پایان گرفت دوری و اینک من
با نام مهر لب به سخن باز میکنم
از دوست داشتن آغاز میکنم
بهار که میرسد عشقهای یکسال کهنه و فراموش شده؛ عشقهای ذوب شده در حرارت تابستان و عشقهای منجمد در سرمای زمستان دوباره جان می گیرند. بهار که میرسد نه تنها طبیعت و شگفتی های آن، حتی انسانها هم دوباره از حالت خمودگی و دلمردگی به در آمده و قدم به بهار زندگی خود می گذارند....این است در واقع مسئله ابدی و چهره دردناک عشق: ناپایداری و بی ثباتی. با این حال همیشه بهاری بوده است، بهاری که به موقع و درست در آن لحظه نهایی یاس و قطع امید ابدی فرا میرسد
پرویز دواییاولین بار پرویز دوایی رو با کتابی که از دوستی هدیه گرفتم شناختم... کتاب "ایستگاه آبشار" اثر پرویز دوایی
کتابی که در صفحه اولش این جمله نوشته شده بود
سالها بعد
شاید زمانی هنگام مرتب کردن کتابخانه شخصی
این کتاب
بیانگر خاطرات غبار گرفته ای باشد که
در نهانخانه ذهن به دست فراموشی سپرده شده است
تقدیم به شما که بهترین هستید
.
.
و حالا سالها بعد شده... راستی که این سالها چه سریع میگذرن
.
.
کمتر از دو ساعت تا آغاز سال نو مونده... و سال هشتاد وپنج داره تموم میشه... و من دارم فکر میکنم
به روزهای دادگاهم
به درگیریهای جدایی
به لحظه امضا کردن طلاقنامه... و اشک من که ریخت روی صفحه اولش
به داد و بیداد همسر سابق توی دادگاه... به فحشهاش
به طلاق توافقی
به عشقی که به لجن کشیده شد
به رفتن رعنا
به از دست دادن یکی از ادمایی که دوستش داشتم
و در کنار اینها فکر میکنم
به کلاسهای خوبی که رفتم
به کلاس زبان
به کلاس خود شناسی
به دوستای جدیدی که پیدا کردم
به مسافرتهای محشری که رفتم
به موفقیتهای کاریم
به خوش اخلاق تر شدنم
به صبور تر شدنم
به زرنگتر شدنم
به بدجنس تر شدنم
به فهمیده تر شدنم
و به بزرگتر شدنم
تاوان بزرگی رو برای این بزرگتر شدن دادم... ولی شاید ارزششو داشته... پارسال این موقع فکر میکردم دیگه هیچوقت کسی نمیتونه جای خالی اونو برام پر کنه... فکر میکردم دیگه جای خالی عشق توی زندگیم پر نمیشه... ولی این یک سال فهمیدم که اصلا اینطور نیست... فهمیدم که من بازم لبریزم از عشق و میتونم دوباره عشقو تجربه کنم.. من میخوام سال جدید... دوباره عاشق بشم...میخوام از این پیله بیرون بیام و بذارم دوباره ادمها بهم نزدیک بشن...و فکر می کنم این بهترین تصمیم منه
.
.
دوستای خوبم... همه شما رو از ته ته دلم دوست دارم و عید رو به همتون تبریک میگم
3 comments:
بهارا ! به جوانه های تردت قسم اگر می آیی آنچنان بیا که فراموش کنم فصل های تنهایی را
دوستت درست نوشته بود ،شما از بهترین ها هستید پس قدر خودت رو بدون
عیدت مبارک
سلام مهسا...
ساعت 3:36 صبح هستش و من هنوز سرم داره گیج میره...اما این همه حرفهای زیبا رو که خوندم....دلم نیومد...چیزی ننویسم...مهسا عزیز ...امیدوارم که سال جدید ....سال دیدار یکدیگر باشه...
راستی....به نظر من....کتاب " ایستگاه آبشار"....یعنی یک دنیا خاطره خوب....برای تو...برای من....و اون دوستی که کتاب رو به تو هدیه داد....
همیشه شاد باشی.
مهسا جان عیدت مبارک باشد و امید دارم که امسال هر روزش برای تو از روز قبل شادتر و پر بار تر باشد
ما هم دوستت داریم
Post a Comment