08 July 2006


نامه اول - يك روز پس از بازگشت به ساحل چمخاله
زندگي طغياني است بر تمام درهاي بسته و پاسداران بستگي . هر لحظه اي كه در تسليم بگذرد لحظه ايست كه بيهودگي و مرگ را تعليم ميدهد.
لحظه ايست متعلق به گذشته كه در حال رخنه كرده است
لحظه ايست اندوه بار و توان فرسا
اينك گسستن لحظه هاي ديگران را چون پوسيده ترين زنجيرهاي كاغذي بياموز
من – ايمان دارم كه عشق تنها تعلق است
عشق وابستگي ست
انحلال كامل فرديت است در جمع
انچه هر جدايي را تحمل پذير ميكند انديشه پايان ان جدايي ست
زندگي تنهايي را نفي مي كند و عشق بارورترين ميوه زندگي ست
بياموز كه محبت را از بين ديوارهاي سنگي و نگاههاي كينه توز ديگران بگذراني
امروز براي من روز خوبي نيست.روز بد تنهايي ست . اينجا را غباري گرفته است
پنجره ها نمي خندند و اب نمي جوشد و بوي مستي افرين تن تودراين كلبه نپيچيده است. ياد تو هر لحظه با من است اما ياد انسان را بيمار ميكند
مگذار كه خالي روزها و سنگيني شبها در اعماق روح من جايي از باد نرفتني باز كند
به ياد بياور كه در اين لحظه ها نياز من به تو نياز من به تمامي ذرات زندگي ست
به من بازگرد
"بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم.....نادر ابراهيمي"
.
.
اخر هفته گذشته براي دومين بار به چمخاله رفتم ˛سفر اولم خرداد 84 بود سفري با او... سفري كه با مهربوني شروع شد ولي با تلخي تموم شد هرچند كه من مثل هميشه خاطرات خوبش رو نگه داشتم و بدهاش رو دور ريختم ولي اون تا اخرين روز از خاطرات بد چمخاله ميگفت.... و سفر دوم تير 85 سفري بي او و اين بار با خاطرات او
شب دوم مسافرت به خودم جرات دادم و رفتم مجتمع " ستاره دريا" جايي كه سال قبلش رفته بودم˛من رفتم اونجا... دم اون ويلاي طبقه دوم...با اون منظره زيباي دريا.... من به اون اطاق نگاه كردم...به اون پنجره... و حسي كه در اون لحظات داشتم هرگز قابل بيان نيست
كاش بودي و ميديدي مهسا چقدر بزرگ شده....كاش ميديدي دختري كه دوستت داشت دختري كه ازت هيچي نخواست جز عشق دختري كه زندگي بي تو براش بي مفهوم بود حالا اونقدر بزرگ شده كه ميتونه جاي خالي تو رو به عنوان يك حقيقت غير قابل تغيير توي زندگيش بپذيره.... كاش ميفهميدي اگه اين دختر اينقدر براي حفظ زندگيش جنگيد براي اين نبود كه بي تو ميمرد.... براي اين بود كه ميخواست وقتي به گذشته نگاه ميكنه مطمئن باشه همه تلاشش رو كرده...مطمئن باشه كه راهي نبوده كه امتحانش نكرده باشه.... درسته كه اين دختر به خاطر اون همه تلاش خسته است ... درسته كه مجبور شده غرورش ر زير پا بگذاره ...درسته كه تحقيرشده ولي پيش خودش سرافكنده نيست و اين احساس لذت بخشي است
..................
پ.ن 1 : سپيده و رضاي عزيز دوستاي خوبم كه جرات رفتن به اين سفر رو در من ايجاد كردن...از هردوشون ممنونم و دوستشون دارم
پ.ن2 :مسافرت با 18 تا ادم باحال و شاد و شنگول .... عالي بود...جاي همه خالي
پ.ن 3: كتاب " بارديگر شهري كه دوست ميداشتم" منو عاشق كرد..انگيزه ديدن چمخاله رو ايجاد كرد.. . و هنوزم بعد از 10 سال محبوبترين كتاب من است.... مطمئنم اكثر شما خوندينش ولي اگه تا حالا نخوندينش حتما اين كارو بكنين
پ.ن 4 : خودمو خيلي دوست دارم... حيف بود اينو بهتون نگم

7 comments:

Anonymous said...

مهسای عزیز
من برای اولین بار با وبلاگت اشنا شدم
از اول مطالبتو خوندم و به این نتیجه رسیدم که تو هنوز داری توی رویاهات سیر می کنی
باید واقعیت زندگی رو قبول کرد
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند
انقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
من فکر میکنم که باید خاطرات رو در یک گوشه ذهنمون mp3
کرد
و نگه داشت
ادما میتونن زندگی بهتری داشته باشن اونم توی زمان جاری
مثلا میتونن ظرف مدت 18 روز 355 تا اس ام اس به هم بزنن و احوال همدیگرو بپرسن
بازم برات کامنت میزارم
شاد باشی

Anonymous said...

ey mahsaye tak khoor hala dighe bedoone man miri :) omidvaram behet kosh gozashte bashe nooshe on joonet gosht beshe be tanet koshalam keyf kardi

Anonymous said...

سلام مهسا جان
خیلی خوش حالم که بهت خوش گذشته
همیشه شاد باشی عزیزم

reza said...

من به اون اطاق نگاه كردم...به اون پنجره
حس عجیبی ..کاش این حس هرگز تجربه نشه
کاش چشمی از یاداوری خاطره ای هرگز اشک آلود نشه و آهی کشیده نشه..کاش صدای شکستن چیزی در درون آدمی هرگز شنیده نشه

Roxana said...

ووایی مهسا چقدر مسافرت می ری .خوش به حالت
راستی پانوشت آخرت رو خیلی دوست دارم.

Anonymous said...

ما هم دوستت داریم
حیفمون اومد اینو بهت نگیم

Anonymous said...

همیشه خوب و خوش باشی
درضمن یکی از دوستان من از تو خوشش میاد و دوستت داره!
دختره ها
فکر عجیب نکنی!!