30 March 2006

بگذار انچه از دست رفتنی است از دست برود

25 March 2006

پنج روز از سال 85 هم گذشت.... سه روز اول رو تنها بودم.. همه رفتن مسافرت و من تنها توی تهران بودم.. هم خوب استراحت کردم هم بهم خوش گذشت.... دلم تنهایی میخواد... تنهایی مطلق
تا ینجا که خوب بوده... احساس ارامش عجیبی دارم... ارامش و بی تفاوتی... راستش حال خوبی است
رعنا دوستم رفته شیراز امشب زنگ زد گفت حافظیه است... برام یه فال گرفته ... این شعر اومده


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشه .... امیدوارم

19 March 2006

خوب... فقط يك روز ديگه مونده تا اين سال بد تموم بشه... سال سختي بود... فكر ميكنم تعطيلات عيد هم خيلي برام شيرين نباشه... ولي خوب بالاخره بايد قبول كنم كه همه چيز تموم شده... پارسال اين موقع همه فكر و زندگيم كسي بود كه امسال ديگه نيست.... پارسال اين موقع فكر ميكردم كه امسال خونه خودم خواهم بود.... زندگي بازي پيچيده اي است.... بايد سرنوشت رو پذيرفت
دوستان خوبم .... براي همه شما سالي خوب رو ارزو مي كنم... ممنونم كه اين مدت كنارم بودين و با نظراتتون بهم كمك كردين... اميدوارم سال ديگه اين موقع همه خوب و خوش باشيم
راستي فكر ميكنين سال سگ وفاداري ادمها بيشتر ميشه؟

18 March 2006

تقديم به هيچ كس

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر
فقط می‌دانم در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی
عيد امسال هم
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم
.لبخند يادت نرود
تشنه‌ام
و تو نیستی
مثل آب باران
گودی کمرم رابا نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم
دست‌هات مال کمر من؟
از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيداين باران؟
خدا از خجالت آب شده

"عباس معروفي"





15 March 2006

روزهاي اخر سال هميشه براي من ناراحتت كننده بودن ... ولي راستش امسال ته ته دلم يه كمي خوشحالم ... اخه اين سال لعنتي داره تموم ميشه.... دقيقا از دوم فروردين امسال جنگ و دعواها شروع شد.... نميدونم شايد واقعا سال جديد بهتر باشه
جالبه... هرروز كه ميام شركت دوباره اون عكس رو دانلود مي كنم...هي نگاه ميكنم... و هي سعي ميكنم به خودم بقبولونم كه زيادم سر حال نيست بعد دوباره عكس رو پاك ميكنم... و با خودم ميگم ديگه سراغ اين عكس نميرم... ولي بازم فرداش همون اش و همون كاسه.... راستش خودمم از دست خودم خسته شدم
تا امروز كه خبري از احضاريه نشده و فكر ميكنم بعد از عيد به دستم برسه ... يه جواب براي نامه اش اماده كردم كه شنبه ميفرستم
شايد يكي دو روز هم اون حالش گرفته بشه
چند روزي است كه نسبت به همه چيز بي تفاوت شدم... نه ناراحتم نه خوشحال... يه حالت خاصي است انگار واقعا توي اين دنيا
نيستم... درسته كه در اين حالت با مرده ها تفاوتي ندارم ولي ترجيح ميدم در همين حال باقي بمونم... حال جالبي است
توي كامنت هاي قبلي يكي از دوستان با اسم دزيره خطابم كرده بود.. كلي ياد گذشته ها كردم ياد زماني كه توي شبكه پيام اسم ايدي من دزيره بود... چه روزهاي خوبي بودن...ياد گذشته ها به خير

09 March 2006

از من رميده يي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
هميشه برام سخته كه قبول كنم ادمها ميتونن بد باشن.. ميتونن در حقت بدي كنن... هميشه فكر ميكنم تا وقتي ميشه خوبي كرد چرا بايد بدي كرد... هنوز كودكم.... يه بچه كه هنوز توي روياهاي كودكيش است.... بايد بزرگ بشم

08 March 2006

داشتم توي ياهو 360 گشت و گذار ميكردم كه چشمم به ايدي يكي از دوستاش افتاد... توي ايديش يه سري عكس داشت كه اونم توي يكي از عكسها بود.... عكس جديد بود چون لباسها زمستوني بود... بعد از اين همه ماه ديدمش... فرقي نكرده... هيچي... پيرهني كه من براش خريدم تنشه....
" اينم كادوي شما
به چه مناسبت؟
خوب امروز روز پدر است
من كه پدر نيستم
خوب روز مرد هم هست
خنديد
خنديدم
پيرهنشو پوشيد
مامان قشنگه ؟
گشاده... پيرهن گشاد برات ميخره چاق نشي هيكلت به هم بريزه"
................
يه حرفهايي اونقدر تلخه كه هميشه تلخيش همراهيت ميكنه.... نميدونم اصلا به اين مسئله فكر ميكنه اون پيرهن رو كي براش خريده ؟ ميدونم كه خودخواهم .... ميدونم كه بدم... ميدونم كه الان خيلي ها فكر ميكنن اگه حتي يه زماني دوستش داشته نبايد اينو بگه ... ولي ميگم چي تو دلمه دلم ميخواست توي عكس غمگين ببينمش دوست داشتم شكسته شده باشه... دلم ميخواست حس كنم بهش سخت
گذشته ....ميدونم كه خيلي بدم
شبيه هيچ شده اي
چهره ات را به سردي خاك بسپار

06 March 2006

ساعت 4.5 است از صبح كلي كار داشتم... خوشبختانه كاراي شركت خوب پيش ميره و اگه اين مسئله پرونده هسته اي ايران مشكل ايجاد نكنه ميتونيم اميدوار باشيم كه با كمك اروپايي ها چند تا محصول جديد پتروشيمي رو توي ايران توليد كنيم... پروژه اي كه دارم روش كار ميكنم يه جورايي مثل بچه ام شده... همه اش دوست دارم به سرانجام برسه... تا اينجا سه تا شركت اروپايي خوب باهامون راه اومدن اگه بتونيم دانش فني اين طرح رو بگيريم عالي ميشه
خوشبختانه همكار زيراب زن من چند روزي مرخصي است و من از اين بابت خوشحالم هرچند كه تونستم باهاش كنار بيام و نميذارم روي اعصابم بره ولي خوب باز نبودش بهتر از بودنش است
ديروز كلاس تحليل رفتارم خيلي خوب بود حسابي شارژم كرد مباحثمون داره به جاهاي جالبي ميرسه يه جورايي در طول هفته فكر ادم درگير اون مباحث است و همه اش خودشو ارزيابي ميكنه... فعلا بيشتر روي حالتهاي نفساني والد و بالغ و كودك كار ميكنيم و اينكه بتونيم تشخيص بديم در كدوم حالتيم... كلا مبحث جالبي است توي اينترنت هم مطلب راجع بهش زياده اگه دوست دارين بخونين
راجع به نظري كه اقاي سهراب راجع به پست قبليم نوشته بودن بايد بگم كه من فكر نميكنم كه ايشون اين وبلاگ رو بخونه ولي بعيد هم نيست حرف شما درست باشه و كسي به گوشش برسونه به هر حال حرف شما منو به فكر انداخته و ممنونم از نظرتون
ديروز براي استادم ماجراي نامه رو گفتم و گفتم در اين مدت چندين بار برام طومار نوشته و هميشه همه عيبهاي دنيا رو به من داده و همه حسن ها رو به خودش... استادم معتقد است با اين كار ميخواد عذاب وجدانش رو كم كنه چون ميدونه اشتباه از خودش بوده... نميدونم نظر استادم چقدر صحيح است....به هر حال امروز يه جواب بلند بالا براش نوشتم... ميخوام فردا براش بفرستم... ميدونم كه كار بي خودي است ولي بهتر است كارايي كه كرده يادش بياد... منم با اين كار كلي احساس سبكي دارم با اينكه هنوز نفرستادمش ولي همين كه نوشتم سبك شدم
مرز بين حال خوب و حال بد من از يه مو هم باريكتر شده بايد نهايت تلاشمو بكنم تا دوباره به حالت هميشه خوب برسم... دارم تمام تلاشمو ميكنم تا اين دوره بد رو بگذرونم و واقعا خوشحالم كه اطرافيام خوب حمايتم ميكنن
نميدونم چقدر طول ميكشه تا اين دادخواست به دستم برسه... اميدوارم قبل از تعطيلات برسه كه لااقل توي عيد اضطرابم كمتر باشه
روزهايي كه رفت مثل حباب تركيد

04 March 2006

سه روز تب و لرز شديد و اين انفولانزاي وحشتناك باعث شد كه نتونم زودتر از دوستان خوبي كه تولدم رو تبريك گفتن تشكر كنم...با كمي تاخير ... از همه شما متشكرم... از همه شما دوستان خوبي كه يادم بودين و نهم اسفند رو فراموش نكردين و بخصوص از رضاي عزيز كه اولين تبريك رو نوشته و شك هم نكرده:) به هر حال از همه ممنونم
راستش هنوز باور نميكنم كه 28 ساله شدم... خيلي بزرگتر از اون چيزي است كه توي ذهنم است... هميشه فكر ميكردم به اين سن كه برسم يا ازدواج كردم و يكي دو تا بچه هم دارم يا از ايران رفتم و توي يه كشور ديگه دارم درس ميخونم... راستش اصلا فكر نميكردم حالت سومي هم باشه... ولي خوب دنيا مجبور نبست خودشو با فكر من تطبيق بده...حالا معلوم شد كه هميشه حالت سومي هم هست
امسالم مثل هر سال خانواده ام شرمنده ام كردن و كادوهاي خوبي گرفتم... البته كادوهاي دوستام هنوز مونده... اونا رو تا بيرون نبرم و بهشون شيريني ندم دست بر نميدارن.... همه هم ميگن ما كادوتو خريديم بايد ببريمون بيرون... اگه بشه اين هفته با يكي دو تاشون ميرم تا ببينيم بقيه كي ميشه
ديروز بالاخره رفتم سينما و فيلم چهارشنبه سوري رو ديدم خيلي خوب بود يك فيلم عالي... كلي لذت بردم.. اگه هنوز اين فيلمو نديدين ديدنش رو از دست ندين
امروز صبح تا رسيدم شركت و رفتم سروقت نامه هام ديدم يه ايميل دارم از .... عنوانش شبيه نامه هاي اين 5 ماه اخير بود با ترس و لرز خوندمش... همون حرفاي هميشگي بدي مطلق من و خوبي مطلق اون... گفته خدا رو شكر كنم بابت خوب بودنش و اينكه پدر منو در نمياره و اينكه به خاطر من رفته پول داده و وكيل گرفته و دادخواست داده... بالاخره طاقت نياورد ... و خودش رفت... حالا من نميدونم اونه كه ميخواد با يكي ديگه ازدواج كنه و خاطرات منو از ياد ببره و عجله داره براي طلاق... من براي چي بايد شاكر باشم.. و اين كارش رو هم گذاشته به حساب اخرين لطفش..... و گفته به هركس گفتم مشكلاتمو گفته خانومت بهانه ميگيره كه جدا بشه... يكي بگه اگه من بهانه جدايي ميگيرم پس چرا تو تقاضاي طلاق ميدي... چرا تو هنوز من نرفته يكي ديگه رو جام گذاشتي... داره باورم ميشه كه ديوانه است
حدود 15 خطي از فضايل اخلاقي خودش و مامانش نوشته... حتي نتونسته توي اين نامه اخري حرف خودشو بزنه نه مادرشو البته به قول خودش ما يه روحيم توي دو بدن.... يه 20 خطي هم بديهاي من و خانواده ام است كه اونها اگه خوب بودن اقدام ميكردن برات وكيل ميگرفتن نامزدي مفصل تر ميگرفتن .... منم كه سراپا عيبم... نميدونم چرا اين ادم 6 ماه خودشو كشت تا اين ادم سراپا عيب بهش بله بگه
خوب ... دوباره بهم ريختم...حالا بايد دوباره كلي سعي كنم تا افكارم منظم بشه ... حالا بايد هر روز در اضطراب باشم كه ببينم كي دادخواست به دستم ميرسه.... زندگي بدي شده...خيلي بد
به اين فكر ميكردم كه شايد اگه اين مدت يه بار جواب يكي از نامه هاش رو ميدادم و منم محكومش ميكردم اينقدر خودشو بي عيب فرض نميكرد... شايد بهتر است بشينم يه جواب حسابي بنويسم... ميدونم ناراحتم ميكنه اين كار ولي انگار سكوتم بهش نشون داده كه من مقصرم و حرفي ندارم بزنم... نميدونم چي كار كنم...بنويسم...يا نه
احساسم بيشتر از اون كه احساس يك ادم شكست خورده باشه حس يه ادم فريب خورده است اين دو تا حس با هم خيلي متفاوتن... شايد
كنار اومدن با حس اولي راحتتر از دومي باشه
روزهاي سختي در پيشن.... بايد بتونم و روحيمو حفظ كنم.... نميدونم نامه رو بنويسم يا نه