I know your smell.
I've been addicted to you.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
I am a dreamer but when I wake,
You can't break my spirit - it's my dreams you take.
And as you move on, remember me,
Remember us and all we used to be I've seen you cry,
I've seen you smile.
I've watched you sleeping for a while.
I'd be the father of your child.
I'd spend a lifetime with you.
I know your fears and you know mine.
We've had our doubts but now we're fine,
And I love you, I swear that's true.
I cannot live without you.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
I'm so hollow, baby, I'm so hollow.
I'm so, I'm so, I'm so hollow.

19 August 2006

امروز حسابي ياد گذشته ها كردم
ياد 7-6 سال پيش
يك عصر پاييزي
چهارراه وليعصر
كافي شاپ 469
هديه دادن يك كارت
شنيدن دلتنگيهاي دوستي كه توي خونه باهاش اتمام حجت شده بود
.
.
چه زود اون روزها گذشتن... روزهايي كه هنوز اميد وجود داشت... اميد رسيدن به عشق به شادي به خوشبختي ..اميد رسيدن به يك فرداي شيرين... اميد ساختن اينده اي زيبا ...اون روزها خيلي زود گذشتن بدون اينكه برامون خوشبختي و شادي رو به همراه بيارن و حالا بعد از اين همه سال از اون روزها فقط خاطراتش باقي مونده... خاطراتي كه براي من هميشه عزيزن

13 August 2006

امروز بعد از يه مدت پر كار كارهاي شركت به سرانجام رسيده و من ميتونم يه نفس راحتي بكشم.... احتمالا تا يك ماهي سرمون خلوت تره ولي دوباره بعدش يه شلوغي 5-6 ماهه توي راه است... به هر حال بايد از اين يك ماه حداكثر استفاده رو بكنم و يه مقدار مطالعه كنم.... اگه بشه دو روز در هفته رو ميرم كتابخونه پتروشيمي اين يه حقيقته كه توي اين مملكت و با اين وضع كاري بد اگه بخواي جاي خودتو حفظ كني بايد روز به روز اطلاعاتت رو بالا ببري
پنجشنبه رفتم فيلم " كافه ستاره" تعريف اين فيل رو از زمان جشنواره شنيده بودم و بعد از ماجراهايي كه سر ايده اصلي فيلم و فيلم نامه بوجود اومد خيلي كنجكاو بودم فيلم رو ببينم... به هر حال فيلم معركه اي بود ... به من كه خيلي چسبيد... از اون فيلمهايي است كه دوست دارم يه بار ديگه هم اگه بشه برم و ببينمش
اول ماه ديگه يك سال ميشه كه من از شركت قبليم بيرون اومدم و هنوز باهام تصفيه حساب نكردن... تا يك ماه پيش خيلي پيگيري نميكردم و هر دفعه بهم ميگفتن صبر كن چكت كه اماده شد خودمون باهات تماس ميگيريم مثل دختراي خوب چند ماهي صبر ميكردم...بارها بهم گفتن پاشو برو اونجا مثل بقيه جيغ و داد راه بنداز تا پولتو بدن ( اخه رسم اون شركت همينه...فقط با جيغ و داد ميشه پول گرفت ) ولي من نرفتم... ماه پيش به گوشم رسيد كه يكي از مدير هاي اون شركت گفته مهسا پاشو تو اين شركت نميذاره چون نميخواد همسر سابقش رو ببينه ... براي همينم فعلا براي چكش اقدام نكنين راستش وقتي اينو شنيدم اونقدر عصباني شدم كه خدا ميدونه... زنگ زدم و گفتم پولمو ميخوام... اين روند يك ماه است داره دنبال ميشه و من هر روز زنگ ميزنم و اونا هر روز ميگن حاضر نيست... ديروز زدم به سيم اخر... گفتم يا تا چهار شنبه پول من رو ميدين يا ميرم شكايت ميكنم... خلاصه اينم درگيري جديده احتمالا از شنبه بايد برم دنبال شكايت
ديشب بعد از 6-7 ماهي يكي از دوستاي خوبم كه توي همون شركت كذايي همكارم بود زنگ زد... يك ساعتي حرف زديم... بحث به اون هم كشيده شد.... خيلي بده بفهمي وقتي كه تو داشتي به يكي التماس ميكردي كه زندگي رو به هم نريزه... اون دنبال .... خيلي وحشتناكه مثل اينه كه يه دفعه چند سال پير بشي...براي اولين بار حس ميكنم كه نميتونم ببخشمش.... از ديشب داغون داغونم....با اينكه ديشب تا صبح گريه مردم ولي سبك نشدم... كاش يه جايي بود كه ميرفتم بلند بلند گريه ميكردم... دلم خيلي گرفته

06 August 2006

مرزبين
خوبي و بدي
عشق و نفرت
رويا و حقيقت
دروغ و صداقت
كجاست؟
اينروزها گيجم.... مرزها رو گم كردم... ارزشها برام رنگ عوض كردن... اصلا نميدونم چي خوبه و چي بد.. نميدونم چي درسته چي غلط... كلافه ام... دلگيرم...خسته ام

02 August 2006


چشمانم را مي بندم
و تمام دنيا فرو مي ميرد
پلكهايم را مي گشايم
و همه چيز دوباره زاده مي شود
گمانم تو را توي ذهنم ساخته ام
ستارگان با لباسهاي سرخآبي شان
به والس مي روند
و تاريكي مطلق چارنعل مي تازد
چشمانم را مي بندم
و تمام جهان فرو مي ميرد
خواب مي بينم كه مرا در بستر فريفته اي
،و ماه زده ام مي خواني
و ديوانه وار مي بوسي ام
گمانم تو را توي ذهنم ساخته ام


ترانه عاشقانه دختر ديوانه
(Sylvia Plath)