28 October 2006

دو روز از بهترين روزهاي زندگيم.... بابت اين دو روز ازت متشكرم

23 October 2006


ديروز يكسال از اخرين باري كه ديدمش گذشت... فقط ميدونم كه خوشحالم كه ديگه نيست
امروز يك سال از ورودم به اين شركت ميگذره... خوشحالم كه تونستم طوري رفتار كنم كه همكارام دوستم داشته باشن و بهم احترام بذارن
فردا يكسال از تولد وبلاگم ميگذره... يك ساله شدنش مبارك
خوب.. به هر حال يك سال گذشت... يك سال پر از روزهاي سخت...يك سال پيش اين موقع دلنتگ بودم و تنها... ولي الان... الان دلتنگ هيچ چيز و هيچ كس نيستم... يعني تازه فهميدم يه چيزايي اصلا ارزش دلتنگي رو نداره...تنها هم نيستم... اين همه دوست... اين همه ادم... و مهمتر از همه خدا... با داشتن خدا كه ادم تنها نميشه.. ميشه؟ زندگي من توي اين يكسال خيلي تغيير كرده... من تازه تونستم مهساي واقعي رو بشناسم... تازه تونستم دركش كنم ... تازه فهميدم چه چيزايي مهسا رو شاد ميكنه و چه چيزايي باعث رنجشش ميشه... تازه فهميدم كه مهسا نيومده كه همه رو شاد و راضي نگه داره حتي اگه به قيمت غمگين بودن خودش باشه... من تازه ميتونم مهسا رو با تمام خوبي ها و بديهاش بپذيرم و نخوام ازش يك ظاهر ايده ال و خوب مطلق بسازم... من مهسا رو همينطور خاكستري دوست دارم
.
.
پ.ن 1: من تازه فهميدم چرا ادمهايي كه يك شكست بزرگ توي زندگيشون ميخورن اينقدر ديدشون به زندگي عوض ميشه... يه حس جالبي است... شايد شبيه حس ادمي كه توي قمار كل زندگيشو ميبازه... حيف كه نميشه بيشتر توضيحش بدم
پ.ن2:امروز به من دكتراي افتخاري " خود به خريت زدن" اهدا شد
پ.ن 3: اخر هفته ميرم مسافرت... ميدونم خوش ميگذره
پ.ن 4: چرا اينقدر مطمئنم فردا بهتر از امروزه؟
پ.ن5:عيد همگي مبارك

18 October 2006

سه شنبه
ساعت كار امروز از نه و نيم است... ساعت 8 بيدار ميشم... طبق معمول دوش ميگيرم... حوصله خشك كردن موهامو ندارم... حوصله ارايش كردنم ندارم... يه مشت لوازم ارايش ميريزم توي كيفم.. مانتو و مقنعه رو ميپوشم.. يه مانتو و روسري براي بعد از شركت كه ميخوام برم كلاس بر ميدارم... دارم ميام بيرون كه براي بار پنجم ميگم من بعد از كار ميرم كلاس... بعد هم با همكاراي شركت قبليم قرار شام داريم... دير ميام.... صداي بابا مياد كه ميگه نميخواد بيا خونه اين كارا چيه... خودمو به نشنيدن ميزنم
ميرم شركت... دارم با يكي از دوستام تلفني حرف ميزنم... كلي ميخندم و سرحال ميشم... هي من اذيت ميكنم و اون اذيت ميكنه... يه كمي طولاني ميشه... تلفن رو كه قطع ميكنم همكارم ميگه اه چه طولاني شد... خودمو به نشنيدن ميزنم
ميرم جلسه امان از اين جلسات... توي جلسه يه بحثي پيش مياد نظر ميدم... و نظر مدير خلاف منه... زير لب ميگه نميفهمي... فكر كنم به منه... خودمو به نشنيدن ميزنم
نزديك ظهر ميرم بانك... چون دور نيست پياده ميرم... توي راه يه ديوونه دنبالم را ميفته و هرچي از دهنش در مياد رو بهم ميگه تلفيقي از فحش و متلك... با تمام وجود دلم ميخواد برگردم و بزنم توي دهنش... ولي باز خودمو به نشنيدن ميزنم
شب ساعت 11 ميرم خونه تا وارد ميشم مامان ميگه چقدر دير اومدي افطاري تا اين موقع شب است؟ ميگم افطار چيه من تا 9 كلاس بودم بعد رفتم شام... شروع ميكنه به حرفهاي هميشگي كه اين خونه قانون داره .. شب اگه ماشينت خراب بشه چي كار ميكني... امنيت نيست... و هزار تا حرف ديگه... دو تاي اول رو جواب ميدم ولي بعد ميرم تو اطاق و خودمو به نشنيدن ميزنم
.
.
اين همه نشنيدن مال يه روز بود... ببينين تو يه هفته چقدر ميشه

02 October 2006

ماه رمضان پاييزي يا شايدم پاييز ماه رمضا ني داره خيلي سريع ميگذره اين روزها كارم زياده و بديش به اينه كه حس و حال كار كردن هم وجود نداره... نميدونم اين مشكل بي حوصلگي من كي حل ميشه... راستش خودمم خسته شدم واي به ديگران! تو هفت هشت روزگذشته 4 بار افطاري دعوت شدم... و در تمام دعوتها از لحظه اي كه داشتن دعوتم ميكردن ميدونستم نميرم.. لااقل قبلا صبر مبكردم ببينم اون روزي كه دعوت شدم حس و حال رفتن دارم يا نه.. ولي حالا وضع بدتر شده... جالبيش به اينه كه جديدا خيلي قشنگ بابت هيچ جا نرفتن خودمو توجيه ميكنم..يكي رو نميرم چون فاميلي است.. يكي رو نميرم چون دو نفره است.. يكي رو نميرم چون زيادي شلوغ است..يكي رو نميرم چون يه مدت است نديدمشون و حالا حس ميكنم بعد از اين مدت حرفي براي گفتن نداريم... بد شدم... خيلي بد.. نميدونم چطوري بايد اين مشكل رو حل كنم
.
.
كتاب "بعد از ان شب" نوشته "مرجان شير محمدي" كتاب محبوبم در سال 82 بود... يه كتاب كوچيك كه حدودا 100 صفحه است.. و من عاشق يك داستان شش هفت صفحه ايش بودم... ديشب دوباره كتابم رو پيدا كردم و بازم بارها و بارها اون قصه رو خوندم... هنوزم دوستش دارم
اگر ان شب نميرفتيم بيرون من به خودم اجازه نميدادم حرفي بزنم. با خودم عهد كرده بودم توي دلم نگهش دارم براي هميشه. ولي تو نگذاشتي.تلفن كردي و بعد هم سوار ماشينت شدم.كاش به روي خودم نمي اوردم كاش به روي تو نمي اوردم. كاش وقتي گفتم عاشقت شدم ميگفتي دختر جون من چنين احساسي به تو ندارم.ولي تو دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي خوب من هم عاشقتم.
.
.
من از رفتنت دلخور نيستم. باور كن. اين چيزي بود كه من از اول ميدانستم...از همان شبي كه دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي عاشقمي.چيزي كه دلخورم ميكند اين است كه برايم يادداشت فرستادي. شايد به نظرت خنده دار باشد ولي دلم ميخواست جور ديگري تمام شود. دلم ميخواست رو به رويم بايستي و بگويي خداحافظ
.
.
اين روزها فكر ميكنم كه چقدر كلماتي مثل هميشه و تا ابد ابلهانه است چقدر گول زنك است چقدر كم دوام است-درست مثل قولهاي تو