دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
....
ببین
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم
سیب یا گندم؟
....
همیشه بهانهای هست
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشتهام
زمين نه
،نقطه نقطهی تنت
.....
زیبای من
دستهای تو
سیب رادلانگیز میکند
"عباس معروفي"
4 comments:
سلام مهسا...
خیلی خوب بود.
نمی دونم چرا بعضی از شعرای عباس معروفی رو که می خونم یه حال عجیبی بهم دست می ده.واقعاً زیبان.
مرسی مهسا جان
سلام.زيبا بود.كشف زمين با سرانگشت ها رو دوست داشتم.
زیبا بود
انتخاب قشنگی بود
Post a Comment