24 October 2005

امروز شروع كارم توي شركت جديدم بود... صبح به سختي بيدار شدم چون ديشب احيا بود و دير خوابيده بودم قبل از ساعت 9 به شركت رسيدم... باباي عزيزم مثل هميشه نذاشت روزاول تنها بيام و منو رسوند وقتي وارد شركت شدم ديدم منشي ها نيستن.. راستش هيچ كس نبود منم نشستم تا يكي بياد ازش بپرسم كجا بايد برم... يه دفعه از توي يكي از اتاقها يه اقاي 40-45 ساله اي بيرون اومدن به من گفتن با كي كار دارم منم گفتم روز اول كارم است و نميدونم كدوم قسمت قراره برم مثل هميشه هم دست و پام رو گم كرده بودم اين مشكل ورودم به جاهاي جديد و اشناييم باادمهاي جديد هنوز باهامه... خلاصه بهم گفتن بيا بريم اتاق من با هم يه صحبتي بكنيم منم رفتم و سه ربعي صحبت كرديم از توقعاتم از شركت پرسيدن.. از روحياتم... از نوع زندگيم و ... اخرش ازشون پرسيدم ببخشيد سمت شما توي شركت چيه؟ گفتن من مديرعامل ام.... و خنديدن از بس من با شنيدن اين قضيه هول شدم... به هر حال برخورد اولي..احترام... راحتي و مهربونيشون به دلم نشست
كارم توي بخش مهندسي و تكنولوژي است ... به طور موقت توي يه بخش ديگه كه اسمش بخش فني است نشستم تا اتاقم اماده بشه تو اين بخش يك خانم هم نيست ... همه اقا هستن و منم با هيچ كدوم صحبتي نكردم...راستش اينقدر سرم گرمه مشكلاتم است كه حتي حوصله سلام و عليك كردن با كسي رو هم ندارم.... امروز دو تا جلسه رفتم و از روز اول كارم با جديت شروع شد... خدا كنه اونقدر كارم زياد بشه كه توش غرق بشم...هرچند ادم احساسي مثل من هيچ وقت نميتونه اين كارو بكنه
درگيري هاي فكريم كاملا تمركزم رو از بين برده و فشار هاي عصبي اين مدت باعث شده نتونم جلوي اشكام رو بگيرم... امروز تو جلسه چشمام پر اشك شد و لغزيد روي گونه هام... نميدونم چرا اين قضيه روز به روز بدتر ميشه و هميشه مجبورم بگم حساسيت فصلي است.... نميخوام دنبال دكتر و دوا برم ميخوام خودم رو خودم كار كنم تا اروم تر بشم...خدا كمكم كنه
حيف ماه رمضون كه با سرعت داره ميره....اين ماه رو دوست دارم... ياد اون افطاري زرچ به خير