22 November 2005

يك سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يك اسكناس 100 دلاري آغاز نمود.او از 200 نفر شركت كنندگان در سمينار پرسيد:“ چه كسي اين اسكناس را دوست دارد؟“ دست ها شروع به بالارفتن كرد. او گفت: من مي خواهم اين اسكناس را به شما بدهم اما اول بگذاريد يك كاري انجام دهم.“ سپس شروع به مچاله كردن اسكناس نمود.
سپس دوباره پرسيد:“ كسي هست كه هنوز اين اسكناس را بخواهد؟“ بازدست ها بالا رفت.او اينگونه ادامه داد:“ خوب، اگر من اين كار را با اين اسكناس انجام دهم چي؟“بعد اسكناس را زمين انداخت و با كفش خود آن را به زمين ماليده و كثيف و له كرد.سپس آن را كه كثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت:“ هنوز كسي هست كه اين 100 دلاري را بخواهد؟ اما هنوز دست ها در هوا بود.سخنران گفت:“ دوستان من، همگي شما يك درس باارزش فراگرفتيد. شما بي توجه به اينكه من چه بلايي سر اين اسكناس آورده ام باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن كم نشده بود و هنوز 100 دلار مي ارزيد.
بسياري اوقات در زندگي، ما بوسيله تصميم هايي كه مي گيريم و وقايعي كه برايمان پيش مي آيد، پرتاب، مچاله و به زمين ماليده مي شويم. در اينگونه مواقع احساس مي كنيم كه ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست كه چه اتفاقی افتاده يا خواهد افتاد. به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد:
تميزيا كثيف، مچاله يا صاف، باز هم شما از نظر كساني كه دوستتان دارند ارزش فوق العاده زيادي داريد
ارزش زندگي ما با كارهايي كه انجام مي دهيم و افرادي كه مي شناسيم تعيين نمي گردد بلكه بر اساس آن چيزي كه هستيم تعيين مي شود
حيف كه اين چيزا فقط قصه است
امروز به اين نتيجه رسيدم كه نوشتن وبلاگ هيچ وقت مثل نوشتن روي كاغذ منو ارضا نميكنه... راستش دليلش رو نميدونم شايد به همون دليل كه ديدن عكس توي كامپيوتر هيچ وقت به من اون لذتي رو نميده كه ديدن عكس چاپ شده توي البوم ميده.... كلا من زياد اين پيشرفتهاي تكنولوژي رو دوست ندارم
كارم به روال سابق ادامه داره توي اين شركت براي همه يه علامت سوال بزرگم زياد با كسي حرف نميزنم راستش اصلا حوصله ادمهاي جديد رو ندارم
تمركزم توي همه كار كمه ... هيچ كاري رو با دقت انجام نميدم و اين براي كار من خيلي فاجعه است بايد يه سر و ساموني به وضع هوش و حواسم بدم ... حدود سه سال پيش كه شروع به كار كردم تصميم گرفتم كه كارم رو كاملا از زندگيم جدا كنم ... اين چند سال هم موفق بودم و هيچ وقت مشكلات و درگيري هاي كاريم رو داخل خونه نبردم ولي متاسفانه درگيري هاي زندگيم كاملا روي كارم تاثير ميذاره و هر كاري مي كنم نميتونم اين قضيه رو درست كنم تنهايي بد جوري داره ازارم ميده... دلم ميخواد يه اتفاقي بيفته يه
چيزي كه اگه شده حتي چند ساعت به زندگيم شور و
هيجان بده
هميشه خراشي است روي صورت احساس

21 November 2005

نميدونم چي ميشه نوشت كاش ميشد همه چيز رو گفت .... حيف كه هميشه وقتي درد خيلي بزرگه حتي نميشه با كسي راجع بهش حرف زد... يه چيزايي است كه تا ابد فقط ميتونه توي دل خود ادم بمونه از اون دردهايي كه مثل خوره روح ادم رو اهسته و در انزوا ميخوره ... اين مدت همه اش فكر ميكردم توي دريام و دارم غرق ميشم همه اش دست و پا ميزدم ... دستمو به هر چيزي ميگرفتم كه زير اب نرم ... تازه فهميدم كه توي دريا نبودم... توي يه باتلاقي بودم كه دست و پا زدنم باعث شده بيشتر فرو برم ... خسته ام ... از اين همه تلاش بيهوده از اين همه شكستن غرور كنار گذاشتن همه چيز... از اين همه رام شدن خودم خسته ام...روزهاي زندگيم در رنج و غم داره حروم ميشه... هر راهي كه ميشد رو رفتم... و نميدونم چرا نميخوام بپذيرم كه ديگه اخر خطه
يه زماني فكر ميكردم همه چيز چاره داره جز مرگ... حالا فهميدم كه خيلي چيزها راه حلي نداره
اميدوارم خدا فراموشم نكرده باشه
دلم عجيب گرفته است

19 November 2005


بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

10 November 2005

امروز حالم خوب نيست ... سرما خوردم . همه بدنم درد ميكنه
فكر ميكنم اثرات راه رفتن ديشب توي بارون است .. ولي چه كيفي داشت
خوبي زير بارون راه رفتن اينه كه اگه اشك هم بريزي هيچ كس نميفهمه
صبح نيم ساعت ديرتر از هميشه رسيدم... البته ساعت كاري شركت از 8 است
ولي من هرروز 7.5 ميام... سر راه براي خودم يه شكلات نستله بزرگ خريدم... جاي همه خالي ميخوام يه كمي
چاق بشم اين مدت خيلي لاغر شدم

توي جلسه صبح يه دعواي مفصل راه افتاد اين رييس ما هم ترك است و وقتي عصباني ميشه
اون رگ تركيش بالا مياد ( البته من ارادت خاصي به تركها دارم ها ) خلاصه جلسه با چايي و شيريني
شروع شد با دعوا تموم شدالان يه خبر خوب شنيدم... ساعت كاري چهارشنبه ها تا 4 است... نيم ساعت ديگه ميتونم برم
تا بعد

ديگر تو را به خواب نمي بينم
حتي خيال من
رخساره تو را
از ياد برده است

09 November 2005

امروز از اون روزايي است كه من اصلا حوصله كار كردن ندارم... كاش يكي رو داشتم تو اين هواي باروني باهاش بيرون ميرفتم.... براي فردا بايد يه گزارش تهيه كنم
ساعت 8 صبح فردا جلسه است حتي فكرش هم ازارم ميده
امروز توي شركت بهم گفتن طبق قوانين شما كه ازدواج كردين بايد حلقه دستتون كنين!
اين ديگه از اون چيزاي مسخره بود... گفتم مگه مهمه ؟ گفتن بله انجا پر از اقايون مجرد است و چون فكر ميكنن شما ازدواج نكردين دارن رو شما فكر ميكنن
ادم نميدونه بخنده يا گريه كنه گفتم حلقه ام رو پيش عمه ام كه شهرستان است جا گذاشتم بياد تهران برام مياره... يه اقايي كه اونجا بود گفت چطور شوهر شما ميذاره حلقه دست نكينن ادم خانومي به با شخصيتي و خوش تيپي شما داشته باشه بايد خيلي مراقبش باشه... فقط لبخند زدم...
گفت دوست داشتن حس مالكيت مياره حس انحصار... حق با اون بود ... دلم ميخواست بهش بگم ارزو به دلم موند يه بار راجع بهم حس مالكيت كنه... يه بار وقتي توجه مرد ديگه اي رو بهم ميبينه يه كم ناراحت بشه نه اينكه بگه يارو تو خط تو است و بخنده
اگه اسم اين كارا روشن فكري است ترجيح ميدم تا ابد با يك ادم متحجر زندگي كنم... بايد فردا پس فردا برم يه رينگ ساده بخرم... حلقه نامزديم هم يه حلقه ساده بود... هنوز حلقه ازدواج رو نخريده بوديم
عجب باروني است معلومه دل آسمون حسابي گرفته

اه باران باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست
نه نه نه
اين هزار مرتبه
گفتم
نه
ديگر توان نمانده
توانايي
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان
افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار ميكند
گفتي اميدهاست
در نا اميد بودن
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي اب
هرم سراب سوخته مي نوشد
باور كن اعتماد
از قلبهاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را
خشم و تنفر افزون
از ياد برده است
باور نميكني
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است
" حميد مصدق "

08 November 2005

روز يكشنبه بعد از ساعت كارم يه سر رفتم شركت قبليم... هنوز كاراي تصفيه حسابم انجام نشده ...
مدتهاست گفته بودن يه نامه بهشون بدم راجع به كارهايي كه دستم بوده و اينكه هر كدوم تا كجا پيش رفته.. ولي از ترس اينكه اونو ببينم نميرفتم...
يكشنبه هم صبر كردم بره بعد رفتم. ديدن شركت و دوستام يه حال و هواي خاصي بهم داد...
البته چون موقع تعطيلي رسيدم همه زود رفتن... منم از فرصت استفاده كردم يه چرخي توي شركت زدم ...
حسم خيلي عجيب بود… يه جور رنج كشيدن بود...
رفتم توي اتاقش... ليواني كه براش خريده بودم روي ميز بود و توش ته مانده چاييش بود... روي ميز يه كاغذ بود كه دستخطش روش بود... به انگشتم نگاه كردم كه مدتهاست اون حلقه نامزدي رو ازش در اوردم .
هرچي سعي كردم نتونستم چهره اش رو مجسم كنم... انگار واقعا داره از يادم ميره انگار واقعا اون همه نامهربوني و
بي توجهي تونسته محبت منو از بين ببره

از شركت كه اومدم بيرون كلي پياده راه رفتم بغض داشتم ولي گريه نكردم شايد چون بغضم از سر دلتنگي نبود... بغضم به خاطر گول خوردنم بود به خاطر اينكه با يه مشت حرف عاشقانه خام شده بودم اي كاش كسي بود كه بهم ميگفت فردا قراره چي بشه...كاش..

07 November 2005

ديروز بعد از مدتها يه اتفاق جديد تو زندگيم افتاد... يكي از دوستان قديميم بهم زنگ زد. يك سالي ميشد كه صداش رو نشنيده بودم
و چقدر شنيدن صداش خوشحالم كرد... هرچند توي اين يك سال حتي يك روزم نبود كه يادش نكرده باشم ولي خوب شنيدن صداش
يه لطف ديگه اي داشت.... كاش از خواب بيدار ميشدم و ميفهميدم همه اين يك سال فقط يك كابوس وحشتناك بوده...كاش
زندگيم به روال سابق ادامه داره... جوري شده كه حتي نميدونم فردام قراره چطوري باشه از اين وضع خسته شدم
مدتهاست كه تلاش كردم بهش سر و سامون بدم ولي نميشه ديگه خسته شدم از تلاشهاي الكي تلاشهايي كه به هيچ جا نميرسه
... خداي من چقدر همه چي بي ارزش شده و من جقدر افسرده ام
... ديروز بعد از تلفن از شركت زدم بيرون و يك دل سير گريه كردم ... واقعا چقدر بعضيها براي ادم عزيزن
اونقدر كه هيچ وقت هيچ كس نميتونه جاشون رو بگيره... كاش همه چيز يه جور ديگه رقم ميخورد ... اي كاش

01 November 2005

THE WEDDING BAND

The girl smiled and said: What
is the secret of this gold ring
the secret of this ring that so tightly
embraces my finger
the secret of this band
that sparkles and shines so?
the man was startled and said:
it's the ring of good fortune, the ring of life.
Everyone said: Congratulations and best wishes!
the girl said: Alas
that I still have doubts about its meaning.
The years passed, and one night
a downhearted woman looked at that gold bandand
saw in its gleaming pattern
days wasted in hopes of husbandly fidelity
days totally wasted.
The woman grew agitated and cried out:
O my, this ring that
still sparkles and shines
is the band of slavery and servitude.

FOROUGH FARROKHZAD