28 November 2006


شنبه كه زنگ زد اولش صداش رو نشناختم.. هم شماره روي موبايل ناشناس بود و هم صداش... سريع خودشو معرفي كرد و گفت قطع نكن كارت دارم... اين دقيقا اولين جمله بود... چرا فكر ميكرد قطع ميكنم؟ بهم كارشو گفت.. از وضعش... مريضيش.. و گفت چه كاري رو ميخواد براش انجام بدم... و من چه اروم باهاش حرف ميزدم... راحت... حتي لرزش صداش و عصبي بودنش روي من تاثيري نداشت... نميدونم چرا بهش گفتم باشه برات كاري كه ميخواي رو انجام ميدم... بذارش به حساب اخرين كار و ديگه هيچوقت سراغ من نيا... هرچند ميدونستم اون سراغ من نيومده... سراغ كاري اومده كه من ميتونم براش انجام بدم.... تلفن رو كه قطع كردم تازه يه غم بزرگ رو توي دلم حس كردم... اشكام اومدن پايين... توي شركت... جلوي همكارم... اخ كه از اشك ريختن جلوي ديگران متنفرم
يكشنبه تازه تونستم به حرفاي روز قبلش فكر كنم .. خيلي با خودم كلنجار رفتم كه چرا حاضر شدم براي اون ادم كاري انجام بدم... و باز خودم قانع ميكردم كه بايد با همه خوب بود...بايد بخشيد و هزارتا از اين مزخرفات....نميدونم چرا سعي ميكردم يه جوري كارمو براي خودم توجيه كنم...و بالاخره ديروز كه مجبور شدم ببينمش... بعد از بيشتر از 11-12 ماه... و چه ديدار بدي بود... نميدونم چرا هرچي باهاش خوب برخورد ميكردم عصبي تر ميشد... نميدونم چرا حتي اخر كار يك تشكر ازم نكرد... نميدونم چرا حتي نگاهم نميكرد در صورتي كه من راحت نگاش كردم...راحت باهاش حرف زدم.. راحت بهش گفتم كه چقدر ارزو دارم شاد و خوشبخت باشه ...ولي اون هيچ عوض نشده بود... نه مهلت حرف زدن به كسي جز خودش ميداد... نه حتي از تعريف كردنهاش از خودش كم شده بود... درسته كه ديدنش سخت بود ولي يه خوبي داشت .. اونم اين بود كه من مطمئن شدم جدايي ما بهترين اتفاق براي هردومون بوده

25 November 2006

هنوزم خيس ميشه چشمام
وقتي ياد تو مي افتم

22 November 2006

بچه كه بودم توي يك اپارتمان زندگي ميكرديم... يه اپارتمان سه طبقه كه شش واحد داشت و توي هر طبقه درهاي اپارتمانها رو به هم باز ميشد خونه ما طبقه دوم بود و واحد روبه رويي ما خانم و اقايي با يك پسر بچه هم سن و سال من و خواهرم زندگي ميكردن... نميدونم صميميت بين ماها از كي بوجود اومد فقط يادمه كه هميشه در خونه هامون باز بود و ما پيش هم بوديم... يادش بخير تابستون ها از صبح تا شب توي حياط مشغول بازي بوديم... من و مهرك و پيام و فاخته.... و پيام چون از همه ما كوچكتر بود هميشه نخودي ميشد... بعد از بازي هم يا مامان ما برامون شام مياورد يا مامان پيام...هنوزم ماكاروني هايي كه برامون درست ميكردن رو يادمه... اون موقع ها هميشه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم مثل مامان پيام بشم...يك انسان فوق العاده مهربون و دوست داشتني
.
.
سالها از اين ماجراها گذشت... ما بزرگ شديم... خونه هامون عوض شد و كم كم اتفاقاتي افتاد كه باعث شد ماها از هم دور بمونيم ولي اون تصوير ذهني يك خانواده مهربون و بخصوص تصوير ذهني مادر اون خانواده هميشه با من بود و هميشه توي خونه ما صحبت از دوستاي خوبي بود كه هيچكدوم ما جز خوبي و مهربوني چيزي ازشون نديده بوديم
.
.
وبعد ار اين همه سال .... من و پيام از طريق اين دنياي مجازي همديگرو پيدا كرديم و چند شب پيش وهمديگرو ديديم... پيام ... دوست و همبازي ما ... نخودي وسط بازي كردنها... حالا شده يك اقاي دكتر خوشتيپ و متشخص.... ديدن پيام و ياداوري اون روزهاي خوب كودكي بهترين اتفاق اين چند روزه من بود... كاش ميشد به كودكي برگردم... دلم براي روزهاي خوب گذشته خيلي تنگ شده

19 November 2006

زير باران ايستاده ام
چتر ندارم
احساس عاشقانه هم


پر حرف نيستم.... ولي امروزبعد از مدتها دلم يك جفت گوش شنوا ميخواست كه نداشتم

14 November 2006




روزي تو خواهي امد
از كوچه هاي باران
تا ازدلم بشويي
غمهاي روزگاران
.
.
.
روزهاي بدي نيستنداين روزها... اينقدر روزهاي بد ديده ام كه به كمترينها راضي ام.. بد كه نه... روزهاي تلخي ديده ام... ابنروزها هرچه هستند تلخ نيستند... اينروزها بيشتر از هرچيز تهي هستن...تهي تهي تهي
.

مدتهاست كه به انتظار يك نحولم... منتظر چيزي كه زندگيم رو دگرگون كنه... ميدونم كه به انتظار تحول نشستن مسخره است.. ميدونم كه بايد قدمي برداشت...من اما به انتظار نشستم..گاهي صبورانه و گاهي ناشكيبا
.
اينروزها ادمهايي هستن كه دوستشون دارم...خيلي زياد.. ولي ميدونم كه هيچگاه ماندگار نيستند... ميدونم كه هر حرفي بين ما ميتونه اخرين حرف باشه.... ميدونم كه يكروز با يك خداحافظي و ارزوي موفقيت براي هميشه ميرن
.
اينروزها اما ادمهايي هم هستن كه دوستشون ندارم ... اصلا... ولي اونها ميخوان كه ماندگار باشن... اينها كساني هستند كه ميتونن تا ابد يه دوست و شريك خوب باشن...ولي تو نميتوني تا ابد عاشقانه نگاهشون كني
.
من اما اينروزها در لابه لاي همه ادمها... دركنار خالي شبها و روزها به انتظار كسي ام...كسي كه روزي مياد وزندگي من رواز عشق لبريز ميكنه...اينروزها عميقا ايمان دارم كه كسي مي ايد

07 November 2006


اينروزها حال خوشي ندارم... از همه چيز خسته و دلزده ام... كارم توي شركت هم بدجوري زياد شده..خلاصه روزهاي خوبي نيستن
...
هواي تهران اينروزها خيلي قشنگه... توي اين هوا واقعا بايد عاشق بود... از اون عشقهاي عرفاني نه... دقيقا عشق زميني...عشق يه ادم به يه ادم
....
مدير عامل شركتم از هر فرصتي براي نصيحت كردن من استفاده ميكنه... دائما يه ليست از خانومهاي مجرد كه ميانسال شدن رديف ميكنه... و هي تاكيد ميكنه اينها هم جوونيشون خوشگل و شاداب بودن ولي حالا پيرشدن و تنها موندن... از اين حرفها و نصيحت ها خسته شدم
....
خيلي سعي ميكنم روي نقطه ضعف هام و قسمتهاي بد اخلاقم كار كنم... خيلي سعي ميكنم خودمو اصلاح كنم.. ولي موفق نميشم... به طرز وحشتناكي درباره ادمهايي كه دوستشون دارم حسودم... دلم ميخواد از صبح تا شب هرجا كه هستن به من هم فكر كنن... ديوونه ميشم از فكر اينكه بعضي ادمها فقط در مواقع بي كاري ياد من ميكنن
.....
به اين حقيقت درباره خودم رسيدم كه ترجيح ميدم توي زندگي ادمي باشم كه خيلي معمولي دوستش دارم ولي براش همه چيز و همه كسم تا اينكه توي زندگي ادمي باشم كه عاشقشم ولي جز من ادمهاي ديگه اي هم دور و برش هستن...عجيبه نه؟ عجيب شدم