30 December 2006

خوب اينم اعترافات من كه به خاطر دعوت ارش عزيز مي نويسم
يك: بشدت لذت ميبرم وقتي كسي ازم تعريف مي كنه و نميدونم چرا هميشه هم سعي ميكنم جوري وانمود كنم كه خيلي برام مهم نيست . وقتي وارد جمعي ميشم و كسي بهم ميگه واي چقدر خوشگل شدي نميدونين در درونم چه لذتي مي برم ولي هميشه يه لبخند مسخره ميزنم و ميگم ممنون شما لطف دارين !!! همين
دو:بزرگترين ترس زندگيم از دست دادن ادمهايي است كه دوستشون دارم ، هميشه از اين مسئله مي ترسيدم راستش هيچ وقت از دست دادن خونه و ماشين و پول برام مهم نبوده و نيست ولي از دست دادن ادمها يه كابوس است خيلي وقتها اونقدر ترس از اين مسئله زياده كه ترجيح ميدم اصلا به دست نيارم كه نخوام از دست بدم
سه: به شدت ادمها رو دوست دارم و كلا فكر ميكنم همه خيلي خوبن ،هميشه توي زندگيم دوست داشتم همه رو شاد كنم و با وجود همه اتفاقات بدي كه توي زندگيم افتاده ولي هنوزم به شدت به خوب بودن
ادمها معتقدم
چهار: بر خلاف ظاهرم و رفتار ظاهريم كه شبيه ادمهاي خيلي مدرن است ، ادم سنتي هستم به قول بعضي ادمها من نمونه يه زن سنتي ام ، من كاراي خونه رو دوست دارم، عاشق اشپزي ام و كاملا معتقدم كه بعد از ازدواج اولين وظيفه يه خانوم رسيدگي به همسرش است ، بشدت بدم مياد از خانومايي كه بيرون كار ميكنن در عوض غذاي خونه اشون يا كنسرو است يا يه چيز سرهم بندي ، حاضرم كار بيرون رو به خاطر كار خونه از دست بدم ولي عكسش نه ، ( اين اعتراف خيلي بده ها! مطمئنم فمنيست ها اعدامم ميكنن)و... توضيح بيشتر ندم بهتره
پنج: بزرگترين خلاف زندگيم تا سن 26 سالگي اين بود كه وقتي 18 سالم بود يكي از معلمهام كه اقا بود منو براي ناهار به خونه اش دعوت كرد چون خيلي دوستم داشت و خوب منم با يكي از دوستام رفتم بدون اينكه به مامانم بگم... اون روز ما 2 ساعت اونجا بوديم وغذا خورديم و تست كنكور حل كرديم !!! ولي من تا يك سال بعد مي ترسيدم مامانم بفهمه و اين نشون ميده من چه موجود مثبت مزخرفي بودم
.
.
خوب راستش اكثر دوستام اين بازي رو انجام دادن ولي من دعوت ميكنم از پيام و امير محمد و ليلا و سامان كه توي اين بازي شركت كنن و همينطور ازدوست خوبم دكتر كه وبلاگ نداره ولي اگه بخواد بنويسه من با كمال ميل اين وبلاگ رو در اختيارش قرار ميدم

23 December 2006

شب يلداي امسال با البوم جديد عصار و اين اهنگ قشنگ كه سروده دكتر افشين يداللهي است گذشت
.
.
.
گاهي مسير جاده به بن بست مي رود
گاهي تمام حادثه از دست مي رود
گاهي همان كسي كه دم از عقل مي زند
در راه هوشياري خود مست ميرود
گاهي غريبه اي كه به سختي به دل نشست
وقتي كه قلب خون شده بشكست مي رود
اول اگرچه با سخن از عشق امده
اخر خلاف انچه كه گفته است مي رود
گاهي كسي نشسته كه غوغا به پا كند
وقتي غبار معركه بنشست مي رود
اينجا يكي براي خودش حكم مي دهد
ان ديگري هميشه به پيوست مي رود

13 December 2006


بيرون داره برف مياد.... همه جا خيلي قشنگ شده... عروس عروس... امروز شركت تقريبا خلوت است و اين فرصت خوبيه براي نوشتن... كاراي شركتم خيلي زياد شده... ديروز بعد از چند ماه كار شديد تونستيم مناقصه اي كه داشتيم رو جمع و جور كنيم و فكر كنم تا هفته ديگه بتونيم برنده مناقصه و اعلام كنيم... اينروزها بيشتر وقتم به جلسات ميگذره.. يه وقتهايي از 10 صبح تا 8 شب يكسره جلسه است... تصميم دارم بعد از تمام شدن اين پروژه يه مسافرت برم و خستگي در كنم... هرچند كه همسفري نيست... ولي شايد بشه تنها سفر رفتن رو تجربه كرد...شايدم بد نباشه... ديروز توي جلسه اي داشتم براي كارفرما روند كار و چگونگي بررسي پيشنهادهاي فني و امتياز دادنها رو توضيح ميدادم.. چند ساعتي مشغول توضيح دادن تفاوتهاي راكتورهاي پيشنهادي...تفاوت برجها... پمپ ها... سيستم هاي تصفيه و پالايش و ... بودم... تازه براي ادمي كه هيچي نميفهمه و فقط نون مدير دولتي بودنش رو ميخوره، نميدونم چرا ولي هميشه بعد از چند هفته كار مداوم و دو سه تا جلسه سنگين به اين فكر مي افتم كه چرا اين كارا نميتونه منو ارضا كنه،هنوز بعد از 4 سال كار نتونستم حتي لحظه اي ازش لذت ببرم، شايد تنها لذت كار براي من حقوقي است كه ميگيرم وگرنه بقيه اش بي هيچ عشقي انجام ميشه...كاش جرات يه تغيير شغل درست حسابي رو داشتم
ديگه اينكه بهترين دوست من جمعه اينده داره از ايران ميره و اين خيلي بده، با اينكه خوشحالم بهش ويزاي امريكا دادن ولي از الان دارم فكر ميكنم كه خلايي كه با نبودش ايجاد ميشه رو چطوري بايد پر كنم... نميدونم وقتي رعنا نباشه به كي ميتونم زنگ بزنم و بگم خسته ام پايه اي بريم مسافرت خوش بگذرونيم؟ و اونم بگه خيلي خوبه زنگ ميزنيم به يه تور و بهترين برنامه اش رو ميريم... و چه لذتي داشت سفراي دو نفره ما... ميدونم كه خاطرات خوش دوستي ده سالمون هيچ وقت از يادم نميره
پ.ن1: نيناي عزيزم چه خوب شد منو ياد گلهاي نرگس انداختي، اصلا يادم نبود كه باز فصل نرگس شده... امسالم كسي نيست كه يه دسته گل بزرگ نرگس براي من بخره... ولي مطمئن باش خودم يك دسته گل بزرگ براي خودم ميخرم... هروقت هم كه رفتم پارك شفق حتما جاتو خالي ميكنم
پ.ن 2:من يه خرس قهوه اي بزرگ دارم كه خيلي دوست داشتني است...حيف بود بهتون پز ندم

09 December 2006

بيا
خواهان چيزي نيستم
به كنارت مي ايم
به برم بيا
همين و تمام
دلم میخواهد پناهم همین باشد
بیا زود
به جایی ببر مرا
دیگر نمی توانم تاب بیاورم
بعید میدانم که بشود نامی بر این ترس گذاشت
هنوز نمیتوان
لبانت را نثارم کن
زود بیا
تا زودتر بشود رفت، زود
همین و تمام
"دوراس"
.
.
.
چرا با وجود اينكه همه چيز خوبه من اينقدر دلم گرفته؟

28 November 2006


شنبه كه زنگ زد اولش صداش رو نشناختم.. هم شماره روي موبايل ناشناس بود و هم صداش... سريع خودشو معرفي كرد و گفت قطع نكن كارت دارم... اين دقيقا اولين جمله بود... چرا فكر ميكرد قطع ميكنم؟ بهم كارشو گفت.. از وضعش... مريضيش.. و گفت چه كاري رو ميخواد براش انجام بدم... و من چه اروم باهاش حرف ميزدم... راحت... حتي لرزش صداش و عصبي بودنش روي من تاثيري نداشت... نميدونم چرا بهش گفتم باشه برات كاري كه ميخواي رو انجام ميدم... بذارش به حساب اخرين كار و ديگه هيچوقت سراغ من نيا... هرچند ميدونستم اون سراغ من نيومده... سراغ كاري اومده كه من ميتونم براش انجام بدم.... تلفن رو كه قطع كردم تازه يه غم بزرگ رو توي دلم حس كردم... اشكام اومدن پايين... توي شركت... جلوي همكارم... اخ كه از اشك ريختن جلوي ديگران متنفرم
يكشنبه تازه تونستم به حرفاي روز قبلش فكر كنم .. خيلي با خودم كلنجار رفتم كه چرا حاضر شدم براي اون ادم كاري انجام بدم... و باز خودم قانع ميكردم كه بايد با همه خوب بود...بايد بخشيد و هزارتا از اين مزخرفات....نميدونم چرا سعي ميكردم يه جوري كارمو براي خودم توجيه كنم...و بالاخره ديروز كه مجبور شدم ببينمش... بعد از بيشتر از 11-12 ماه... و چه ديدار بدي بود... نميدونم چرا هرچي باهاش خوب برخورد ميكردم عصبي تر ميشد... نميدونم چرا حتي اخر كار يك تشكر ازم نكرد... نميدونم چرا حتي نگاهم نميكرد در صورتي كه من راحت نگاش كردم...راحت باهاش حرف زدم.. راحت بهش گفتم كه چقدر ارزو دارم شاد و خوشبخت باشه ...ولي اون هيچ عوض نشده بود... نه مهلت حرف زدن به كسي جز خودش ميداد... نه حتي از تعريف كردنهاش از خودش كم شده بود... درسته كه ديدنش سخت بود ولي يه خوبي داشت .. اونم اين بود كه من مطمئن شدم جدايي ما بهترين اتفاق براي هردومون بوده

25 November 2006

هنوزم خيس ميشه چشمام
وقتي ياد تو مي افتم

22 November 2006

بچه كه بودم توي يك اپارتمان زندگي ميكرديم... يه اپارتمان سه طبقه كه شش واحد داشت و توي هر طبقه درهاي اپارتمانها رو به هم باز ميشد خونه ما طبقه دوم بود و واحد روبه رويي ما خانم و اقايي با يك پسر بچه هم سن و سال من و خواهرم زندگي ميكردن... نميدونم صميميت بين ماها از كي بوجود اومد فقط يادمه كه هميشه در خونه هامون باز بود و ما پيش هم بوديم... يادش بخير تابستون ها از صبح تا شب توي حياط مشغول بازي بوديم... من و مهرك و پيام و فاخته.... و پيام چون از همه ما كوچكتر بود هميشه نخودي ميشد... بعد از بازي هم يا مامان ما برامون شام مياورد يا مامان پيام...هنوزم ماكاروني هايي كه برامون درست ميكردن رو يادمه... اون موقع ها هميشه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم مثل مامان پيام بشم...يك انسان فوق العاده مهربون و دوست داشتني
.
.
سالها از اين ماجراها گذشت... ما بزرگ شديم... خونه هامون عوض شد و كم كم اتفاقاتي افتاد كه باعث شد ماها از هم دور بمونيم ولي اون تصوير ذهني يك خانواده مهربون و بخصوص تصوير ذهني مادر اون خانواده هميشه با من بود و هميشه توي خونه ما صحبت از دوستاي خوبي بود كه هيچكدوم ما جز خوبي و مهربوني چيزي ازشون نديده بوديم
.
.
وبعد ار اين همه سال .... من و پيام از طريق اين دنياي مجازي همديگرو پيدا كرديم و چند شب پيش وهمديگرو ديديم... پيام ... دوست و همبازي ما ... نخودي وسط بازي كردنها... حالا شده يك اقاي دكتر خوشتيپ و متشخص.... ديدن پيام و ياداوري اون روزهاي خوب كودكي بهترين اتفاق اين چند روزه من بود... كاش ميشد به كودكي برگردم... دلم براي روزهاي خوب گذشته خيلي تنگ شده

19 November 2006

زير باران ايستاده ام
چتر ندارم
احساس عاشقانه هم


پر حرف نيستم.... ولي امروزبعد از مدتها دلم يك جفت گوش شنوا ميخواست كه نداشتم

14 November 2006




روزي تو خواهي امد
از كوچه هاي باران
تا ازدلم بشويي
غمهاي روزگاران
.
.
.
روزهاي بدي نيستنداين روزها... اينقدر روزهاي بد ديده ام كه به كمترينها راضي ام.. بد كه نه... روزهاي تلخي ديده ام... ابنروزها هرچه هستند تلخ نيستند... اينروزها بيشتر از هرچيز تهي هستن...تهي تهي تهي
.

مدتهاست كه به انتظار يك نحولم... منتظر چيزي كه زندگيم رو دگرگون كنه... ميدونم كه به انتظار تحول نشستن مسخره است.. ميدونم كه بايد قدمي برداشت...من اما به انتظار نشستم..گاهي صبورانه و گاهي ناشكيبا
.
اينروزها ادمهايي هستن كه دوستشون دارم...خيلي زياد.. ولي ميدونم كه هيچگاه ماندگار نيستند... ميدونم كه هر حرفي بين ما ميتونه اخرين حرف باشه.... ميدونم كه يكروز با يك خداحافظي و ارزوي موفقيت براي هميشه ميرن
.
اينروزها اما ادمهايي هم هستن كه دوستشون ندارم ... اصلا... ولي اونها ميخوان كه ماندگار باشن... اينها كساني هستند كه ميتونن تا ابد يه دوست و شريك خوب باشن...ولي تو نميتوني تا ابد عاشقانه نگاهشون كني
.
من اما اينروزها در لابه لاي همه ادمها... دركنار خالي شبها و روزها به انتظار كسي ام...كسي كه روزي مياد وزندگي من رواز عشق لبريز ميكنه...اينروزها عميقا ايمان دارم كه كسي مي ايد

07 November 2006


اينروزها حال خوشي ندارم... از همه چيز خسته و دلزده ام... كارم توي شركت هم بدجوري زياد شده..خلاصه روزهاي خوبي نيستن
...
هواي تهران اينروزها خيلي قشنگه... توي اين هوا واقعا بايد عاشق بود... از اون عشقهاي عرفاني نه... دقيقا عشق زميني...عشق يه ادم به يه ادم
....
مدير عامل شركتم از هر فرصتي براي نصيحت كردن من استفاده ميكنه... دائما يه ليست از خانومهاي مجرد كه ميانسال شدن رديف ميكنه... و هي تاكيد ميكنه اينها هم جوونيشون خوشگل و شاداب بودن ولي حالا پيرشدن و تنها موندن... از اين حرفها و نصيحت ها خسته شدم
....
خيلي سعي ميكنم روي نقطه ضعف هام و قسمتهاي بد اخلاقم كار كنم... خيلي سعي ميكنم خودمو اصلاح كنم.. ولي موفق نميشم... به طرز وحشتناكي درباره ادمهايي كه دوستشون دارم حسودم... دلم ميخواد از صبح تا شب هرجا كه هستن به من هم فكر كنن... ديوونه ميشم از فكر اينكه بعضي ادمها فقط در مواقع بي كاري ياد من ميكنن
.....
به اين حقيقت درباره خودم رسيدم كه ترجيح ميدم توي زندگي ادمي باشم كه خيلي معمولي دوستش دارم ولي براش همه چيز و همه كسم تا اينكه توي زندگي ادمي باشم كه عاشقشم ولي جز من ادمهاي ديگه اي هم دور و برش هستن...عجيبه نه؟ عجيب شدم

28 October 2006

دو روز از بهترين روزهاي زندگيم.... بابت اين دو روز ازت متشكرم

23 October 2006


ديروز يكسال از اخرين باري كه ديدمش گذشت... فقط ميدونم كه خوشحالم كه ديگه نيست
امروز يك سال از ورودم به اين شركت ميگذره... خوشحالم كه تونستم طوري رفتار كنم كه همكارام دوستم داشته باشن و بهم احترام بذارن
فردا يكسال از تولد وبلاگم ميگذره... يك ساله شدنش مبارك
خوب.. به هر حال يك سال گذشت... يك سال پر از روزهاي سخت...يك سال پيش اين موقع دلنتگ بودم و تنها... ولي الان... الان دلتنگ هيچ چيز و هيچ كس نيستم... يعني تازه فهميدم يه چيزايي اصلا ارزش دلتنگي رو نداره...تنها هم نيستم... اين همه دوست... اين همه ادم... و مهمتر از همه خدا... با داشتن خدا كه ادم تنها نميشه.. ميشه؟ زندگي من توي اين يكسال خيلي تغيير كرده... من تازه تونستم مهساي واقعي رو بشناسم... تازه تونستم دركش كنم ... تازه فهميدم چه چيزايي مهسا رو شاد ميكنه و چه چيزايي باعث رنجشش ميشه... تازه فهميدم كه مهسا نيومده كه همه رو شاد و راضي نگه داره حتي اگه به قيمت غمگين بودن خودش باشه... من تازه ميتونم مهسا رو با تمام خوبي ها و بديهاش بپذيرم و نخوام ازش يك ظاهر ايده ال و خوب مطلق بسازم... من مهسا رو همينطور خاكستري دوست دارم
.
.
پ.ن 1: من تازه فهميدم چرا ادمهايي كه يك شكست بزرگ توي زندگيشون ميخورن اينقدر ديدشون به زندگي عوض ميشه... يه حس جالبي است... شايد شبيه حس ادمي كه توي قمار كل زندگيشو ميبازه... حيف كه نميشه بيشتر توضيحش بدم
پ.ن2:امروز به من دكتراي افتخاري " خود به خريت زدن" اهدا شد
پ.ن 3: اخر هفته ميرم مسافرت... ميدونم خوش ميگذره
پ.ن 4: چرا اينقدر مطمئنم فردا بهتر از امروزه؟
پ.ن5:عيد همگي مبارك

18 October 2006

سه شنبه
ساعت كار امروز از نه و نيم است... ساعت 8 بيدار ميشم... طبق معمول دوش ميگيرم... حوصله خشك كردن موهامو ندارم... حوصله ارايش كردنم ندارم... يه مشت لوازم ارايش ميريزم توي كيفم.. مانتو و مقنعه رو ميپوشم.. يه مانتو و روسري براي بعد از شركت كه ميخوام برم كلاس بر ميدارم... دارم ميام بيرون كه براي بار پنجم ميگم من بعد از كار ميرم كلاس... بعد هم با همكاراي شركت قبليم قرار شام داريم... دير ميام.... صداي بابا مياد كه ميگه نميخواد بيا خونه اين كارا چيه... خودمو به نشنيدن ميزنم
ميرم شركت... دارم با يكي از دوستام تلفني حرف ميزنم... كلي ميخندم و سرحال ميشم... هي من اذيت ميكنم و اون اذيت ميكنه... يه كمي طولاني ميشه... تلفن رو كه قطع ميكنم همكارم ميگه اه چه طولاني شد... خودمو به نشنيدن ميزنم
ميرم جلسه امان از اين جلسات... توي جلسه يه بحثي پيش مياد نظر ميدم... و نظر مدير خلاف منه... زير لب ميگه نميفهمي... فكر كنم به منه... خودمو به نشنيدن ميزنم
نزديك ظهر ميرم بانك... چون دور نيست پياده ميرم... توي راه يه ديوونه دنبالم را ميفته و هرچي از دهنش در مياد رو بهم ميگه تلفيقي از فحش و متلك... با تمام وجود دلم ميخواد برگردم و بزنم توي دهنش... ولي باز خودمو به نشنيدن ميزنم
شب ساعت 11 ميرم خونه تا وارد ميشم مامان ميگه چقدر دير اومدي افطاري تا اين موقع شب است؟ ميگم افطار چيه من تا 9 كلاس بودم بعد رفتم شام... شروع ميكنه به حرفهاي هميشگي كه اين خونه قانون داره .. شب اگه ماشينت خراب بشه چي كار ميكني... امنيت نيست... و هزار تا حرف ديگه... دو تاي اول رو جواب ميدم ولي بعد ميرم تو اطاق و خودمو به نشنيدن ميزنم
.
.
اين همه نشنيدن مال يه روز بود... ببينين تو يه هفته چقدر ميشه

02 October 2006

ماه رمضان پاييزي يا شايدم پاييز ماه رمضا ني داره خيلي سريع ميگذره اين روزها كارم زياده و بديش به اينه كه حس و حال كار كردن هم وجود نداره... نميدونم اين مشكل بي حوصلگي من كي حل ميشه... راستش خودمم خسته شدم واي به ديگران! تو هفت هشت روزگذشته 4 بار افطاري دعوت شدم... و در تمام دعوتها از لحظه اي كه داشتن دعوتم ميكردن ميدونستم نميرم.. لااقل قبلا صبر مبكردم ببينم اون روزي كه دعوت شدم حس و حال رفتن دارم يا نه.. ولي حالا وضع بدتر شده... جالبيش به اينه كه جديدا خيلي قشنگ بابت هيچ جا نرفتن خودمو توجيه ميكنم..يكي رو نميرم چون فاميلي است.. يكي رو نميرم چون دو نفره است.. يكي رو نميرم چون زيادي شلوغ است..يكي رو نميرم چون يه مدت است نديدمشون و حالا حس ميكنم بعد از اين مدت حرفي براي گفتن نداريم... بد شدم... خيلي بد.. نميدونم چطوري بايد اين مشكل رو حل كنم
.
.
كتاب "بعد از ان شب" نوشته "مرجان شير محمدي" كتاب محبوبم در سال 82 بود... يه كتاب كوچيك كه حدودا 100 صفحه است.. و من عاشق يك داستان شش هفت صفحه ايش بودم... ديشب دوباره كتابم رو پيدا كردم و بازم بارها و بارها اون قصه رو خوندم... هنوزم دوستش دارم
اگر ان شب نميرفتيم بيرون من به خودم اجازه نميدادم حرفي بزنم. با خودم عهد كرده بودم توي دلم نگهش دارم براي هميشه. ولي تو نگذاشتي.تلفن كردي و بعد هم سوار ماشينت شدم.كاش به روي خودم نمي اوردم كاش به روي تو نمي اوردم. كاش وقتي گفتم عاشقت شدم ميگفتي دختر جون من چنين احساسي به تو ندارم.ولي تو دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي خوب من هم عاشقتم.
.
.
من از رفتنت دلخور نيستم. باور كن. اين چيزي بود كه من از اول ميدانستم...از همان شبي كه دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي عاشقمي.چيزي كه دلخورم ميكند اين است كه برايم يادداشت فرستادي. شايد به نظرت خنده دار باشد ولي دلم ميخواست جور ديگري تمام شود. دلم ميخواست رو به رويم بايستي و بگويي خداحافظ
.
.
اين روزها فكر ميكنم كه چقدر كلماتي مثل هميشه و تا ابد ابلهانه است چقدر گول زنك است چقدر كم دوام است-درست مثل قولهاي تو

30 September 2006


يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم

27 September 2006


ديروز رفته بودم طرفهاي انقلاب... يك ساعتي وقت ازاد داشتم و هوس كردم يه سري به دانشگاه بزنم.. واي كه چه لذتي داشت... رفتم كل دانشكده فني رو گشتم... دفتر گروهمون.. سايت... كلاسها.. دانشكده خيلي تر و تميز تر شده...از استادها فقط يكيشون بود اونم استادي بود كه دوستش نداشتم براي همينم باهاش سلام و عليك نكردم... جلوي فني مثل همون دوران ما شلوغ بود و همه دسته دسته نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن... طبقه پايين دانشكده جايي كه كلاسهاي جهاد دانشگاهي بود كاملا خراب شده... از ديدن خرابي اونجا دلم گرفت... ولي كلا گشت زدن توي دانشكده خيلي چسبيد... از دانشگاه كه اومدم به اين فكر كردم كه ارزومه دوباره به اون دوران برگردم... يه ارزوي محال! بعد از اونجا رفتم كلاس.. موقع برگشتن از كلاس وقتي منتظر تاكسي بودم يكي از دوستان قديمي رو ديدم كه لطف كرد و منو رسوند... كلي با هم ياد گذشته ها كرديم... كلي خنديديم...كلي غمگين شديم... واي كه چه روزي بود ديروز...همه اش خاطره
ديشب وقتي به خونه رسيدم اصلا احساس خستگي نميكردم... يه جورايي دلم خيلي گرفته بود... نشستم و فيلم " شبهاي روشن" رو نگاه كردم... واي كه چه ميكنه اين فيلم... اونقدر زيباست كه ميشه بارها ديدش و بارها لذت برد
.
.
اينروزها فكرم خيلي مشغوله... هزارتا فكر توي سرمه... و بديش به اينه كه راجع به هيچكدومشون نميتونم درست فكر كنم يا تصميم بگيرم.... تا حالا شده كه مطمئن باشين دارين با روش غلطي زندگي ميكنين ولي روشتون رو عوض نكنين؟ ميدونم احمقانه است ولي اين دقيقن مشكل اينروزهاي منه
.
.
هنوزم همون عادت احمقانه رو دارم... توقعاتم رو به ادمها نميگم.. مراعات حالشون رو بيش ازحد ميكنم... از خواسته هام ميگذرم... و به خاطر غرور احمقانه ام دلخوريهام رو مخفي ميكنم از اين اخلاق خودم متنفرم
.
.
حاضرم توي هرچيزي به سهمم قانع باشم... جز عشق....ميتونم بپذيرم كه كسي محبتش رو بين همه تقسيم كنه و يك سهم هم به من بده... ولي اگه كسي ميخواد بهم عشق بده بايد كامل باشه... بي هيچ تقسيمي
.
.
" اينجا نميشه به كسي نزديك شد... ادمها از دور دوست داشتني ترند"
"من همه ادمهاي اين شهر رو دوست دارم... چون هيچكدوم رو نميشناسم"
گفتي بيا...گفتي بمان...گفتي بخند...گفتي بمير
امدم..ماندم...خنديدم...مردم
"شبهاي روشن"

23 September 2006

خوب بالاخره پاييز زيبا از راه رسيد... شايد خنده دار باشه ولي من شور و شوق خاصي دارم... اين فصل معركه است...زيباست... من عاشق اين فصلم
چقدر دلم ميخواست صبح برم دم دبيرستانم... دوست داشتم برم و معلم ها رو ببينم.. من هميشه مدرسه رو دوست داشتم.. هميشه از اول شهريور روزها رو ميشمردم تا مدرسه باز بشه.... يادش به خير اونقدر شر و شيطون بودم كه هيچ كس حريفم نبود اونروزهاي مدرسه يكي از ارزوهام اين بود كه بعد از تعطيلي مدرسه با دوستام پياده تا خونه بيام ولي هميشه مامان و بابا برام سرويس ميگرفتن ... اخه هميشه بابام ميترسيد دخترش با دختراي ديگه تو خيابون راه بيفتن و بلند بخندن و .... ولي يه روزهايي كه از سرويس جيم ميشدم خيلي ميچسبيد... چقدر دلتنگ اون روزهام
دوره دانشگاه پاييزش يه رنگ ديگه اي داشت... ديگه ادم شيطون گذشته نبودم... ديگه ادم درسخون گذشته هم نبودم... دانشگاه رفتنم فقط به عشق بودن با دوستام بود... نشستن جلوي دانشكده فني و حرف زدن راجع به مسائل جدي زندگي... اونروزها پراز ارزوهاي خوشگل بوديم... ولي چند درصد ما به ارزوهامون رسيديم؟
وقتي وارد كار شدم...مفهوم پاييز برام پياده روي بعد از ساعت كاري بود... از ميدان ارژانتين تا اول پاسداران... قدم زدن روي برگهاي شكننده پاييزي... چه روزهاي قشنگي بودن..فكر به اينده..فكر به كار به زندگي... فكر به خيلي ادمها
وقتي كه اون اومد بازم پاييز بود... اينبار يه پاييز پر از عشق... با چه شوقي به اينده فكر ميكردم.. با چه شوقي كار ميكردم.. با چه شوقي ورزش ميكردم.. با چه شوقي روي برگهاي زرد پارك ساعي قدم ميزديم...اون روزها پر از كاربود... چقدركار براي مراسم نامزديمون داشتيم... چقدر اون پاييز زود گذشت... و نامزدي ما هم توي پاييز بود....
وقتي كه اون رفت هم پاييز بود... اينبار پاييزبرام خيلي دير گذشت... ديگه رنگهاي پاييز زيبا نبود... ديگه قدم زدني نبود..ديگه اينده اي نبود...فكري نبود.. ديگه حتي يادم رفت كه پاييز است
حالا دوباره پاييز اومده... اين پاييز داره ميگه كه يك سال گذشته... اين پاييز ميگه كه روزهاي سخت... گريه ها... مريضي ها... همه و همه گذشتن... اين پاييز دوباره روي برگها قدم ميزنم... دوباره روزاي باروني به خانه هنرمندان ميرم... دوباره هواي پاييز رو با تمام وجود تنفس ميكنم
.
.
.
اين پاييز دوباره از زندگي سرشار ميشم

18 September 2006

عشقم به تو
خارج از تحمل خداست
بگو چه ‌کنم؟


خوش به‌حال آن مرد
که در زندگيش
تو راه بروی
خوش به حال مردی
که براش
تو شيرين‌زبانی کنی
خوش به حال مردی
که دست‌های قشنگ تو
دگمه‌های پيرهنش را
باز کند
ببندد
تا لب‌هات به نجوايی بخندد
خوش به حال من

حسرت دست‌هات مانده
به چشم‌هام
به خواب‌هام
به کش و قوس‌های تنم
در حسرت دست‌هات
پرپر می‌زنم

چقدر برات قصه بگويم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
...
چقدر
نگاهت کنم
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟

16 September 2006

سلام دوستان خوبم... من برگشتم :) دلم براي اينجا و همه شما ها تنگ شده بود... اول از همه ممنونم از همه دوستاي خوبم كه اين مدت نگران حال من بودن...ممنونم از ارش عزيز.. نيناي خوب.. ياسمن گل.. رضاي مهربون...ركساناي عزيز و ليلاي خيلي مهربونم كه خيلي به فكر من بود...( اگه اسم كسي جا افتاده اميدوارم منو ببخشه) يه تشكر خيلي ويژه هم از دوست خوبي كه زحمت پست قبلي رو كشيده... دوستي كه من به دوستيش افتخار ميكنم و حسي كه بهش دارم تلفيقي از احترام و علاقه است ... اميدوارم هميشه و هر جايي كه هست خوب و خوش باشه

امروز بعد از دو هفته اومدم سر كار... عمل من پنجشنبه دو هفته پيش انجام شد... نميخوام راجع بهش بنويسم فقط ميتونم بگم اين دو هفته از سخت ترين هفته هاي زندگيم بود واقعا ادم تا وقتي مريض نشده قدر سلامتي رو نميدونه.... اميدوارم همه شما هميشه سالم و سلامت باشين

اين دو هفته كه توي خونه بودم فهميدم كه چقدر توي خونه نشستن براي ادمي مثل من سخته... با تمام سختيهايي كه روزي هشت نه ساعت كار كردن داره ولي من به استراحت توي خونه ترجيحش ميدم.... وقتي ميام سر كار... وقتي كار انجام ميدم..وقتي مطالعه ميكنم... وقتي از يه قسمتهايي از كار سر در نميارم و وقتي پيشرفت پروژه اي كه روش كار ميكنم رو ميبينم احساس ميكنم ادم مفيدي هستم و اين حس خوبيه

پ.ن 1 : ادمهاي زيادي ميخوان وارد زندگيم بشن.... حتي بعضي ادمهايي كه سالها ازشون بي خبر بودم... حرفهايي رو از بعضي ادمها ميشنوم كه شايد سالها پيش شنيدنشون ارزوم بود.... نميدونم چرا ولي من واقعا نه جرات يه شروع دوباره رو دارم نه انگيزه اش رو....كاش ادمها بفهمن كه مشكل از اونها نيست... مشكل فقط مهسا است...ببخشيدش و ازش دلخور نباشين

پ.ن 2 : صبر و سكوت... باورم نميشه كه دنيا اينقدر خوب بهم اينها رو ياد داده

پ.ن 3 : اين ايه رو جايي شنيدم و دوست داشتم : و غير خدا در عالم هيچ يار و ياوري نخواهيد داشت

10 September 2006

مهسای مهربون مریض شده

سلام به همه دوستان
من مهسا نیستم!!!!!!!واقعیتش اینه که مهسا چند روزیه که بعد از عمل جراحی تو خونه مشغول استراحته
.امروز هم که پس از چند روز به شرکت رفت مجبور شد برگرده خونه استراحت کنه
نوشتن تو وبلاگی که مال خود آدم نیست خیلی سخته مخصوصا اگه مربوط به مهسا(ادامه الله عمرها و عزتها) باشه و اون ازت بخواد که پست جدید بذاری.حالا من موندم و یک وبلاگی که خودم از خواننده های همیشگی اون بودم. وقتی یکی دو ماه پیش من بیمارستان بودم مهسای مهربون از شما خواست که واسم دعا کنید. حالا مهسا(اعلی الله مقامها) تو خونه تنهاست و به یاد روهایی می افته که سالم و سر حال بود,روزی 9 ساعت کار میکرد,بعد کلاس زبان و کلاسهای دیگه می رفت. واسش دعا کنید.

26 August 2006


دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
....
ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم
سیب یا گندم؟
....
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
،نقطه نقطه‌ی تنت
.....
زیبای من
دست‌های تو
سیب رادل‌انگیز می‌کند
"عباس معروفي"

21 August 2006

اهنگي كه اين روزها بارها و بارها بهش گوش ميدم... به نظر من معركه است
Did I disappoint you or let you down?
Should I be feeling guilty or let the judges frown?
'Cause I saw the end before we'd begun,
Yes I saw you were blinded and I knew I had won.
So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night.
It may be over but it won't stop there,
I am here for you if you'd only care.
You touched my heart you touched my soul.
You changed my life and all my goals.
And love is blind and that I knew when,
My heart was blinded by you.
I've kissed your lips and held your head.
Shared your dreams and shared your bed.
I know you well, I know your smell.
I've been addicted to you.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
I am a dreamer but when I wake,
You can't break my spirit - it's my dreams you take.
And as you move on, remember me,
Remember us and all we used to be I've seen you cry,
I've seen you smile.
I've watched you sleeping for a while.
I'd be the father of your child.
I'd spend a lifetime with you.
I know your fears and you know mine.
We've had our doubts but now we're fine,
And I love you, I swear that's true.
I cannot live without you.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover. Goodbye my friend.
You have been the one. You have been the one for me.
I'm so hollow, baby, I'm so hollow.
I'm so, I'm so, I'm so hollow.

19 August 2006

امروز حسابي ياد گذشته ها كردم
ياد 7-6 سال پيش
يك عصر پاييزي
چهارراه وليعصر
كافي شاپ 469
هديه دادن يك كارت
شنيدن دلتنگيهاي دوستي كه توي خونه باهاش اتمام حجت شده بود
.
.
چه زود اون روزها گذشتن... روزهايي كه هنوز اميد وجود داشت... اميد رسيدن به عشق به شادي به خوشبختي ..اميد رسيدن به يك فرداي شيرين... اميد ساختن اينده اي زيبا ...اون روزها خيلي زود گذشتن بدون اينكه برامون خوشبختي و شادي رو به همراه بيارن و حالا بعد از اين همه سال از اون روزها فقط خاطراتش باقي مونده... خاطراتي كه براي من هميشه عزيزن

13 August 2006

امروز بعد از يه مدت پر كار كارهاي شركت به سرانجام رسيده و من ميتونم يه نفس راحتي بكشم.... احتمالا تا يك ماهي سرمون خلوت تره ولي دوباره بعدش يه شلوغي 5-6 ماهه توي راه است... به هر حال بايد از اين يك ماه حداكثر استفاده رو بكنم و يه مقدار مطالعه كنم.... اگه بشه دو روز در هفته رو ميرم كتابخونه پتروشيمي اين يه حقيقته كه توي اين مملكت و با اين وضع كاري بد اگه بخواي جاي خودتو حفظ كني بايد روز به روز اطلاعاتت رو بالا ببري
پنجشنبه رفتم فيلم " كافه ستاره" تعريف اين فيل رو از زمان جشنواره شنيده بودم و بعد از ماجراهايي كه سر ايده اصلي فيلم و فيلم نامه بوجود اومد خيلي كنجكاو بودم فيلم رو ببينم... به هر حال فيلم معركه اي بود ... به من كه خيلي چسبيد... از اون فيلمهايي است كه دوست دارم يه بار ديگه هم اگه بشه برم و ببينمش
اول ماه ديگه يك سال ميشه كه من از شركت قبليم بيرون اومدم و هنوز باهام تصفيه حساب نكردن... تا يك ماه پيش خيلي پيگيري نميكردم و هر دفعه بهم ميگفتن صبر كن چكت كه اماده شد خودمون باهات تماس ميگيريم مثل دختراي خوب چند ماهي صبر ميكردم...بارها بهم گفتن پاشو برو اونجا مثل بقيه جيغ و داد راه بنداز تا پولتو بدن ( اخه رسم اون شركت همينه...فقط با جيغ و داد ميشه پول گرفت ) ولي من نرفتم... ماه پيش به گوشم رسيد كه يكي از مدير هاي اون شركت گفته مهسا پاشو تو اين شركت نميذاره چون نميخواد همسر سابقش رو ببينه ... براي همينم فعلا براي چكش اقدام نكنين راستش وقتي اينو شنيدم اونقدر عصباني شدم كه خدا ميدونه... زنگ زدم و گفتم پولمو ميخوام... اين روند يك ماه است داره دنبال ميشه و من هر روز زنگ ميزنم و اونا هر روز ميگن حاضر نيست... ديروز زدم به سيم اخر... گفتم يا تا چهار شنبه پول من رو ميدين يا ميرم شكايت ميكنم... خلاصه اينم درگيري جديده احتمالا از شنبه بايد برم دنبال شكايت
ديشب بعد از 6-7 ماهي يكي از دوستاي خوبم كه توي همون شركت كذايي همكارم بود زنگ زد... يك ساعتي حرف زديم... بحث به اون هم كشيده شد.... خيلي بده بفهمي وقتي كه تو داشتي به يكي التماس ميكردي كه زندگي رو به هم نريزه... اون دنبال .... خيلي وحشتناكه مثل اينه كه يه دفعه چند سال پير بشي...براي اولين بار حس ميكنم كه نميتونم ببخشمش.... از ديشب داغون داغونم....با اينكه ديشب تا صبح گريه مردم ولي سبك نشدم... كاش يه جايي بود كه ميرفتم بلند بلند گريه ميكردم... دلم خيلي گرفته

06 August 2006

مرزبين
خوبي و بدي
عشق و نفرت
رويا و حقيقت
دروغ و صداقت
كجاست؟
اينروزها گيجم.... مرزها رو گم كردم... ارزشها برام رنگ عوض كردن... اصلا نميدونم چي خوبه و چي بد.. نميدونم چي درسته چي غلط... كلافه ام... دلگيرم...خسته ام

02 August 2006


چشمانم را مي بندم
و تمام دنيا فرو مي ميرد
پلكهايم را مي گشايم
و همه چيز دوباره زاده مي شود
گمانم تو را توي ذهنم ساخته ام
ستارگان با لباسهاي سرخآبي شان
به والس مي روند
و تاريكي مطلق چارنعل مي تازد
چشمانم را مي بندم
و تمام جهان فرو مي ميرد
خواب مي بينم كه مرا در بستر فريفته اي
،و ماه زده ام مي خواني
و ديوانه وار مي بوسي ام
گمانم تو را توي ذهنم ساخته ام


ترانه عاشقانه دختر ديوانه
(Sylvia Plath)

30 July 2006

يه جايي يه چيزي كمه...يه جايي وسط كاراي روزمره...يه جايي وسط بررسي پروژه هاي پتروشيمي....يه جايي وسط خريد كردن... يه جايي وسط كلاس رفتن...يه جايي وسط تماشاي تلويزيون... يه جايي وسط عروسي... وسط مسافرت ... وسط رقص... وسط خنده
اره...يه جايي يه اشكال هست...يه اشكال بزرگ ... يه چيزي كه همه اش خودشو نشون ميده و هرچي ميخواي بهش توجه نكني بزرگ و بزرگتر ميشه يه چيزي كه حتي در اوج خنده و شادي اشك رو به چشمها مياره يه اشكالي كه تقصير هيچ كس نيست... تقصير هيچ چيز نيست... اشكالي كه نه به ديگران ميشه نسبتش داد نه به دنيا
.
.
.

اين اشكال خود منم

پ.ن 1 : عروسي خوب بود جاي همه خالي اميدوارم هميشه همه جا شادي باشه
پ.ن 2 : گرماي هوا خيلي ازار دهنده شده... دلم پاييز ميخواد...بارون ميخواد....برگهاي رنگي ميخواد
پ.ن 3 :نقاب همچنان سر جاي خودشه...خوشبختانه
پ.ن 4 : خداحافظ به شرطي كه ... بفهمي تر شده چشمام

18 July 2006


امشب دارم ميرم مشهد...جاي همگي خالي...عروسي اميد دوست دوران دانشگاهم است من تا حالا خارج از تهران عروسي نرفتم براي همينم خيلي ذوق دارم ببينم عروسي هاي اونجا چطوري است....فكر ميكنم خيلي خوش بگذره
راستي من چقدر زرنگ شدم... قديمها خيلي از عروسيهاي توي تهران رو هم نميرفتم ولي حالا براي عروسي تا مشهد ميرم... خوب اينم يه نوع تحول است ديگه
......................
دارم بي فكر زندگي ميكنم... اين مسئله در طولاني مدت ميتونه برام مشكل ساز بشه يكي دو هفته اي هست كه ميخوام بشينم و درست و حسابي راجع به يه چيزايي فكر كنم ولي نميدونم چرا نميتونم... اين روزها اينقدر شر و شيطونم كه شبيه بچه هاي تخس 6-7 ساله شدم... اصلا نميتونم اروم باشم و منطقي فكر كنم
.............
خانواده ام... دوستام.... ميگن اين نقاب شاد بودنت دوام نمياره چون هنوز از درون با گذشته كنار نيومدي.... تصميم دارم بهشون ثابت كنم كه ميشه تا اخر عمر با يه نقاب زندگي كرد... ديگه اين نقاب رو بر نميدارم
................
يكي از دوستام مريض است... براش نگرانم...دعا كنين زود خوب بشه

08 July 2006


نامه اول - يك روز پس از بازگشت به ساحل چمخاله
زندگي طغياني است بر تمام درهاي بسته و پاسداران بستگي . هر لحظه اي كه در تسليم بگذرد لحظه ايست كه بيهودگي و مرگ را تعليم ميدهد.
لحظه ايست متعلق به گذشته كه در حال رخنه كرده است
لحظه ايست اندوه بار و توان فرسا
اينك گسستن لحظه هاي ديگران را چون پوسيده ترين زنجيرهاي كاغذي بياموز
من – ايمان دارم كه عشق تنها تعلق است
عشق وابستگي ست
انحلال كامل فرديت است در جمع
انچه هر جدايي را تحمل پذير ميكند انديشه پايان ان جدايي ست
زندگي تنهايي را نفي مي كند و عشق بارورترين ميوه زندگي ست
بياموز كه محبت را از بين ديوارهاي سنگي و نگاههاي كينه توز ديگران بگذراني
امروز براي من روز خوبي نيست.روز بد تنهايي ست . اينجا را غباري گرفته است
پنجره ها نمي خندند و اب نمي جوشد و بوي مستي افرين تن تودراين كلبه نپيچيده است. ياد تو هر لحظه با من است اما ياد انسان را بيمار ميكند
مگذار كه خالي روزها و سنگيني شبها در اعماق روح من جايي از باد نرفتني باز كند
به ياد بياور كه در اين لحظه ها نياز من به تو نياز من به تمامي ذرات زندگي ست
به من بازگرد
"بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم.....نادر ابراهيمي"
.
.
اخر هفته گذشته براي دومين بار به چمخاله رفتم ˛سفر اولم خرداد 84 بود سفري با او... سفري كه با مهربوني شروع شد ولي با تلخي تموم شد هرچند كه من مثل هميشه خاطرات خوبش رو نگه داشتم و بدهاش رو دور ريختم ولي اون تا اخرين روز از خاطرات بد چمخاله ميگفت.... و سفر دوم تير 85 سفري بي او و اين بار با خاطرات او
شب دوم مسافرت به خودم جرات دادم و رفتم مجتمع " ستاره دريا" جايي كه سال قبلش رفته بودم˛من رفتم اونجا... دم اون ويلاي طبقه دوم...با اون منظره زيباي دريا.... من به اون اطاق نگاه كردم...به اون پنجره... و حسي كه در اون لحظات داشتم هرگز قابل بيان نيست
كاش بودي و ميديدي مهسا چقدر بزرگ شده....كاش ميديدي دختري كه دوستت داشت دختري كه ازت هيچي نخواست جز عشق دختري كه زندگي بي تو براش بي مفهوم بود حالا اونقدر بزرگ شده كه ميتونه جاي خالي تو رو به عنوان يك حقيقت غير قابل تغيير توي زندگيش بپذيره.... كاش ميفهميدي اگه اين دختر اينقدر براي حفظ زندگيش جنگيد براي اين نبود كه بي تو ميمرد.... براي اين بود كه ميخواست وقتي به گذشته نگاه ميكنه مطمئن باشه همه تلاشش رو كرده...مطمئن باشه كه راهي نبوده كه امتحانش نكرده باشه.... درسته كه اين دختر به خاطر اون همه تلاش خسته است ... درسته كه مجبور شده غرورش ر زير پا بگذاره ...درسته كه تحقيرشده ولي پيش خودش سرافكنده نيست و اين احساس لذت بخشي است
..................
پ.ن 1 : سپيده و رضاي عزيز دوستاي خوبم كه جرات رفتن به اين سفر رو در من ايجاد كردن...از هردوشون ممنونم و دوستشون دارم
پ.ن2 :مسافرت با 18 تا ادم باحال و شاد و شنگول .... عالي بود...جاي همه خالي
پ.ن 3: كتاب " بارديگر شهري كه دوست ميداشتم" منو عاشق كرد..انگيزه ديدن چمخاله رو ايجاد كرد.. . و هنوزم بعد از 10 سال محبوبترين كتاب من است.... مطمئنم اكثر شما خوندينش ولي اگه تا حالا نخوندينش حتما اين كارو بكنين
پ.ن 4 : خودمو خيلي دوست دارم... حيف بود اينو بهتون نگم

24 June 2006

دو روز اخر هفته گذشته رو علاوه بر خوش گذراني يك وقتي رو هم اختصاص دادم به تجزيه و تحليل خودم... مي خواستم ببينم چقدر به اهدافم و به اون خود ايده الم نزديك شدم...شايد شروع اين تغيير به خاطر كلاس " تحليل رفتار متقابل" ايجاد شد ولي فكر ميكنم ادامه دادنش به خواست خودم و به خاطر ارامش بيشتري است كه حس ميكنم...نميدونم شايد اين اولين بار توي زندگيم است كه دارم سعي ميكنم به تصوير ذهني كه از خودم دارم نزديك بشم... هميشه توي سالهاي گذشته زندگيم..لااقل از 17-18 سالگي به بعد تعريف و تمجيدهاي بي جاي اطرافيان... جلو زدنم از خيلي ادمها...رسيدنم به هدفهام... موفق بودنم ...همه و همه باعث ميشد كه مشكلات خودم و يا حتي توقعاتي كه از خودم داشتم رو ناديده بگيرم... الان كه به گذشته نگاه ميكنم ميبينم اين مسئله كه ديگران تاييدم ميكردن و دوستم داشتن باعث ميشد جرات هيچ تغييري توي رفتارم رو ندم ..چون ميترسيدم با كوچكترين تغييري اين محبت ها و تاييد ها رو از دست بدم... اين نوع زندگي كم كم منو تبديل كرد به يك انسان كاملا معمولي...ادمي كه همه تلاشش اين بود كه كوچكترين خطايي نكنه...همه نرم ها و عرف اجتماع رو رعايت كنه...و يك خانم سنتي ايراني ياشه...در چند سال گذشته ذره ذره جسارت من كمتر و كمتر شد.... سكوتم جايگزين ابراز عقيده شد.... لبخندم جايگزين خنده هاي بلندم شد.... نگاهم به زمين جايگزين نگاهم به اسمان شد و خيلي چيزاي ديگه
تقريبا دو ماه پيش بود كه تصميم گرفتم تغيير كنم... كار اسوني نيست...اگه بخوام صادق باشم بايد بگم خيلي هم سخته ... ميدونم اين مدت خيلي ها رو ناراحت كردم....خيلي ها نگرانم هستن...خيلي ها از من بدشدون اومده...خيلي ها ديگه دوستم ندارن...ولي من پاي اين تغيير وايسادم...ميخوام اوني باشم كه خودم دوست دارم...ميخوام از زندگيم لذت ببرم حتي اگه به نظر ديگران درست نباشه... ميخوام در خلاف جهت اب شنا كنم....به چيزايي كه دوست ندارم نه بگم.... در يك كلام ميخوام خودم از شخصيت خودم لذت ببرم..و ميخوام دوباره يك ادم منحصر به فرد بشم .تصوير ذهني من از خود ايده الم ديگه يه بچه مثبت و مهربون و فداكار نيست...من يك مهساي جديد ميخوام....همين
.
.
پ.ن1 : دنبال تغيير خاصي تو زندگيم نگردين دوستاي خوبم... من فقط ديدمو تغيير دادم ... وگرنه هنوزم همون ادم تنهام...كه يه وقتايي افسرده ميشه...يه وقتايي گريه ميكنه...يه وقتايي ياد گذشته ميكنه... و اين روزها خودشو توي كار غرق كرده تا فكر نكنه
پ.ن 2: دلم مسافرت ميخواد.... از بس حسودم من
پ.ن 3: زير باران بايد رفت

21 June 2006


بارها و بارها به چهارراهي رسيده ام
راه چگونه ادامه ميابد؟
چه كسي مسير را بلد است؟
هركس قطب نماي زندگيش را
در قلب خود حمل ميكند
تعجب نكن اگر
بعد از بسياري از چهارراه ها
مجبور باشي تنها ادامه دهي
راه را نشناسي
به قطب نمايت اعتماد كن
فقط اوست كه تو را
به هدفت مي رساند

مارگوت بيكل

20 June 2006

تا حالا شده كه توي يه محيط غريبه باشين جايي كه هيچ اشنايي نيست و يك دفعه برق بره و نتونين مثل خونه بپرين بغل مامان يا باباتون و خودتون رو لوس كنين كه از تاريكي ميترسين؟
.
.
تا حالا شده با يه نفري كه توي تاريكي نمي بينينش بشينين و حرف بزنين؟
.
.
تا حالا شده كه هول بشين و بخواين خودتون رو ريلكس نشون بدين؟
.
.
تا حالا شده يك نفر مجبورتون كنه درباره يك نفر ديگه نظر بدين و شما هم بعد از نظر دادن پشيمون بشين و با خودتون بگين اخه تو به چه حقي نظر دادي و راجع به يه نفر ديگه قضاوت كردي و از صداقت خودتون بدتون بياد؟
.
.
تا حالا شده كه به خاطر سرگرم بودن با اينترنت دير به جلسه با مدير عامل برسين؟
.
.
تا حالا شده كه توي اداره دو ساعت كامل با تلفن حرف بزنين و همه شما رو ببينن؟
.
.
تا حالا شده امتحان زبان داشته باشين ولي در حال نوشتن وبلاگ باشين؟
.
.
ببينين چقدر دو روزه تجربه كسب كردم:) ولي از همه مهمتر اين بود كه ديگه راجع به كسي نظر ندم كه بعدش عذاب وجدان نگيرم هر حقيقتي رو نبايد گفت
راستي كسي راهي براي خفه كردن وجدان بلده ؟

19 June 2006


امروز از اون روزايي است كه حسابي بهم سخت گذشته.... كلي كار داشتم ...ديشب هم كه نتونستم خوب بخوابم و هم خوابم مياد هم سردرد دارم...تازه كاراي شركت به سرانجام رسيدن و ميخوام كاراي كلاس زبانم رو انجام بدم ... تا دو ساعت ديگه بايد برم كلاس
روز چهارشنبه توي كلاس زبان براي بازي ايران و پرتغال شرط بندي كرديم و من خوشبين هم روي برد ايران شرط بستم ( اخر خوشبيني بود ها) و خوب حالا باختم و امروز بايد با ابميوه برم سر كلاس... البته مطمئنا استاد گرامي من الان خيلي خوشحالن چون شرط رو بردن... ولي عيب نداره...دفعه بعد من ميبرم...واي كه چه كيفي داشت اگه ايران ميبرد و استادم و هم گروهي هاشون ما رو ميبردن نايب.... اون چلوكباب مزه ميداد ها
كلاس زبانم خيلي خوبه... و خيلي خوشحالم كه از تنبلي دست برداشتم و دوباره زبان رو شروع كردم...توي كلاس هفت نفريم.... سه پسر و چهار دختر.... رنج سني اين هفت نفر بين 16 تا 42 سال است....خودتون ببينين كلاس چي ميشه:) خوشبختانه استاد خوبي داريم... يه استاد با سواد....شيطون...با هوش....و حواس جمع...بعيد ميدونم كوچكترين حركت يكي از شاگردها از چشمش مخفي بمونه
بزگترين شاگرد كلاس ما مجيد است ... يك انسان عجيب... علاقه مند به پول و به نظر من تا حدودي سنتي ( هرچند خودش معتقد است كه طرفدار مدرنيسم است ) دو تا ديگه اقايون كلاس هرد سعيد هستن...يكيشون به نظرم از اون ادمهايي است كه نميدونه از دنيا چي مي خواد ...اون يكي هم توي اسمونها سير ميكنه و اكثرا حواسش پرت است.. ناگفته نماند كه اين سعيد دومي پنج سال است مادرش رو نديده چون خانمش و مادرش با هم دعوا دارن.... خداييش اخر خاله زنكي بود ها :))
الهام كوچكترين دختر كلاس ماست كه وقتي هول ميشه فارسي حرف ميزنه...خيلي بامزه است و عاشق فوتبال است....استاد گرامي هر جلسه تهديدش ميكنه كه بابت فارسي حرف زدن جريمه اش ميكنه ولي اونقدر مهربون است كه دلش نمياد اين كارو بكنه
مريم دختر ديگه كلاس است....يه شاگرد ساكت و اروم...تيپ واقعي از يك شاگرد و سحر هم دختر ديگه كلاس است كه فعلا چيز خاصي راجع بهش نميگم... جز اينكه اونم دختر خوبي است
و در نهايت من ...مهسا.... كه اينجور توصيفم كردن:
a lady in black uniform
tired
shiny eyes
interested
and she always has a little smile
مطمئنم با من موافقين كه اين كلاس با اين همه تنوع خيلي جذاب ميشه....مگه نه؟
.
.
پ.ن: اگه كلاس زبان خوب خواستين اينجا رو از دست ندين ( اميدوارم مديران اين موسسه پورسانت اين تبليغ منو فراموش نكنن)ر

18 June 2006


ادمها وقتي اتفاقي كه در زندگي من افتاده رو ميشنون به دو دسته تقسيم ميشن
دسته يك : واي....به خدا از اولش ميشد حدس زد.. اصلا به هم نمي اومدين.... ما همه ميگفتيم مهسا از چي اين بچه خوشش اومده !!!!!خدا رو شكر كن كه زود تموم شد
دسته دو: اه ... جدي ميگي... دختر چه خوب شد در دوران عقد فهميدي اگه عروسي ميگرفتين و خونه خودت ميرفتي خيلي سخت ميشد... واقعا بايد خوشحال باشي اتفاقي نيفتاده كه .يه اسم بوده كه اومده تو شناسنامه ات حالا هم به راحتي پاك ميشه خدا رو شكر كن كه به عروسي نرسيد
واقعا براي هيچ كس مهم نيست كه چه بر سر قلب و احساس من اومده ... ادمها خيلي جالبن با اين همه تفاوت در خيلي چيزا عين هم هستن
نميدنم چرا ولي هر بار كه يكي از اين برخوردها رو ميبينم دلم ميگيره
دلتنگيم را به كه بگويم تا تمام شود ؟
.
.
.
.
پ.ن :طفيل هستي عشقند ادمي و پري
از اين بيت فقط يك نفر سر در مياره.... بقيه زياد فكر نكنن :)

15 June 2006

زندگي هم چنان جريان داره... پر از خنده پر از گريه پر از كار پر از كلاس پر از درس پر از فكر... و اينها همه يعني زندگي
كلاس زبانم شروع شده و تا الان سه جلسه اش گذشته درسته كه سه روز در هفته و بعد از 9 ساعت كار يه كمي رفتن به كلاس سخته ولي خوشحالم كه دارم اين كارو مي كنم... هم مشغولم مي كنه هم لااقل يه كار مفيد است و هم اينكه من زبان رو دوست دارم
چند روزي به يك مسئله اي فكر ميكردم... يكي از همكاران ما چند وقت پيش از اينجا رفت... اين ادم از چند ماه قبل از رفتنش همه اش كار شكني مي كرد... بهانه مي گرفت و همه تلاشش رو ميكرد تا با همه مشكل پيدا كنه ...وقتي فهميدم داره ميره برام جالب بود كه اين ادم به جاي اينكه اين اواخر با همه خوب باشه جوري رفتار كرد كه انگار همه توي رفتنش مقصرن... انگار ما لياقت موندنش رو نداشتيم...وقتي اين مسئله رو تعميم دادم ديدم خيلي از ادمها اينطور هستن.... كسي كه تصميم به رفتن ميگيره شروع ميكنه به خراب كردن...به ايراد گرفتن... يه جوري مي خواد به طرف مقابل ثابت كنه كه تو باعث رفتن مني و ايراد از تو است نميدونم شايد اين كار
باعث راحتي كسي ميشه كه ترك كننده است.... به هر حال هر پاياني يه قرباني داره و قرباني اين قصه فردي است كه ميمونه
پ.ن1: با توجه به اينكه دوستان اظهار تمايلي براي قرار وبلاگي نداشتن عملا برنامه كنسل است
پ.ن2: بازي ايران و پرتغال در پيش است با وجود اينكه همه از بازي قبلي ايران ناراحتيم ولي بازم دعا كنيم كه اين بازي رو خوب بازي كنن
پ.ن 3: من گريه كردم...دعا كردم... التماس كردم... صبر كردم... سكوت كردم... خدايا چرا تو حتي نگاهم نكردي ؟

29 May 2006

هنگام گسسته شدن پيوند دوستي ها
عشق دير سال
به نفرت مي گرايد
ايا اين عشق بود ؟
كسي كه به حقيقت دوست مي دارد
مي تواند بپذيرد
خوش بخت نشدن در كنار هم را
شكستي مشترك را
كسي كه به حقيقت دوست مي دارد
بد ياري ديگري را نمي خواهد
كسي كه به حقيقت دوست مي دارد
بي نفرت به سوگ مي نشيند
"مارگوت بيكل"
شايد علت اينكه ازت نفرت ندارم و بدتو نميخوام اينه كه واقعا دوستت داشتم.... شايد
دوباره زندگي در لحظه رو فراموش كردم و غرق در گذشته هام... دارم سعي مي كنم خودمو بيرون بكشم.... بايد بتونم
فيلم " به اهستگي " اكران شده... فيلم رو توي جشنواره ديدم و ازش خوشم اومد... هرچند وقتي از سينما بيرون اومدم هيچ كس جز من فيلم رو نپسنديده بود.... دوستام هميشه ميگن سليقه من خيلي خاص است... به هر حال به نظرم ارزش يك بار ديدن رو داره... تا قبل از جام جهاني ببينينش
پيشنهاد اقاي سهراب درباره يه قرار وبلاگي خيلي خوبه اميدوارم ايشون زحمتشو بكشن و بنويسن كجا و چه وقت و اميدوارم هر كس ميتونه شركت كنه....بايد تجربه جالبي باشه يادش بخير يه زماني شبكه پيامي وجود داشت و يه وقتايي قرارهاي شبكه ايش رو مي رفتم.... ياد همه اون بچه ها به خير... ياد اون دوست هم به خير... دوستي كه اولين بار سر فيلم " طعم گيلاس " ديدمش.... واقعا نادر ابراهيمي راست مي گه كه : "ياد انسان را بيمار مي كند"ر
ودر اخر اينكه لطف كنين و وقتي كامنت ميذارين اسمتون رو بنويسين... روي سخنم به كسي است كه درباره كامنت هاي اقاي سهراب نظر ميدن... اميدوارم كامنت ها هم محترمانه باشه هم با اسم

24 May 2006



شازده كوچولو پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو
شازده کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود ديد - آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟ روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم
روباه گفت: -همین طور است
شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است
گل‌ها حسابی از رو رفتند
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است

و برگشت پیش روباه
گفت: -خدانگه‌دار
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی
.
.
چه خوبه كسي پيدا بشه ادم رو اهلي كنه

20 May 2006


روزهاي جمعه اگه برنامه خاصي نداشته باشم ( كه اكثر وقتها هم ندارم!) خيلي بهم سخت ميگذره...اونقدر افسرده ميشم كه بايد تا يكي دو روز روي خودم كار كنم تا به حالت عادي برگردم نميدونم اين اثر روز جمعه است يا اثر بي كاري ... امروز داشتم فكر ميكردم كه حتما من نتونستم مسائل رو با خودم ريشه اي و اصولي حل كنم انگار فقط يه جوري روش رو پوشوندم و هر چيز كوچيكي كه باعث بشه اين لايه رويي كنار بره منو به جاي اول ميندازه و پرتم ميكنه به حال و روز چند ماه پيش... از اينكه ميبينم اينقدر ضعيفم ناراحتم... با وجود اينكه اين همه دارم سعي ميكنم بازم نميتونم مثل سابق باشم...دوباره بي خوابي و گريه هاي گاه و بيگاه به سراغم اومده و بازم بغضي باهام است كه نميتونم جلوي شكستنش رو بگيرم.... دوباره اون حس " من بدم" به سراغم اومده... شايد يكي از بدترين اتفاقاتي كه در پروسه جدايي براي ادم ميوفته همين حس است... حس بد بودن... دوست داشتني نبودن.... و حس اينكه يه نفر داره تمام تلاشش رو ميكنه كه تو كنارش نباشي.. تلاش ميكنه براي دور انداختنت
نميدونم بايد چي كار كرد...بايد درست بشم...بايد همه چيزو با خودم حل كنم.... بايد بيشتر از اين توي گذشته نمونم...بايد و بايد و بايد
همسر سابق هم رفتن سراغ وكيل من... گفته كه نداره مهرم رو بده...نداره.... گفته مهسا اهل مهر خواستن نبود هميشه مي گفت هيچي نميخواد... گفته كه مهر رو ببخشم يا توافق كنم كه يه قسط كوچيك ماهيانه براي مهر بذارن....راستش هنوز مطمئن نيستم كه اگه مهرمو بگيرم كار درستي است يا نه....به هر حال در خرابي اين زندگي هر دو نقش داشتيم ....چون ممكن نيست در هيچ مشكلي يه طرف مقصر باشه... حالا من نبايد تقاص اشتباه مشتركمون رو از اون بگيرم...درسته كه من خواستم همه چيزو درست كنيم اون نخواست و حاضر نشد يه قدم برداره..اون گفت براش اين زندگي ارزش نداره...اون معتقد بود كه همينه كه هست ميخواي بخواه نميخواي برو ولي ايا اينها دليل ميشه كه من از كسي كه نداره بخوام به زور پولي بگيرم ؟ نميدونم چي كار بايد بكنم ....همه ميگن بايد تمام حقت رو بگيري ولي من هنوز دو دلم....ميشه ازار رو با ازار جواب نداد...مگه نه ؟

17 May 2006

خيلي ضايع است اگه با كلي ذوق و شوق يه كلاس زبان خوب پيدا كنين كه به محل كارتون نزديك باشه و برين امتحان تعيين سطح بدين و ساعت 6-8 روزهاي زوج ثبت نام كنين بعدش كه بعد از دو روز دارين با خوشحالي به كارتون فكر ميكنين يادتون بيفته اون كلاس توي طرح است و شماره ماشين شما فرد است :)
-----------------------------------------
خيلي ضايع است اگه يك هفته باشه كه يه كارت تلفن خريده باشين كه به دوستتون كه كاناداست زنگ بزنين ولي توي اين هفته هر شب زود خوابتون برده باشه
----------------------------------------
خيلي ضايع است اگه ارزش افزوده يه طرح رو به جاي 42 ميليون يورو 420 ميليون يورو بنويسين و بعدش با خودتون فكر كنين واو عجب طرحي است!!!! عجب ارزشي
-----------------------------------------
خيلي ضايع است اگه شام با دوستاتون قرار داشته باشين و به جاي رستوران محل قرار يه جاي ديگه برين و منتظر بقيه بشين
-------------------------------------
خودتون ببينين من چقدر اين چند روز ضايع شدم:) حواس جمع هم خوب چيزيه

14 May 2006

شادي ام را مي شكني
كه با تكه هاي آن چه بسازي؟
گيرم زخمي تازه
ميان اين همه زخم
« قدسي قاضي نور»
-------------------------
تمومش كن ديگه... بذار به شاديهاي كوچيكم دلخوش باشم
باز امروز ناخوشم كرد.... خسته شدم از اين همه بدي

13 May 2006


روز پنج شنبه رفتم نمايشگاه كتاب... ترافيك وحشتناك و شلوغي بيش از حد و گرماي هوا همه و همه باعث شدن كه بيشتر از سه چهار ساعت دوام نيارم و خيلي با دقت كتابها رو نبينم.... اول از همه يه سري به غرفه اموزشي ها زدم... هر سال براي ديدن يكي دو تا از دوستان قديمي به اين غرفه ها ميرم.. امسال هم به غرفه قلم چي رفتم .. هر سال غرفه اش بزرگتر از سال قبل ميشه... يه زماني قلم چي معلم جبر من بود و كل كانون فرهنگي اموزش يه اپارتمان فسقلي زير پل سيد خندان بود... يادش بخير كه سر كلاسهاي قلم چي من و مريم و پريسا و چند تا ديگه از بچه ها ( كه اسمهاشون از يادم رفته ) چه به روزش مي اورديم... در مدت اين چند سال حسابي پيشرفت كرده و فكر ميكنم حساب ثروتش از دست خودش هم خارج شده.... خلاصه يكي از دوستانم رو بعد از يك سال اونجا ديدم... داشتم از سالن بيرون مي اومدم كه مشاور زمان كنكورم رو ديدم... مشاوري كه بينهايت دوستش داشتم.... و تاثيري كه حرفهاش توي زندگي من گذاشت خيلي بيشتر از درس و كنكور بود... دلم ميخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم ولي نرفتم... شايد ترسيدم كه منو يادش نياد... ترجيح دادم هنوزم فكر كنم اونم منو مثل سابق دوست داره و از يادش نرفتم....
بعد از غرفه قلم چي رفتم سراغ انتشارات البرز.... يه مقدار بهشون ايراد گرفتم كه كتاب مامانم رو جاي بهتر بذارين از همه طرف ديد داشته باشه و ....خوشبختانه اينجور كه گفتن كتابش خيلي خوب فروخته و شايد در زمان يك ماه به چاپ دوم برسه.
بعد از البرز يه سري به نشر مركز زدم ( ناگفته نماند كه بقيه غرفه ها رو هم ميديدم ولي سطحي و چيز خاصي توجهم رو جلب نميكرد) نشر مركز از اون انتشاراتي هايي است كه با اطمينان كتاباش رو ميخرم و كم پيش مياد كه كتاب بدي چاپ كنه... از نشر مركز كتابهاي " دوباره از همان خيابان ها " كار بيژن نجدي " قسمت ديگران" كارجعفر مدرس صادقي ( كه من از طرفدارهاي پر و پا قرصشم) "پرنده من " و " حتي وقتي مي خنديم " كار فريبا وفي رو خريدم كه اين اخري رو ديشب تمومش كردم و داستان سومش با عنوان روتو بكن اينور حسابي بهم چسبيد
كتابهاي " شاهدخت سرزمين ابديت" و" عاشقانه هاي بي كلام " رو هم از نشر كاروان و نشر خورشيد گرفتم... كه اميدوارم كتابهاي خوبي باشن
دوست داشتم يه سري به غرفه هاي خارجي بزنم و هند بوك پري رو بخرم كه خستگي باعث شد منصرف بشم.... به هر حال نمايشكاه امسال هم به خاطرات اضافه شد
پ.ن1: از در شمالي نمايشگاه كه وارد ميشدين يه پرچم بزگ بود كه روش عكس يه ديوان حافظ بود با انتشارات اوسان ... من چند سال قبل ابن حافظ رو از يه دوست عزيز هديه گرفتم و هنوز هم يكي از عزيزترين كتابهامه
پ.ن2: ميخواستم كتاب شعر هاي " قدسي قاضي نور " رو بخرم كه پيدا نكردم
پ.ن 3: كسي هست كه كتاب وانهاده اثر سيمون دوبوار رو خونده باشه؟ دوست داشتن اون كتاب بي سليقگي است ؟ ( رجوع شود به كامنتهاي پست قبلي :)) نظر بدين لطفا

09 May 2006

هفته گذشته يك سفر چهار روزه به يزد داشتم... جاي همگي خالي.... خيلي خيلي خوش گذشت.... نميدونم چند نفر از شما يزد رو ديدين فقط ميتونم بگم كه اگه تا حالا نرفتين ديدنش رو از دست ندين... البته چهار روز براي ديدن يزد و اطرافش واقعا كمه... اميدوارم بتونم يه با ديگه هم برم و بقيه ديدنيهاش رو ببينم....هتل ما يه جايي بود به اسم هتل باغ مشير الممالك كه قدمتش به دوره قاجاريه ميرسيد از تهران كلي تلاش كردم كه اونجا رو رزرو كنم ولي ميگفتن هتل پر است و هيچ تاريخي تا خرداد جا نداريم... بالاخره با هزار دردسر يه تور پيدا كردم كه با اين هتل كار ميكرد ( اخه تورهاي معروف مثل قدس گشت با هتل صفاييه كار ميكنن كه يه هتل مدرن است ولي من دلم ميخواست اين هتل كه سنتي است رو برم) خلاصه اخرش تور تونست يه اتاق برام جور كنه.... ولي وقتي رفتم اونجا رو ديدم به اين نتيجه رسيدم كه ارزش اين همه تلاش رو داشته... جز ما چهار نفر بقيه اتاقها همه توريستهاي اروپايي و چيني بودن.... كه بودن باهاشون كلي لذت بخش بود... غير از جاهاي ديدني يزد به ميبد و چك چك هم رفتيم .... و ديدن معبد زرتشتي ها جالب بود.... چند تا از عكسهاي مسافرت رو توي صفحه ياهو360
گذاشتم كه ميتونين ببينين.... روي هم رفته
عالي بود و جاي همگي خالي بود
----------------------
هنوز نرسيدم نايشگاه كتاب رو برم.... فكر ميكردم توي هفته يه روز وقت كنم برم ولي اونقدر كارم زياد بوده كه نشد....حالا مجبورم پنج شنبه برم... و ميدونم كه خيلي شلوغ است... كتاب جديد مامانم هم براي نمايشگاه چاپ شده كتاب" پدر سالار" نشر البرز.... امسال اولين سالي است كه ميخوام تنها برم نمايشگاه خودمونيم تنهايي هم عالمي داره ها
---------------------
اگه كتاب خوبي سراغ دارين تا قبل از پنج شنبه بهم معرفي كنين.... تا بعد

08 May 2006

نميدونم چند وقت شده... نميدونم چند روز است... فقط ميدونم كه همه چيزو فراموش كردم راستش باورش براي خودمم سخته فكر نميكردم اين اتفاق بيفته ولي خوب بايد با خودم صادق باشم من يك سال زندگيم رو فراموش كردم ... همه اش رو دور ريختم و خيلي هم خوشحالم
ديگه مدتهاست كه بهش فكر نميكنم... نه به خودش... نه به اتفاقاتي كه افتاده... نه به دعواها... نه به شاديها... مدتهاست كه گريه نميكنم... مدتهاست كه منتظر نيستم همه چيز درست بشه... مدتهاست كه ديدن پژوي 206 طوسي ناراحتم نميكنه.... مدتهاست كه رد شدن از كنار نائب و برگ سبز منو ياد هيچي نميندازه... مدتهاست كه دوباره از نان فروشي سحر خريد ميكنم و اصلا يادم نمي افته كه خونه اونها چند قدم بالاتر است... و مدتهاست كه وقتي اسمي ازش به ميون مياد به جاي بغض و اشك خنده ام ميگيره... و دوباره احساس خوشبختي دارم
خوب كه به زندگيم نگاه ميكنم ميبينم راضي ام.... همه چيز خوب پيش ميره.. دارم دوباره همون ادم سابق ميشم... شاد و خندان دوباره دارم به خودم...به زندگيم ... به اطرافيام اهميت ميدم.... اين يه شروع تازه است
خوشحالم كه تمام عكسهاش رو دورريختم... ايميل هاش روپاك كردم... اسمش رو از ليست مسنجرم پاك كردم و شماره اش رو از حافظه موبايل.... راستش خودمم نميدونم چطور به اينجا رسيدم فقط ميدونم كه ميخوام دوباره قلبم رو به روي عشق باز كنم.. مطمئنم بازم عشق مياد..يه عشق بهتر و عاقلانه تر... فقط كافيه دوباره قلبم رو اماده پذيرش بكنم
من راضيم و شاكر

22 April 2006

اين روزها نه به گذشته فكر ميكنم نه به اينده ... دل همه بسوزه..من در حالم
دادخواست كذايي بالاخره هفته پيش رسيد... و وقت دادگاه شنبه اينده است.... كاش ميشد وكيلم همه كارا رو بكنه و خودم نرم
در اين مدت دو تا نامه چندين و جند صفحه اي داشتم... ديگه از خوندنشون ناراحت نميشم.... ديگه هيچي نيست..نه عشق ... نه نفرت.... شايد فقط حس ترحم برام مونده
.
.
.
" وقتي بهترين رو از دست بدي ... حقته كه بدترين رو بدست بياري... پس منم حقم بود"

11 April 2006

انسان نه قادر به تكرار لحظات است نه قادر به بيان انهاست... كسي نمي تواند انچه را كه از دست داده است تكرار كند بازگشت به عقب نا ممكن است بيانش هم
پ.ن1: كاش يكي ميتونست بگه چقدر طول ميكشه تا دوباره بتونم زندگي كنم
پ.ن2: از دست خودم خسته شدم

09 April 2006


من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
من از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

05 April 2006


ميشه هيچ چيزو نديد فقط نگاه كرد

03 April 2006


جوجه تيغي شدم
هر كس به قلبم نزديك ميشه
يه تيغ بزرگ بهش پرتاب ميكنم
ديگه اشتباه نميكنم
جوجه تيغي شدم

30 March 2006

بگذار انچه از دست رفتنی است از دست برود

25 March 2006

پنج روز از سال 85 هم گذشت.... سه روز اول رو تنها بودم.. همه رفتن مسافرت و من تنها توی تهران بودم.. هم خوب استراحت کردم هم بهم خوش گذشت.... دلم تنهایی میخواد... تنهایی مطلق
تا ینجا که خوب بوده... احساس ارامش عجیبی دارم... ارامش و بی تفاوتی... راستش حال خوبی است
رعنا دوستم رفته شیراز امشب زنگ زد گفت حافظیه است... برام یه فال گرفته ... این شعر اومده


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشه .... امیدوارم

19 March 2006

خوب... فقط يك روز ديگه مونده تا اين سال بد تموم بشه... سال سختي بود... فكر ميكنم تعطيلات عيد هم خيلي برام شيرين نباشه... ولي خوب بالاخره بايد قبول كنم كه همه چيز تموم شده... پارسال اين موقع همه فكر و زندگيم كسي بود كه امسال ديگه نيست.... پارسال اين موقع فكر ميكردم كه امسال خونه خودم خواهم بود.... زندگي بازي پيچيده اي است.... بايد سرنوشت رو پذيرفت
دوستان خوبم .... براي همه شما سالي خوب رو ارزو مي كنم... ممنونم كه اين مدت كنارم بودين و با نظراتتون بهم كمك كردين... اميدوارم سال ديگه اين موقع همه خوب و خوش باشيم
راستي فكر ميكنين سال سگ وفاداري ادمها بيشتر ميشه؟

18 March 2006

تقديم به هيچ كس

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر
فقط می‌دانم در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی
عيد امسال هم
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم
.لبخند يادت نرود
تشنه‌ام
و تو نیستی
مثل آب باران
گودی کمرم رابا نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم
دست‌هات مال کمر من؟
از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيداين باران؟
خدا از خجالت آب شده

"عباس معروفي"





15 March 2006

روزهاي اخر سال هميشه براي من ناراحتت كننده بودن ... ولي راستش امسال ته ته دلم يه كمي خوشحالم ... اخه اين سال لعنتي داره تموم ميشه.... دقيقا از دوم فروردين امسال جنگ و دعواها شروع شد.... نميدونم شايد واقعا سال جديد بهتر باشه
جالبه... هرروز كه ميام شركت دوباره اون عكس رو دانلود مي كنم...هي نگاه ميكنم... و هي سعي ميكنم به خودم بقبولونم كه زيادم سر حال نيست بعد دوباره عكس رو پاك ميكنم... و با خودم ميگم ديگه سراغ اين عكس نميرم... ولي بازم فرداش همون اش و همون كاسه.... راستش خودمم از دست خودم خسته شدم
تا امروز كه خبري از احضاريه نشده و فكر ميكنم بعد از عيد به دستم برسه ... يه جواب براي نامه اش اماده كردم كه شنبه ميفرستم
شايد يكي دو روز هم اون حالش گرفته بشه
چند روزي است كه نسبت به همه چيز بي تفاوت شدم... نه ناراحتم نه خوشحال... يه حالت خاصي است انگار واقعا توي اين دنيا
نيستم... درسته كه در اين حالت با مرده ها تفاوتي ندارم ولي ترجيح ميدم در همين حال باقي بمونم... حال جالبي است
توي كامنت هاي قبلي يكي از دوستان با اسم دزيره خطابم كرده بود.. كلي ياد گذشته ها كردم ياد زماني كه توي شبكه پيام اسم ايدي من دزيره بود... چه روزهاي خوبي بودن...ياد گذشته ها به خير

09 March 2006

از من رميده يي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
هميشه برام سخته كه قبول كنم ادمها ميتونن بد باشن.. ميتونن در حقت بدي كنن... هميشه فكر ميكنم تا وقتي ميشه خوبي كرد چرا بايد بدي كرد... هنوز كودكم.... يه بچه كه هنوز توي روياهاي كودكيش است.... بايد بزرگ بشم

08 March 2006

داشتم توي ياهو 360 گشت و گذار ميكردم كه چشمم به ايدي يكي از دوستاش افتاد... توي ايديش يه سري عكس داشت كه اونم توي يكي از عكسها بود.... عكس جديد بود چون لباسها زمستوني بود... بعد از اين همه ماه ديدمش... فرقي نكرده... هيچي... پيرهني كه من براش خريدم تنشه....
" اينم كادوي شما
به چه مناسبت؟
خوب امروز روز پدر است
من كه پدر نيستم
خوب روز مرد هم هست
خنديد
خنديدم
پيرهنشو پوشيد
مامان قشنگه ؟
گشاده... پيرهن گشاد برات ميخره چاق نشي هيكلت به هم بريزه"
................
يه حرفهايي اونقدر تلخه كه هميشه تلخيش همراهيت ميكنه.... نميدونم اصلا به اين مسئله فكر ميكنه اون پيرهن رو كي براش خريده ؟ ميدونم كه خودخواهم .... ميدونم كه بدم... ميدونم كه الان خيلي ها فكر ميكنن اگه حتي يه زماني دوستش داشته نبايد اينو بگه ... ولي ميگم چي تو دلمه دلم ميخواست توي عكس غمگين ببينمش دوست داشتم شكسته شده باشه... دلم ميخواست حس كنم بهش سخت
گذشته ....ميدونم كه خيلي بدم
شبيه هيچ شده اي
چهره ات را به سردي خاك بسپار

06 March 2006

ساعت 4.5 است از صبح كلي كار داشتم... خوشبختانه كاراي شركت خوب پيش ميره و اگه اين مسئله پرونده هسته اي ايران مشكل ايجاد نكنه ميتونيم اميدوار باشيم كه با كمك اروپايي ها چند تا محصول جديد پتروشيمي رو توي ايران توليد كنيم... پروژه اي كه دارم روش كار ميكنم يه جورايي مثل بچه ام شده... همه اش دوست دارم به سرانجام برسه... تا اينجا سه تا شركت اروپايي خوب باهامون راه اومدن اگه بتونيم دانش فني اين طرح رو بگيريم عالي ميشه
خوشبختانه همكار زيراب زن من چند روزي مرخصي است و من از اين بابت خوشحالم هرچند كه تونستم باهاش كنار بيام و نميذارم روي اعصابم بره ولي خوب باز نبودش بهتر از بودنش است
ديروز كلاس تحليل رفتارم خيلي خوب بود حسابي شارژم كرد مباحثمون داره به جاهاي جالبي ميرسه يه جورايي در طول هفته فكر ادم درگير اون مباحث است و همه اش خودشو ارزيابي ميكنه... فعلا بيشتر روي حالتهاي نفساني والد و بالغ و كودك كار ميكنيم و اينكه بتونيم تشخيص بديم در كدوم حالتيم... كلا مبحث جالبي است توي اينترنت هم مطلب راجع بهش زياده اگه دوست دارين بخونين
راجع به نظري كه اقاي سهراب راجع به پست قبليم نوشته بودن بايد بگم كه من فكر نميكنم كه ايشون اين وبلاگ رو بخونه ولي بعيد هم نيست حرف شما درست باشه و كسي به گوشش برسونه به هر حال حرف شما منو به فكر انداخته و ممنونم از نظرتون
ديروز براي استادم ماجراي نامه رو گفتم و گفتم در اين مدت چندين بار برام طومار نوشته و هميشه همه عيبهاي دنيا رو به من داده و همه حسن ها رو به خودش... استادم معتقد است با اين كار ميخواد عذاب وجدانش رو كم كنه چون ميدونه اشتباه از خودش بوده... نميدونم نظر استادم چقدر صحيح است....به هر حال امروز يه جواب بلند بالا براش نوشتم... ميخوام فردا براش بفرستم... ميدونم كه كار بي خودي است ولي بهتر است كارايي كه كرده يادش بياد... منم با اين كار كلي احساس سبكي دارم با اينكه هنوز نفرستادمش ولي همين كه نوشتم سبك شدم
مرز بين حال خوب و حال بد من از يه مو هم باريكتر شده بايد نهايت تلاشمو بكنم تا دوباره به حالت هميشه خوب برسم... دارم تمام تلاشمو ميكنم تا اين دوره بد رو بگذرونم و واقعا خوشحالم كه اطرافيام خوب حمايتم ميكنن
نميدونم چقدر طول ميكشه تا اين دادخواست به دستم برسه... اميدوارم قبل از تعطيلات برسه كه لااقل توي عيد اضطرابم كمتر باشه
روزهايي كه رفت مثل حباب تركيد

04 March 2006

سه روز تب و لرز شديد و اين انفولانزاي وحشتناك باعث شد كه نتونم زودتر از دوستان خوبي كه تولدم رو تبريك گفتن تشكر كنم...با كمي تاخير ... از همه شما متشكرم... از همه شما دوستان خوبي كه يادم بودين و نهم اسفند رو فراموش نكردين و بخصوص از رضاي عزيز كه اولين تبريك رو نوشته و شك هم نكرده:) به هر حال از همه ممنونم
راستش هنوز باور نميكنم كه 28 ساله شدم... خيلي بزرگتر از اون چيزي است كه توي ذهنم است... هميشه فكر ميكردم به اين سن كه برسم يا ازدواج كردم و يكي دو تا بچه هم دارم يا از ايران رفتم و توي يه كشور ديگه دارم درس ميخونم... راستش اصلا فكر نميكردم حالت سومي هم باشه... ولي خوب دنيا مجبور نبست خودشو با فكر من تطبيق بده...حالا معلوم شد كه هميشه حالت سومي هم هست
امسالم مثل هر سال خانواده ام شرمنده ام كردن و كادوهاي خوبي گرفتم... البته كادوهاي دوستام هنوز مونده... اونا رو تا بيرون نبرم و بهشون شيريني ندم دست بر نميدارن.... همه هم ميگن ما كادوتو خريديم بايد ببريمون بيرون... اگه بشه اين هفته با يكي دو تاشون ميرم تا ببينيم بقيه كي ميشه
ديروز بالاخره رفتم سينما و فيلم چهارشنبه سوري رو ديدم خيلي خوب بود يك فيلم عالي... كلي لذت بردم.. اگه هنوز اين فيلمو نديدين ديدنش رو از دست ندين
امروز صبح تا رسيدم شركت و رفتم سروقت نامه هام ديدم يه ايميل دارم از .... عنوانش شبيه نامه هاي اين 5 ماه اخير بود با ترس و لرز خوندمش... همون حرفاي هميشگي بدي مطلق من و خوبي مطلق اون... گفته خدا رو شكر كنم بابت خوب بودنش و اينكه پدر منو در نمياره و اينكه به خاطر من رفته پول داده و وكيل گرفته و دادخواست داده... بالاخره طاقت نياورد ... و خودش رفت... حالا من نميدونم اونه كه ميخواد با يكي ديگه ازدواج كنه و خاطرات منو از ياد ببره و عجله داره براي طلاق... من براي چي بايد شاكر باشم.. و اين كارش رو هم گذاشته به حساب اخرين لطفش..... و گفته به هركس گفتم مشكلاتمو گفته خانومت بهانه ميگيره كه جدا بشه... يكي بگه اگه من بهانه جدايي ميگيرم پس چرا تو تقاضاي طلاق ميدي... چرا تو هنوز من نرفته يكي ديگه رو جام گذاشتي... داره باورم ميشه كه ديوانه است
حدود 15 خطي از فضايل اخلاقي خودش و مامانش نوشته... حتي نتونسته توي اين نامه اخري حرف خودشو بزنه نه مادرشو البته به قول خودش ما يه روحيم توي دو بدن.... يه 20 خطي هم بديهاي من و خانواده ام است كه اونها اگه خوب بودن اقدام ميكردن برات وكيل ميگرفتن نامزدي مفصل تر ميگرفتن .... منم كه سراپا عيبم... نميدونم چرا اين ادم 6 ماه خودشو كشت تا اين ادم سراپا عيب بهش بله بگه
خوب ... دوباره بهم ريختم...حالا بايد دوباره كلي سعي كنم تا افكارم منظم بشه ... حالا بايد هر روز در اضطراب باشم كه ببينم كي دادخواست به دستم ميرسه.... زندگي بدي شده...خيلي بد
به اين فكر ميكردم كه شايد اگه اين مدت يه بار جواب يكي از نامه هاش رو ميدادم و منم محكومش ميكردم اينقدر خودشو بي عيب فرض نميكرد... شايد بهتر است بشينم يه جواب حسابي بنويسم... ميدونم ناراحتم ميكنه اين كار ولي انگار سكوتم بهش نشون داده كه من مقصرم و حرفي ندارم بزنم... نميدونم چي كار كنم...بنويسم...يا نه
احساسم بيشتر از اون كه احساس يك ادم شكست خورده باشه حس يه ادم فريب خورده است اين دو تا حس با هم خيلي متفاوتن... شايد
كنار اومدن با حس اولي راحتتر از دومي باشه
روزهاي سختي در پيشن.... بايد بتونم و روحيمو حفظ كنم.... نميدونم نامه رو بنويسم يا نه

26 February 2006

سلام به همه دوستان خوبم
اول از همه ممنون از كامنتهاتون و توجهتون به پست قبلي.... خيلي خوبه كه توي اين دنياي مجازي همه رك و راست ميتونن حرفشون رو بزنن... نميدونم شايد اگه با يك ديد مردانه به اين نوشته ها نگاه بشه نتيجه اش رسيدن به تضاد باشه... ولي به نظرم كامنت دوست خوبم شيندخت ميتونه جواب خوبي براي اين مسئله باشه
يكي از خوانندگان خوب اين وبلاگ لطف كردن و در وبلاگشون مطلبي را در رابطه با وبلاگ من نو.شتن... اگه دوست دارين به اونجا هم سر بزنين و كامنتهاي مطلبشون رو بخونين... خودم يك كامنت جالب توش ديدم كه دلش براي همسر من سوخته بود... به هر حال به خوندنش مي ارزه
و اما از كيش بگم... جاي همه خالي... ميتونم بگم يكي از بهترين مسافرتهاي زندگيم بود... اونقدر خاطرات شيرين از اين چهار روز باقي موند كه قابل شمارش نيستن... همه چيز عالي بود... بخصوص هواي جزيره كه واقعا بهاري بود... البته كلي شانس اوردم كه به پرواز رسيدم... پرواز رفت ما ساعت 6:20 صبح بود و من ساعت 6 رسيدم فرودگاه... وارد كه شدم اسمم داشت پيج ميشد... مجبور شدم بدوم و يه زمين جانانه هم خوردم... ولي خوب بالاخره رسيدم..هرچند كه مجبور شدم چمدونم رو ببرم داخل هواپيما...و لي مهم اينه كه رسيدم
توي كيش تا جايي كه ميشد تفريح و خريد كرديم... يه جورايي خودمون رو خفه كرديم ديگه ... پارك دلفين ها... قايق كف شيشه اي... بازديد و شام هتل داريوش... رستورانهاي با موسيقي زنده... پاساژها.... دريا...بولينگ... فقط غواصي رو ميخواستيم بريم كه چون دو تا دختر بوديم و قيافه اقاهه هم خلاف بود منصرف شديم
تيم استقلال هم توي هتل ما بود... كلي هم اونها باعث خنده بودن...حتما يكي از عكسهاي مسافرت رو توي وبلاگم ميذارم تا هنر عكاسي دوست خوبم رعنا رو ببينين ... تمام عكسهايي كه گرفته جوري گرفته شده كه من يه گوشه عكسم و بقيه عكس در و ديوار است... كلا هدف از عكس ها من نبودم... حالا يكيشو ميذارم كه ببينين
من اصلا از اين دوربينهاي ديجيتالي خوشم نمياد... خوشبختانه يادم بود و هر دو تا دوربينم رو بردم و تمام عكسها رو با دوربين انالوگ گرفتيم... 4 تا حلقه 36 تايي عكس گرفتيم و همونجا چاپ كرديم ميشه گفت يه سفر نامه مصور داريم
جز شب اول كه رفتيم رستوران شانديز و من با ديدن شيشليك زدم زير گريه ( اخه اخرين غذاي مشتركي كه خورديم همين بود ) بقيه وقتها حالم خيلي خوب بود و ارامش خاصي داشتم... دلم ميخواست كيش زندگي كنم... شنيدم شركتهاي نفتي زيادي اونجا شعبه دارن بايد ببينم ميشه كاري پيدا كنم يا نه... با رعنا قرار گذاشتيم مسافرت بعدي بريم يزد... ميخوايم يه ايرانگردي حسابي بكنيم.... تا ببينيم چي پيش مياد
اين روزها بيش از گذشته خدا رو شكر ميكنم به خاطر اينكه سلامتم... خانواده خوبي دارم... دوستان خوبي دارم... هنوز ميتونم محبت كنم... عاشق باشم.... ببخشم... و به خاطر يه چيز ديگه هم خوشحالم ... اينكه هنوز پايبندم.. .. هنوز بلدم متعهد باشم.. حتي اگه اين تعهد فقط تعهد به يه اسم توي شناسنامه باشه.... توي اين مسافرت چيزهاي خوبي از خودم به خودم ثابت شد و .... خوشحالم

20 February 2006

فردا تولدت است
تولدت مبارك
نميدونم امسال كي بهت هديه ميده
كي بهت ميگه دوستت داره
كي برات شمعهاي كيكت رو روشن ميكنه
كي وقتي شمع ها رو فوت ميكني دست ميزنه
كي بهت ميگه تا ابد باهات ميمونم.... هميشه كنارم بمون
نميدونم كي ازدو سه ماه قبل به اين فكر ميكنه كه چي برات بخره
كي پولاشو جمع ميكنه كه يه هديه تك برات بگيره
نميدونم
نميدونم
.
.
.
اميدوارم بازم يكي تو زندگيت بياد كه اين كارا رو برات بكنه
بهتر از من
و
اميدوارم تاريخ ها رو فراموش كنم... هرچه زودتر

19 February 2006


هواي تهران حسابي سرد شده... امروز از صبح حسابي كار داشتم... همه كارا رو دارم تموم ميكنم كه تا فردا تحويل بدم.. خيلي خوشحالم كه ميرم مسافرت... واقعا به يه استراحت (هرچند كوتاه) نياز دارم... خوشبختانه اوضاع كاريم هم خوبه و سر كار مشكلي ندارم... همكار محترمم هم همچنان تلاش ميكنه اون روي منو بالا بياره ولي عمرا موفق نميشه
روز پنج شنبه پدرم رفت بيمارستان براي انژيوگرافي اين مدت مريضي بابا هم مزيد بر علت شده بود و ناراحتي منو چند برابر ميكرد... خوشبختانه نتيجه انژيو خوب بود و هيچ كدوم رگهاش گرفتگي نداره و رگهاييش كه چند سال پيش باز شده هم سالم و خوبه...از روز پنج شنبه انگار همه چيز يه جور ديگه شده و من خيلي خوشحالترم
ديشب 4 ساعت كلاس مجسمه سازي بودم... خيلي كيف كردم... مجسمه دخترم تموم شد... حالا بايد خشك بشه و بره كوره... اميدوارم زودتر حاضر بشه.... حس خوبي است... خيلي خوب
اين چند هفته با توجه به مسائلي كه پيش اومد و چيزايي كه به گوشم رسيد ديگه اون حس تقصير رو تدارم راستش تازه به اين نتيجه رسيدم كه بيشتر از توانم هم تلاش كردم... حالم خيلي بهتر شده و فكر به گذشته كمتر ازارم ميده.. حتي يه جاهايي از خودم خوشم هم مياد كه چقدر تونستم محبت و گذشت داشته باشم... شايد بايد اين قضيه اونتقدر كش پيدا ميكرد كه ديد من هي بازتر و بازتر بشه....براي پيدا كردن شريكي براي زندگي بايد دنبال يه مرد بود... يكي كه جا نزنه...نترسه... يكي كه اهل ساختن باشه نه خراب كردن.... شايد بهتر است شكرگذار باشم كه هيچ وقت پا به خونه اي نذاشتم كه شريكم توش يه ادم ترسو و نامرد باشه
تا اخر سال چيزي باقي نمونده... فقط 29 روز با وجود اينكه عيد رو هيچ وقت دوست نداشتم ولي خوشحالم كه امسال تموم ميشه... سال بدي داشتم... ولي اميدوارم سال بعد همه اين سختي ها جاي خودشو به شادي بده... نه تنها براي من بلكه براي همه.... شادي از اون فرايندهاي جمعي است... اگه تك نفره باشه بهت نمي چسبه
تا بعد

18 February 2006

خداوندا
به من ذره اي از رحمت بي كرانت را ببخش تا بتوانم انانكه محبتم را تقديمشان كردم و تحقيرم كردند.. انانكه دوستشان داشتم و دشمنم داشتند و انانكه در حقم ظلم كرده اند را ببخشم

15 February 2006


امشب خونه يكي از دوستام دعوتم و ميخوام برم.... خودمم باورم نميشه كه اين تصميم رو گرفتم... ولي خوب گرفتم ديگه!!! خسته شدم از قائم شدن... ميخوام برم شايد مثل گذشته ها خيلي شاد و خندان نباشم ولي ميتونم سعي خودمو بكنم
دوستام تهديدم كردن كه اگه نرم ميان دم خونه دنبالم.... از فرض اينكه ده پانزده نفر بريزن دم خونه ما خنده ام ميگيره.... ولي بهتر است با زبون خوش برم كه كار به اينجا نكشه
ديروز اولين كار مجسمه ام پخته شد و از كوره اومده بود... كلي ذوق كردم... البته سمباده زدن و رنگ و كلي كاراي ريز ريزش مونده....وقتي بردمش خونه مامان و بابا كلي قربون صدقه دختر هنرمندشون رفتن بهم گفتن تو توي همه چيز استعداد داري..... با لياقتي .... ما بهت افتخار ميكنيم... نميدونين چه ذوقي كردم....كلي از ديشب كيف كردم.... ديروز سر كلاس روي مجسمه دخترم كلي كار كردم... پشتش تا حدودي خوب شد .... بايد يه كلاس طراحي فيگور برم و با اناتومي اشنا بشم.... حيف كه هيچي از اناتومي نميدونم... و اگه ياد نگيرم نميتونم مجسمه هايي كه فيگور بدن هستن رو خوب در بيارم....
ميدونين ساختن مجسمه و كار با گل و خاك لذتي داره كه حتي نميشه تجسمش كرد.... روي اولين كارم تاريخ روز اتمامش رو نوشته بودم... ديشب ديدم كه تاريخش 1/11/84 است جالب بود دقيقا روزي كه سالگرد عقد ما بود... فكر ميكنم قرار است هر سال در تاريخ 1/11 يك اتفاقي توي زندگيم بيفته.... راستي 1/11/85 چي ميشه؟

14 February 2006

ميخواستم امروز يه روز خوب داشته باشم... ميخواستم فكر نكنم كه امروز ولنتاين است... ميخواستم يادم نياد كه پارسال همچين روزي اونقدر خوشبخت بودم كه خودمو بالاي ابرا ميديدم... ميخواستم روز خوبي باشه... چرا يه تلفن در اولين ساعتهاي شروع روز همه چيزو بهم ريخت ؟ چرا بايد اقايي كه يك سال پيش عاقد ازدواجت بوده زنگ بزنه.... و بگه خيلي با همسرتون صحبت كردم ولي گفته فقط جدايي ....چرا بايد بگ همسرتون گفته حاضر است اگه كسي از خانواده شما باهاش تماس بگيره فقط راجع به نوع جدايي صحبت كنه.... خيلي اعتماد به نفس بالايي داره... شايد يه روزي همين پرروييش جذبم كرد...راستي چي منو جذب كرد ؟
به عاقدمون گفتم حرفي ندارم براي جدايي هم از راه قانوني جلو ميرم.... چقدر هم كه اين خراب شده قانون داره...
بهم ريختم...جلوي اين اشكاي لعنتي رو نميتونم بگيرم.... خيلي سعي كردم حس تنفري كه در اين مدت دائما در وجودم جوانه ميزد رو بكشم.... هر دفعه از ريشه ميكندمش... فكر ميكردم حيف قلبم است كه توش نفرت باشه.... ولي ديگه اينكارو نميكنم.... دلم ميخواد متنفر باشم... از اون پسره رواني كه بدون قرص اعصاب زنده نيست.... از مادرش كه جز سيگار كشيدن و فال گرفتن و بدگويي از ادمها كاري بلد نيست... ازشون متنفرم.... متنفر....دلم ميخواد بذارم اين نفرت هر روز بيشتر و بيشتر بشه... حيف زندگيم... حيف 6 ماه اولش كه يا از اين دكتر به اون دكتر دنبال معالجه اش بودم... يا در حال خدمت به مامانش... و 6 ماه دوم كه همش در حال تلاش براي حفظ چيزاي كوچيكي كه مونده بود بودم...من يه احمقم يه احمقي كه اينقدر خم شد كه فكر كردن كاري جز سواري دادن بلد
نيست.... گفته مطمئن است من بر عليه اش شكايت نميكنم.... ولي ميخوام اين كارو بكنم تا بفهمه اون مهساي احمق مرد
داغون داغونم.... خدايا كمكم كن
يه عكس خوشگل داشتم كه ميخواستم امروز اينجا بذارمش ولي ديگه حوصله اش نيست... ولنتاين همتون مبارك

13 February 2006

صبح رفتم بانك براي بستن حساب مشتركمون.... كم كم تمام اشتراكات داره از بين ميره.... ميدونم احمقم كه غصه ميخورم... لازم نيست كسي بگه.... بانك سر كوچه شركت قبليم بود..... يادش بخير... ياد جردن با اون ترافيك وحشتناك هم به خير
قرار است جاي شركتم عوض بشه.... سازمان گسترش يه ساختمون داره كه توي خيابون سپهبد قرني است... قرار شده ما بريم اونجا....همه ناراحت شدن كه اونجا ميريم چون طرح است و نميشه ماشين برد.... ولي من خيلي خوشحالم... اونجا رو دوست دارم... تازه دوست دارم اونجا ها بي ماشين برم... قدم زدن و ديدن اون عروسك فروشي ها كيف داره... از روزي كه اومدم اين شركت ( كه توي خيابون افتاب است ) يك روزم زندگيم افتابي نبوده.... شايد رفتن از اينجا ابرهاي زندگي منم كنار بزنه
محيط كاري شركتم... و نوع كارم خوبه.... و مهمتر از همه اينكه سر مرخصي رفتن و اين چيزا هم سخت نميگيرن... تنها مشكلم يكي از همكارامه.... هر روز تحملش برام سخت تر ميشه.... با تمام وجود سعي ميكنه زير اب منو بزنه و اين پروژه رو بگيره.... يه وقتايي دلم براي دنياي كوچيكش ميسوزه... ولي خوب تحملش سخته.... بخصوص وقتايي كه توهين اميز باهام حرف ميزنه... ولي داره باورم ميشه كه خيلي فرق كردم... داره باورم ميشه كه حسابي صبور شدم... و ياد گرفتم خودمو كنترل كنم.... فكر ميكنم اين طفلكي از ديدن سكوت من بيشتر داره حرص ميخوره... خلاصه دعا كنين اين كاسه صبر لبريز نشه ...
دارم يه مجسمه خوشگل ميسازم... يه دختر كه نشسته پاهاشو بغل كرده و سرش رو روي شونه اش گذاشته... البته كلي كار داره و تا يكي دو ماه ديگه اماده ميشه ولي از الان دوستش دارم.... استادم معتقده وقتي كسي خودش شاد باشه كارشم شاد از اب در مياد و بر عكس... دختر منم خيلي غمگين است.... وقتي ساخته شد عكسشو حتما ميذارم اينجا
هفته بعد با رعنا ميرم كيش.... اميدوارم اوضاع روحيم خوب باشه وبه هردومون خوش بگذره....

12 February 2006


با دوستي حرف ميزدم... گفتم اميد تنها چيزي است كه اين روزها دارم... و اون ميگفت مهمترين چيز همين اميد داشتنه... هنوز از قطع تماس ما چند دقيقه اي نگذشته بود كه تلفن بعدي همون اميد رو هم نقش بر اب كرد.... نميدونم چرا... چرا ميگه من خواستم تموم بشه؟ كاش يادش بياد كه چه التماسي ميكردم كه عجله نكن... چقدر بهش گفتم بيا تا اخر سال سعي كنيم مشكلاتو حل كنيم.... و فقط نه شنيدم.... خوشحالم كه گفته خيلي خوشه.... خيلي راحته... خوب كار ميكنه..فكرش ازاد است.... ولي ناراحتم كه گفته من اصرار
داشتم تموم بشه.... اصرار.... دروغگو است يا فراموشكار؟ چي رو ميخواد ثابت كنه ؟
دلم خيلي گرفته
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد
هيچ شانه اي
تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود
هيچ شانه اي

07 February 2006


امروز صبح كه رسيدم سر كار يك فال حافظ گرفتم.... اميدوارم حافظ راست گفته باشه
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي ايد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي ايد
از غم هجر مكن ناله و فرياد كه من
زده ام فالي و فرياد رسي مي ايد
دعا كنين فالم راست باشه.... از صبح به خاطر اين فال شادم

06 February 2006


پنج شنبه گذشته بعد از 6 ماه با يكي از دوستاي قديميم رفتيم بيرون... سپيده از اون دوستايي است كه خيلي دوستش دارم و باهاش راحتم... سابقه دوستيمون به دبيرستان بر ميگرده... سپيده يك سال از من بزرگتر است... الان 12-13 سالي ميشه كه دوستيم اخرين باري كه ديده بودمش يه برنامه شام بود كه سپيده و شوهرش و من و كامران رفتيم بيرون... خلاصه پنج شنبه كه ديدمش و حرف زديم بهش گفتم چي شده و اون كلي گله كرد كه چرا اين 4-5 ماه چيزي بهش نگفتم و ... ديشب تو راه خونه بودم كه زنگ زد... گفت بيا دنبال من با هم بريم خونه يكي از دوستام ميخوام ببينيش.... منم در حال رفتن به شهر كتاب نياوران بودم كه با اصرارش برگشتم... رفتم سراغش و با هم رفتيم خونه دوستش.... دوستش چند ماهي است كه جدا شده و تنها زندگي ميكنه... حرف زدن باهاش خيلي حالمو بهتر كرد.... ماجراي زندگيش و اختلافاتش خيلي به زندگي من شبيه بوده... و شوهر اونم مثل مال من يه بچه ننه لوس و تحت سلطه بوده...جالبه كه رفتارهاي اونم توي مشكلاتش عين من بوده .... تازه به اين نتيجه رسيدم كه منم يه جاهايي حق داشتم بد رفتار كنم... و شايد هر كسي توي اون موقعيت همين كارا رو ميكنه.... اين دوست مشترك ما دوران عقدش كلي مشكل داشته ولي فكر ميكرده اگه زير يه سقف برن اينها حل ميشه...دخالتهاي خانواده شوهرش كمرنگ ميشه و هزار تا فكر ديگه... ولي فقط 4 ماه بعد از عروسي دوام اورده بود.... و افسوس ميخورد كه كاش در دوران عقد تمومش ميكرده... ديشب برام يه شب خاص بود... ساعتها حرف زديم و تونست منو به اين نتيجه برسونه كه بايد اينجا تمومش كنم... وقتي عكساي عروسيش رو ديدم واقعا فكر كردم حيف اين دختر... هم
زيبا...هم خانم... هم فوق ليسانس معماري.. و هزار تا چيز ديگه و پسره يه ادم معمولي معمولي
جالبه كه اينقدر شوهرشو دوست داشته كه سالگرد عقدشون (كه قهر بودن) براي شوهرش نامه نوشته كه هديه من به تو براي اين روز مهريه ام است.... و شوهرش با پارتي بازي و پول و هزار تا كار اين نوشته رو محضري كرده و طبق همون بدون مهر تونسته طلاقش بده
روزي كه به سپيده گفتم دارم جدا ميشم گفت به خدا حدس ميزدم به اينجا برسه... از سر نامزديت... رفتارهاي خانواده شوهرت... سطح فرهنگيشون و مهمتر از همه گريه هق هقي كه توي بغل مامانش كرد منو به اين نتيجه رسوند كه كارت سخته.... ميگفت ما ديده بوديم توي عروسي عروس و داماد پدر و مادرشون رو بغل كنن و گريه كنن چون ميخوان برن و جدا بشن و ... ولي توي نامزدي خيلي مسخره بود
شب نامزديمون وسط مهموني گريه اي توي بغل مامانش كرد كه همه مات موندن.... بردمش اشپزخونه بهش اب دادم و يه مدت طول كشيد تا گريه اش تموم شد ... من احمق رو بگو كه هي ميگفتم غصه نخور مامانت هميشه كنارمونه هميشه مراقبشيم... يادش كه مي افتم حالم از خودم به هم ميخوره
اين چند روز بايد بشينم و درست و حسابي فكر كنم.... خيلي چيزا توي سرم است
اين مدت خيليها سعي كردن كمكم كنن ولي هيچكس به اندازه سپيده با اين كار نتونست كمكم كنه.... سپيده جون ممنونم