13 August 2006

امروز بعد از يه مدت پر كار كارهاي شركت به سرانجام رسيده و من ميتونم يه نفس راحتي بكشم.... احتمالا تا يك ماهي سرمون خلوت تره ولي دوباره بعدش يه شلوغي 5-6 ماهه توي راه است... به هر حال بايد از اين يك ماه حداكثر استفاده رو بكنم و يه مقدار مطالعه كنم.... اگه بشه دو روز در هفته رو ميرم كتابخونه پتروشيمي اين يه حقيقته كه توي اين مملكت و با اين وضع كاري بد اگه بخواي جاي خودتو حفظ كني بايد روز به روز اطلاعاتت رو بالا ببري
پنجشنبه رفتم فيلم " كافه ستاره" تعريف اين فيل رو از زمان جشنواره شنيده بودم و بعد از ماجراهايي كه سر ايده اصلي فيلم و فيلم نامه بوجود اومد خيلي كنجكاو بودم فيلم رو ببينم... به هر حال فيلم معركه اي بود ... به من كه خيلي چسبيد... از اون فيلمهايي است كه دوست دارم يه بار ديگه هم اگه بشه برم و ببينمش
اول ماه ديگه يك سال ميشه كه من از شركت قبليم بيرون اومدم و هنوز باهام تصفيه حساب نكردن... تا يك ماه پيش خيلي پيگيري نميكردم و هر دفعه بهم ميگفتن صبر كن چكت كه اماده شد خودمون باهات تماس ميگيريم مثل دختراي خوب چند ماهي صبر ميكردم...بارها بهم گفتن پاشو برو اونجا مثل بقيه جيغ و داد راه بنداز تا پولتو بدن ( اخه رسم اون شركت همينه...فقط با جيغ و داد ميشه پول گرفت ) ولي من نرفتم... ماه پيش به گوشم رسيد كه يكي از مدير هاي اون شركت گفته مهسا پاشو تو اين شركت نميذاره چون نميخواد همسر سابقش رو ببينه ... براي همينم فعلا براي چكش اقدام نكنين راستش وقتي اينو شنيدم اونقدر عصباني شدم كه خدا ميدونه... زنگ زدم و گفتم پولمو ميخوام... اين روند يك ماه است داره دنبال ميشه و من هر روز زنگ ميزنم و اونا هر روز ميگن حاضر نيست... ديروز زدم به سيم اخر... گفتم يا تا چهار شنبه پول من رو ميدين يا ميرم شكايت ميكنم... خلاصه اينم درگيري جديده احتمالا از شنبه بايد برم دنبال شكايت
ديشب بعد از 6-7 ماهي يكي از دوستاي خوبم كه توي همون شركت كذايي همكارم بود زنگ زد... يك ساعتي حرف زديم... بحث به اون هم كشيده شد.... خيلي بده بفهمي وقتي كه تو داشتي به يكي التماس ميكردي كه زندگي رو به هم نريزه... اون دنبال .... خيلي وحشتناكه مثل اينه كه يه دفعه چند سال پير بشي...براي اولين بار حس ميكنم كه نميتونم ببخشمش.... از ديشب داغون داغونم....با اينكه ديشب تا صبح گريه مردم ولي سبك نشدم... كاش يه جايي بود كه ميرفتم بلند بلند گريه ميكردم... دلم خيلي گرفته

8 comments:

Anonymous said...

سلام مهسا جون
خیلی ناراحت شدم از اینکه باز هم درگیری برات پیش اومده.ایشالا که همه چی زود حل می شه.زیاد به خودت فشار
نیار.از این یه ماه استفاده کن عزیزم
منم دوست دارم فیلم کافه ستاره رو ببینم."به نام پدر" هم قشنگ بود وقت کردی ببین.

reza said...

عرض کنم که این عادت اغلب شرکت هاست که پول تصفیه حساب رو نمیدن..من بعد از سه سال بی خیال شدم و چون با مهندس رفاقت دارم ..شکایت هم نمیتونم کنم..بعدش هم این سه نقطه ها چی ان ؟
...
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار می کند
چه نرم چه مهربان چه دوست
رجعتی باید
به شادمانی پرشکوه اشیا
...
موافقم..تازه گیها گریه دیگه آدم رو سبک نمی کنه یا از با لارفتن سنمونه یا از مشکلات موجود

Anonymous said...

salam khanuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuum
in harfa chye nazanin
gorbune un delet azizaaaaam
mage man mordam ke to delet begire ( in estalahiye ke ma be dustaee ke dustesh darim migim.)
mahsa junam age delet gerefte bya pishe khodam
motmaen bash sare ye hafte hamchi shangul mishi ke khodet ham bavaret nemishe
hazeram behet gol bedam
shomaramo barat email kardam
har vagt khasti behem zang bezan
nemizaram intori pish bre duste khubam

Anonymous said...

bebakhshid
man keeeeee maileto nadaram raste

reza said...

درويشي مي‌گفت: روزي با چند نفر از دوستان به سفر مي‌رفتم، به بياباني بزرگ رسيديم. با هم صحبت مي‌كرديم كه چه كسي بيشتر از همه به خداوند توكل دارد و روزي خود را فقط از او مي‌خواهد؟

درويشي بود كه تصميم گرفت قدرت توكل خود را به ديگران نشان دهد. او مي‌خواست با اين كار درسي واقعي به بقيه بدهد. آن درويش قسم خورد كه هيچ چيز نخورد و از كسي هم چيزي نگيرد تا هنگامي كه خداوند به او فالوده بدهد.

وقتي كه شب شد غذايي را سر سفره گذاشتيم و مشغول خوردن شديم! اما آن درويش دست به غذا نزد. روز بعد هم چيزي نخورد و كم‌كم ضعيف و بي‌حال شد.

بعضي از دوستان گفتند كه اين مرد خيلي نادان است. وسط بيابان در پي فالوده مي‌گردد. آدم بايد عقل داشته باشد، مگر وسط بيابان هم فالوده پيدا مي‌شود؟

آن‌ها او را همانجا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من پيش او ماندم. روز بعد به راه خود ادامه داديم! رفتيم و رفتيم تا اين‌كه نزديك غروب به دهي رسيديم.

مسجد ده را پيدا كرديم و وارد آن شديم و كمي استراحت كرديم. نيمه‌هاي شب بود كه در مسجد را زدند. در را باز كردم و پيرزني را ديدم كه سيني روي سر خود گذاشته. او گفت: شما غريبه‌ايد يا اهل همين آبادي؟

گفتم: غريبه‌ايم. پيرزن سيني را جلوي ما گذاشت و دستمال روي آن‌را برداشت!

به حيرت ديديم كه داخل ظرف پر از فالوده است.

پيرزن به آن درويش گفت: بفرمائيد بخوريد، و ما نيز فالوده‌ها را خورديم. من از پيرزن پرسيدم: چطور شد كه نيمه شب براي غريبه‌ها فالوده آورده‌اي.

او گفت: كدخداي اين ده مردي بهانه‌گير و عصباني است. در اين وقت شب هوس فالوده كرده و همه مجبور شدند كه برايش فالوده درست كنند! اما او خيلي عجله داشت. درست شدن فالوده كمي طول كشيد و او هم از شدت عصبانيت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هيچ كس هم ندهد مگر اين‌كه غريبه باشد.

او گفت كه حتماً بايد غريبه‌ها اين فالوده‌ها را بخورند.

من هم فالوده‌ها را برداشتم آوردم كه غريبه‌اي پيدا كنم تا فالوده‌ها را بخورد. من مي‌دانستم كه غريبه‌ها معمولاً رهگذرند و شب‌ها در مسجد مي‌خوابند. اين بود كه آمدم به اين مسجد و شما را پيدا كردم. به همين سبب، از شما خواهش كردم كه فالوده‌ها را بخوريد. اين را هم بدانيد كه اگر نمي‌خورديد، شما را به زور وادار مي‌كردم كه فالوده‌ها را بخوريد.

پيرزن كه رفت، به آن درويش گفتم: توكل و ايمان تو را به چشم خود ديدم و فهميدم كه با توكل مي‌شود حتي در وسط بيابان هم به فالوده رسيد. به راستي كه هر وقت انسان چيزي را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چيز هر چه كه باشد خداوند آن را به او خواهد بخشيد

arash said...

رضا جان...اینجا رو گذاشتن برای کامنت...نه قصه حسین کرد شبستری:)))))شوخی کردماااا:)
سلام مهسا...
با این سابقه و تجربه کاری که تو این رشته داری....اگه بیای اینجا....آینده کاری فوق العاده ای خواهی داشت ...مهسا باید امیوار باشیم...فقط کمی صبر...بعدش فالودست که میخوریم:)

Anonymous said...

مهسا جان اون تصویری که تو ذهنت هست رو پاک کن
به هر حال تصویرت به واقعیت نزدیک نبوده
اما دنیا به آخر نرسیده

Anonymous said...

دختر جان ما دو روز اومدیم امریکا تو باز شلوغ بازی درآوردیا! یه دونه پیتزا الوند رفتن کافی بود که حالت جا بیاد. حیف که نیستم