شنبه كه زنگ زد اولش صداش رو نشناختم.. هم شماره روي موبايل ناشناس بود و هم صداش... سريع خودشو معرفي كرد و گفت قطع نكن كارت دارم... اين دقيقا اولين جمله بود... چرا فكر ميكرد قطع ميكنم؟ بهم كارشو گفت.. از وضعش... مريضيش.. و گفت چه كاري رو ميخواد براش انجام بدم... و من چه اروم باهاش حرف ميزدم... راحت... حتي لرزش صداش و عصبي بودنش روي من تاثيري نداشت... نميدونم چرا بهش گفتم باشه برات كاري كه ميخواي رو انجام ميدم... بذارش به حساب اخرين كار و ديگه هيچوقت سراغ من نيا... هرچند ميدونستم اون سراغ من نيومده... سراغ كاري اومده كه من ميتونم براش انجام بدم.... تلفن رو كه قطع كردم تازه يه غم بزرگ رو توي دلم حس كردم... اشكام اومدن پايين... توي شركت... جلوي همكارم... اخ كه از اشك ريختن جلوي ديگران متنفرم
يكشنبه تازه تونستم به حرفاي روز قبلش فكر كنم .. خيلي با خودم كلنجار رفتم كه چرا حاضر شدم براي اون ادم كاري انجام بدم... و باز خودم قانع ميكردم كه بايد با همه خوب بود...بايد بخشيد و هزارتا از اين مزخرفات....نميدونم چرا سعي ميكردم يه جوري كارمو براي خودم توجيه كنم...و بالاخره ديروز كه مجبور شدم ببينمش... بعد از بيشتر از 11-12 ماه... و چه ديدار بدي بود... نميدونم چرا هرچي باهاش خوب برخورد ميكردم عصبي تر ميشد... نميدونم چرا حتي اخر كار يك تشكر ازم نكرد... نميدونم چرا حتي نگاهم نميكرد در صورتي كه من راحت نگاش كردم...راحت باهاش حرف زدم.. راحت بهش گفتم كه چقدر ارزو دارم شاد و خوشبخت باشه ...ولي اون هيچ عوض نشده بود... نه مهلت حرف زدن به كسي جز خودش ميداد... نه حتي از تعريف كردنهاش از خودش كم شده بود... درسته كه ديدنش سخت بود ولي يه خوبي داشت .. اونم اين بود كه من مطمئن شدم جدايي ما بهترين اتفاق براي هردومون بوده