ديروز رفته بودم طرفهاي انقلاب... يك ساعتي وقت ازاد داشتم و هوس كردم يه سري به دانشگاه بزنم.. واي كه چه لذتي داشت... رفتم كل دانشكده فني رو گشتم... دفتر گروهمون.. سايت... كلاسها.. دانشكده خيلي تر و تميز تر شده...از استادها فقط يكيشون بود اونم استادي بود كه دوستش نداشتم براي همينم باهاش سلام و عليك نكردم... جلوي فني مثل همون دوران ما شلوغ بود و همه دسته دسته نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن... طبقه پايين دانشكده جايي كه كلاسهاي جهاد دانشگاهي بود كاملا خراب شده... از ديدن خرابي اونجا دلم گرفت... ولي كلا گشت زدن توي دانشكده خيلي چسبيد... از دانشگاه كه اومدم به اين فكر كردم كه ارزومه دوباره به اون دوران برگردم... يه ارزوي محال! بعد از اونجا رفتم كلاس.. موقع برگشتن از كلاس وقتي منتظر تاكسي بودم يكي از دوستان قديمي رو ديدم كه لطف كرد و منو رسوند... كلي با هم ياد گذشته ها كرديم... كلي خنديديم...كلي غمگين شديم... واي كه چه روزي بود ديروز...همه اش خاطره
ديشب وقتي به خونه رسيدم اصلا احساس خستگي نميكردم... يه جورايي دلم خيلي گرفته بود... نشستم و فيلم " شبهاي روشن" رو نگاه كردم... واي كه چه ميكنه اين فيلم... اونقدر زيباست كه ميشه بارها ديدش و بارها لذت برد
.
.
اينروزها فكرم خيلي مشغوله... هزارتا فكر توي سرمه... و بديش به اينه كه راجع به هيچكدومشون نميتونم درست فكر كنم يا تصميم بگيرم.... تا حالا شده كه مطمئن باشين دارين با روش غلطي زندگي ميكنين ولي روشتون رو عوض نكنين؟ ميدونم احمقانه است ولي اين دقيقن مشكل اينروزهاي منه
.
.
هنوزم همون عادت احمقانه رو دارم... توقعاتم رو به ادمها نميگم.. مراعات حالشون رو بيش ازحد ميكنم... از خواسته هام ميگذرم... و به خاطر غرور احمقانه ام دلخوريهام رو مخفي ميكنم از اين اخلاق خودم متنفرم
.
.
حاضرم توي هرچيزي به سهمم قانع باشم... جز عشق....ميتونم بپذيرم كه كسي محبتش رو بين همه تقسيم كنه و يك سهم هم به من بده... ولي اگه كسي ميخواد بهم عشق بده بايد كامل باشه... بي هيچ تقسيمي
.
.
" اينجا نميشه به كسي نزديك شد... ادمها از دور دوست داشتني ترند"
"من همه ادمهاي اين شهر رو دوست دارم... چون هيچكدوم رو نميشناسم"
گفتي بيا...گفتي بمان...گفتي بخند...گفتي بمير
امدم..ماندم...خنديدم...مردم
"شبهاي روشن"