30 December 2006

خوب اينم اعترافات من كه به خاطر دعوت ارش عزيز مي نويسم
يك: بشدت لذت ميبرم وقتي كسي ازم تعريف مي كنه و نميدونم چرا هميشه هم سعي ميكنم جوري وانمود كنم كه خيلي برام مهم نيست . وقتي وارد جمعي ميشم و كسي بهم ميگه واي چقدر خوشگل شدي نميدونين در درونم چه لذتي مي برم ولي هميشه يه لبخند مسخره ميزنم و ميگم ممنون شما لطف دارين !!! همين
دو:بزرگترين ترس زندگيم از دست دادن ادمهايي است كه دوستشون دارم ، هميشه از اين مسئله مي ترسيدم راستش هيچ وقت از دست دادن خونه و ماشين و پول برام مهم نبوده و نيست ولي از دست دادن ادمها يه كابوس است خيلي وقتها اونقدر ترس از اين مسئله زياده كه ترجيح ميدم اصلا به دست نيارم كه نخوام از دست بدم
سه: به شدت ادمها رو دوست دارم و كلا فكر ميكنم همه خيلي خوبن ،هميشه توي زندگيم دوست داشتم همه رو شاد كنم و با وجود همه اتفاقات بدي كه توي زندگيم افتاده ولي هنوزم به شدت به خوب بودن
ادمها معتقدم
چهار: بر خلاف ظاهرم و رفتار ظاهريم كه شبيه ادمهاي خيلي مدرن است ، ادم سنتي هستم به قول بعضي ادمها من نمونه يه زن سنتي ام ، من كاراي خونه رو دوست دارم، عاشق اشپزي ام و كاملا معتقدم كه بعد از ازدواج اولين وظيفه يه خانوم رسيدگي به همسرش است ، بشدت بدم مياد از خانومايي كه بيرون كار ميكنن در عوض غذاي خونه اشون يا كنسرو است يا يه چيز سرهم بندي ، حاضرم كار بيرون رو به خاطر كار خونه از دست بدم ولي عكسش نه ، ( اين اعتراف خيلي بده ها! مطمئنم فمنيست ها اعدامم ميكنن)و... توضيح بيشتر ندم بهتره
پنج: بزرگترين خلاف زندگيم تا سن 26 سالگي اين بود كه وقتي 18 سالم بود يكي از معلمهام كه اقا بود منو براي ناهار به خونه اش دعوت كرد چون خيلي دوستم داشت و خوب منم با يكي از دوستام رفتم بدون اينكه به مامانم بگم... اون روز ما 2 ساعت اونجا بوديم وغذا خورديم و تست كنكور حل كرديم !!! ولي من تا يك سال بعد مي ترسيدم مامانم بفهمه و اين نشون ميده من چه موجود مثبت مزخرفي بودم
.
.
خوب راستش اكثر دوستام اين بازي رو انجام دادن ولي من دعوت ميكنم از پيام و امير محمد و ليلا و سامان كه توي اين بازي شركت كنن و همينطور ازدوست خوبم دكتر كه وبلاگ نداره ولي اگه بخواد بنويسه من با كمال ميل اين وبلاگ رو در اختيارش قرار ميدم

23 December 2006

شب يلداي امسال با البوم جديد عصار و اين اهنگ قشنگ كه سروده دكتر افشين يداللهي است گذشت
.
.
.
گاهي مسير جاده به بن بست مي رود
گاهي تمام حادثه از دست مي رود
گاهي همان كسي كه دم از عقل مي زند
در راه هوشياري خود مست ميرود
گاهي غريبه اي كه به سختي به دل نشست
وقتي كه قلب خون شده بشكست مي رود
اول اگرچه با سخن از عشق امده
اخر خلاف انچه كه گفته است مي رود
گاهي كسي نشسته كه غوغا به پا كند
وقتي غبار معركه بنشست مي رود
اينجا يكي براي خودش حكم مي دهد
ان ديگري هميشه به پيوست مي رود

13 December 2006


بيرون داره برف مياد.... همه جا خيلي قشنگ شده... عروس عروس... امروز شركت تقريبا خلوت است و اين فرصت خوبيه براي نوشتن... كاراي شركتم خيلي زياد شده... ديروز بعد از چند ماه كار شديد تونستيم مناقصه اي كه داشتيم رو جمع و جور كنيم و فكر كنم تا هفته ديگه بتونيم برنده مناقصه و اعلام كنيم... اينروزها بيشتر وقتم به جلسات ميگذره.. يه وقتهايي از 10 صبح تا 8 شب يكسره جلسه است... تصميم دارم بعد از تمام شدن اين پروژه يه مسافرت برم و خستگي در كنم... هرچند كه همسفري نيست... ولي شايد بشه تنها سفر رفتن رو تجربه كرد...شايدم بد نباشه... ديروز توي جلسه اي داشتم براي كارفرما روند كار و چگونگي بررسي پيشنهادهاي فني و امتياز دادنها رو توضيح ميدادم.. چند ساعتي مشغول توضيح دادن تفاوتهاي راكتورهاي پيشنهادي...تفاوت برجها... پمپ ها... سيستم هاي تصفيه و پالايش و ... بودم... تازه براي ادمي كه هيچي نميفهمه و فقط نون مدير دولتي بودنش رو ميخوره، نميدونم چرا ولي هميشه بعد از چند هفته كار مداوم و دو سه تا جلسه سنگين به اين فكر مي افتم كه چرا اين كارا نميتونه منو ارضا كنه،هنوز بعد از 4 سال كار نتونستم حتي لحظه اي ازش لذت ببرم، شايد تنها لذت كار براي من حقوقي است كه ميگيرم وگرنه بقيه اش بي هيچ عشقي انجام ميشه...كاش جرات يه تغيير شغل درست حسابي رو داشتم
ديگه اينكه بهترين دوست من جمعه اينده داره از ايران ميره و اين خيلي بده، با اينكه خوشحالم بهش ويزاي امريكا دادن ولي از الان دارم فكر ميكنم كه خلايي كه با نبودش ايجاد ميشه رو چطوري بايد پر كنم... نميدونم وقتي رعنا نباشه به كي ميتونم زنگ بزنم و بگم خسته ام پايه اي بريم مسافرت خوش بگذرونيم؟ و اونم بگه خيلي خوبه زنگ ميزنيم به يه تور و بهترين برنامه اش رو ميريم... و چه لذتي داشت سفراي دو نفره ما... ميدونم كه خاطرات خوش دوستي ده سالمون هيچ وقت از يادم نميره
پ.ن1: نيناي عزيزم چه خوب شد منو ياد گلهاي نرگس انداختي، اصلا يادم نبود كه باز فصل نرگس شده... امسالم كسي نيست كه يه دسته گل بزرگ نرگس براي من بخره... ولي مطمئن باش خودم يك دسته گل بزرگ براي خودم ميخرم... هروقت هم كه رفتم پارك شفق حتما جاتو خالي ميكنم
پ.ن 2:من يه خرس قهوه اي بزرگ دارم كه خيلي دوست داشتني است...حيف بود بهتون پز ندم

09 December 2006

بيا
خواهان چيزي نيستم
به كنارت مي ايم
به برم بيا
همين و تمام
دلم میخواهد پناهم همین باشد
بیا زود
به جایی ببر مرا
دیگر نمی توانم تاب بیاورم
بعید میدانم که بشود نامی بر این ترس گذاشت
هنوز نمیتوان
لبانت را نثارم کن
زود بیا
تا زودتر بشود رفت، زود
همین و تمام
"دوراس"
.
.
.
چرا با وجود اينكه همه چيز خوبه من اينقدر دلم گرفته؟