31 December 2005

شتاب مكن كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق در تكه اي نان گم شود
هرگز نتوان آدمي را به خانه آورد
آدمي در سقوط كلمات سقوط مي كند
و هنگام كه از زمين برخيزد
كلمات نارس را به عابران تعارف مي كند
آدمي را توانايي عشق نيست
در عشق مي شكند و مي ميرد
احمد رضا احمدي

28 December 2005


هواي تهران خيلي باحال شده ... ديروز بعد از كار رفتم تجريش ... پياده روي توي هواي سرد حسابي چسبيد ... تمام پاساژ قائم رو گشتم كه يه كرگدن بخرم ولي پيدا نكردم... كسي يه كرگدن ارزون نداره ؟
از ديروز تا حالا همه اش توي فكر كرگدنم.... چرا؟ روانشناس نداريم كه بگه چرا؟
موقعيت كاريم خوبه... حيف كه ازش استفاده نميكنم... خيلي سر هم بندي كار ميكنم اگه اين وضع ادامه پيدا كنه فكر كنم برام گرون تموم بشه
هفته اينده بايد مدير يكي از پتروشيمي ها رو قانع كنم كه روش توليد يكي از محصولاتش رو عوض كنه .... چرا؟ جون ما ميخوايم خوراك مورد نياز فرايندش عوض بشه... بازم چرا؟ چون شركت ما ميخواد اون خوراك جديد رو توليد كنه و چون تو ايران مصرفش كمه ميخوايم به اين طريق مصرفش رو زياد كنيم... چرا ميخوايم اين ماده كه مصرفش تو ايران كمه رو توليد كنيم؟ چون يه زماني يه نفري بازار اين ماده رو خوب گزارش كرده و حالا كه خيلي كارا انجام شده معلوم شده گزارش اون طرف اشكال داشته... ولي ما چون مردم ثابت قدمي هستيم!!! تا ته خط ميريم و توليدش ميكنيم.... ببينين كه وضع صنعت اول مملكت چطوري است
راستي كرگدن من كو ؟

26 December 2005

چقدر دلم تنگ شده براي سينما رفتن... براي رفتن و نشستن توي يك كافي شاپ دنج و خوردن يك نوشيدني گرم
دلم تنگ شده براي اينكه بشينم و ساعتها توي دفتر خاطراتم بنويسم دلم تنگ شده كه برم ميدون انقلاب و از كتابفروشيهاي روبروي دانشگاه كتاب بخرم.... دلم تنگ شده براي اينكه به در دانشگاه نگاه كنم برم دم دانشكده فني و ياد خاطرات قشنگم بيفتم
دلم تنگ شده براي اينكه اتاقم رو تميز كنم و دوباره عروسكهام رو به ديوارهاي ابيش بزنم.... پرده ابيش رو بشورم تا اتاقم دوباره همون اتاق ابي ابي بشه ....دلم تنگ شده براي اينكه برم خريد كنم و شب با 6-7 تا كيسه بيام خونه و بابا مثل قديمها بگه بازم رفتي همه پولهاتو ريختي توي پاساژها....دلم تنگ شده براي اينكه از سر چهارراه گل نرگس بخرم راستي امسال زمستان اومد و من هنوز گل محبوبم رو نخريدم چه اهميتي داره اگه توي مهرم 1000 شاخه گل نرگس بوده چه اهميتي داره اگه پارسال با گل نرگس ديدنم ميومد.... چه اهميتي داره امسال خودم گل نرگس ميخرم
دلم تنگ شده براي ديدن دوستام... خيلي وقته تو هيچ كدوم از جمعهاشون نرفتم... چقدر دلم ميخواد همه دوستاموببينم و ساعتها باهاشون حرف بزنم ... ميخوام اگه دلم خواست گريه كنم و بگم چقدر برام عزيزن... نميخوام جلوي اشكامو بگيرم... ميخوام بگم خوشحالم كه كنارشون هستم...واي كه چقدر دلم براي بعضيهاشون تنگ شده
دلم ميخواد برم دستهاي پدر و مادرم رو ببوسم و ازشون بخشش بخوام به خاطر من خيلي بي احترامي ديدن... دلم ميخواد بهشون بگم كه ازشون صبوري و بخشش رو ياد گرفتم و متشكرم كه پشت و پناه خوبي برام بودن
دلم ميخواد به همه دنيا بگم كه اصلا مهم نيست كه ديگران چي فكر مي كنن مهم اينه كه من بيشتر از اونكه بشه تصور كرد صبر و محبت و نجابت داشتم و حالا نه به خودم بدهكارم نه به اين زندگي و ميخوام دوباره از زندگي سرشار بشم
راستي فردا هم اينقدر خوب هستم كه بتونم اينجور بنويسم؟

25 December 2005

امروز يه بسته به دستم رسيد... توش سند ازدواجم بود و يه نامه.. نوشته بود برا جدايي برو اقدام كن من اقدام نميكنم و نوشته بود ميخوام ازدواج كنم اگه خواستي صبر كن بعد از ازدواج من ميتوني راحتتر شكايت كني و جدا شي... گفته بود هيچ اقدامي نميكنه و ديگه هيچ وقت خبري ازش نميشنوم.... خوب.... اينم از پايانش... راستش به هر پاياني فكر ميكردم جز اين
دلم خيلي گرفته... و سخته كه هيچ كاري نميتونم بكنم... دلم ميخواست يه جايي تنها بودم و جيغ ميزدم... چقدر دلم تنهايي ميخواد
نميدونم دلم برا كي بايد بسوزه... خودم كه قرباني هوس اون شدم يا اون كه اونقدر هوسباز هست كه مطمئنم نميتونه به كسي وفادار بمونه....راستي وضع كدوم ما بدتره.... بايد فكر كنم.بايد يه بار ديگه به همه چيز فكر كنم.بايد به باورهام شك كنم شايد نيازه كه باورهام رو به روز كنم
راستي چرا ؟ كاش ميفهميدم چرا

24 December 2005


چه خوب ياد گرفتم سكوت كردن رو... هميشه فكر ميكردم چقدر سخته كه در مقابل حرفهاي ناراحت كننده ديگران سكوت كني... ولي حالا مدتهاست كه ياد گرفتم حرفهامو نزنم
جالبه كه خيلي چيزها توي اين يكي دو روزه اتفاق افتاد كه ميخواستم بنويسم ... ولي انگار جرات گفتنشون رو از دست دادم
فصل پاييز تموم شد... و قصه پاييزي ما هم ديگه بايد تموم بشه... چقدر ميترسم از اينده نامعلومي
كه در انتظارم است.... راستي چند نفر با وضع من در اين دنيا وجود دارن ؟
يه روزي يه استادي بهم جمله اي گفت كه اون روز قبولش نكردم... داغ بودم و سرشار از اينكه بايد گذشت داست بايد خوب بود و ... اين جمله رو تازه درك كردم و حيف كه اون دوست ديگه نيست تا بهش بگم حق با اون بوده و اون جمله اين بود
« تا موقعی که پشت کسی خميده نباشد، نمی توانی سوار او شوی. »

22 December 2005

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یارب اندر کنف سایه ان سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
اخر ای خاتم جمشید همایون اثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینمم چه شود
عقلم از خانه به در رفت و گرمی اینست
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از انم چه به پیش اید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

21 December 2005

وزمستان از زاه رسيد.... پاييز سختي بود... سه ماه سخت... اميدوارم زمستان خوبي باشه
امشب شب يلداست هركس فال حافظ گرفت لطفا يكي هم براي من بگيره

19 December 2005

....
شنبه براي كاري بايد ميرفتم شركت قبليم صبح زود رفتم كه تا قبل از اومدن ... كارم تموم بشه ميدونستم كه هيچ وقت زودتر از
ساعت 10 سر كار نميرسه
خلاصه با ترس و وحشت رفتم اونجا نا گفته نمونه كه كلي ارايش كردم و تيپ زدم جوري كه اگه ديدمش هم حس نكنه اين مدت سخت گذشته... يه سي دي پيشم داشت كه بردم تا به بچه ها بدم كه بهش بدن ... همينطور يه البوم عكس كه عكسهاي مشتركمون توش بود خلاصه رفتم و همكارامو ديدم خيلي دلم براي همه بچه ها تنگ شده بود ...يكي از همكارام كه از ماجرا با خبره يك ساعتي باهام حرف زد... همون حرفايي كه همه ميگن... گفت حيف تو است و ما هم از دستش ناراحتيم و نميدونيم چرا داره اين كارو ميكنه و ... منم تمام مدت تو اين فكر بودم كه الان ميرسه و منو ميبينه حرفاش كه تموم شد دوستم شقايق گفت اومده سي دي و البوم رو خودت بهش ميدي يا من بدم ؟ با خودم فكر كردم بهتره اين ترس بريزه ترسي كه باعث شده من حتي ديدن دوستام هم نرم... گفتم بده خودم ميبرم و رفتم توي اطاقش منو كه ديد رنگش مثل گچ شد ادمي كه ديدم اوني كه ميشناختم نبود يه ادم لاغر با ريش اصلاح نشده.. يه جوري شده بود كه قابل ترحم بود نامرتب و تكيده... مثل مريض ها... سلام كردم و سعي كردم لرزش صدام مخفي بمونه جواب داد... گفتم اين سي دي تو است اينم البوم عكسهامون من ديگه نميخوامشون ميخواي نگهشون دار ميخواي بريزشون دور خداحافظي كردم و اومدم بيرون باورم نميشد اين مهسا منم... فكر نميكردم بتونم اينقدر راحت بدون اشك و گريه حرف بزنم... رفتم پيش شقايق كه خداحافظي كنم .... دنبالم اومد و داشت نگام ميكرد ازدر شركت كه اومدم بيرون دنبالم اومد و گفت نفقه رو گرفتي ؟ گفتم نه برگشت ميخوره به دستت ميرسه گفت چرا نگرفتي يه بار گفتي بخواي ازم جدا شي بايد حق و حقوقم رو بدي گفتم يادم نيست ولي اگه گفتم هم برا اين بوده كه نميخواستم اين اتفاق بيفته... همين... گفت بيا بريم توافقي تموم كنيم گفتم من توافقي در اين مورد ندارم اگه تو اين تصميم عجولانت كمكت كنم تا ابد خودمو نميبخشم تنها كاري كه برات ميكنم اينه كه وقتي تقاضا دادي ميام و امضا ميكنم... همين... بعد دستمو بردم جلو باهاش دست دادم و اومدم... جالبه كه وقتي باهام حرف ميزد حتي نگاهم نميكرد... نميدونم از چي ميترسيد... به هر حال باورم نميشد كه به اين راحتي بتونم حرف بزنم... اون هول و دستپاچه بود و من ارام... ارام تر از نبض يك مرده
ولي اين ادمي كه من ديدم با اوني كه ميشناختم خيلي فرق داشت... خيلي....خوشحالم كه اون البوم عكس رو از خودم دور كردم ديدنش حتي از روي جلد ازرده ام ميكرد...و من هنوز نفهميدم كه چه كردم

14 December 2005

خوشحالم كه باز اخر هفته شده ... راستش صبح ها اصلا حس سر كار اومدن رو ندارم هر چند كه بايد خدا رو شكر كنم كه اين كار تا حدودي سرمو گرم ميكنه .... ديروز پستچي اومده بود دم خونه براي من از طرف پست بانك پول نفقه اورده بودن ... مامان درو باز نكرده و يارو گفته امروز مجددا مياد... اين كار رو هم براي اين كرده كه توي دادگاه براش دردسر نشه... اين از نظر قانون يعني وظيفه اش رو در قبال من انجام داده ... مني كه در اين مدت حتي يك تومان هم ازش پول نگرفتم و حتي پول حلقه نامزديم رو خودم دادم حالا اقا ميخواد برا من نفقه اين ماهها رو بفرسته ... تازه اونم ماهي 60 تومان.... واقعا مسخره است
نميدونم چرا هنوزم باورم نميشه اين اتفاقات توي زندگي من داره اتفاق مي افته... نميدونم چرا نميتونم بپذيرم ... همه اش فكر ميكنم يه روز مياد در خونه و ميگه اينا همه اش يه شوخي مسخره بوده ... باور نميكنم كه بي دليل داره با زندگيم بازي ميكنه... اميدوارم از خواب بيدار بشه.... منو دعا كنين...سخته

13 December 2005

رفتي از زندگي من
چرا كه ديگر
با انچه از من در ذهن تو بود
مطابقت نداشتم
خودم جاي خالي تو را
در زندگيم پر كرده ام
اميال و عاداتم
چون گياهي زير نور خورشيد باليدند
گاهي جدايي
لازمه زندگيست
مارگوت بيكل

11 December 2005

نميدونم چرا دوباره حس خوب نوشتن در من ايجاد نميشه ... چقدر دلم ميخواست مثل گذشته ها با نوشتن اروم ميشدم ... سالها پيش اولين اتفاق و جدايي وحشتناك توي زندگيم اتفاق افتاد هنوز اون روز رو يادمه روز 25 بهمن سال 78 يادمه كه سختي اون دوران رو با نوشتن سبكتر ميكردم ... و نوشته هاي اون روزها نوشته هايي بودن كه نگه نداشتم و دور ريختمشون... ولي اين بار حتي نوشتن هم ارومم نميكنه
مشكل اينه كه من نميتونم درك كنم چرا داره اين رفتار باهام ميشه...شايد اگه يه دليل منطقي پيدا ميكردم يا يه كار غير قابل گذشت انجام داده بودم برام تحمل اين رفتار راحتتر بود.... چند وقت پيش ماجراي مردي رو شنيدم كه زنش بهش خيانت كرده بود و مرده بخشيده بودش راستي چرا من فكر ميكردم بايد تو ازدواج پاك و صادق و عاشق بود ؟ كي يادم داد فكر كنم وقتي ازدواج ميكنم بايد تنها مرد زندگيم شوهرم باشه؟ همه چيز برام زير سوال رفته... همه چيز... ديگه نميخوام به هيچي وفادار باشم... هيچي

04 December 2005

اين مطلب رو از ارشيو سليت دلتنگستان برداشتم... برام جالب بود چون من با يك همچين ادم اهني چند ماه زندگي
كردم
او يک آدم آهني است

او يک آدم آهني است، و در برنامه ريزي هايش آمده است که هر کاري را دوست دارد انجام دهد، تا جايي که ديگران را اذيت نکند. ولي او که يک آدم آهني است، نمي داند چه کارهايي ديگران را - انسانها را - اذيت مي کند؛ در برنامه ريزيهايش نيامده است که کارهايي که او را اذيت نمي کند ممکن است بقيه را - يعني همان انسانها را - خيلي ناراحت کند
او يک آدم آهني است، و در اطلاعاتش از قبل آمده است که دوست داشتن احساس خوبي است، و عاشق شدن از آن هم بهتر است. ولي او چون يک آدم آهني است، هيچ حسي را نمي تواند تجربه کند، فقط دوست دارد بداند که يک کسي - يک آدم معمولي و غير آهني - او را دوست دارد؛ متاسفانه در هيچ کجاي اطلاعاتش نيامده است که اگر يک کسي - يک آدمي - او را دوست دارد، آدم آهني - فقط به همين خاطر که آهني است - خيلي راحت مي تواند او را ناراحت کند
او يک آدم آهني است، و تمام اتفاقات روزمره را در خودش ثبت مي کند، و از اين طريق کارهاي درست و غلط خودش را مي فهمد و بر اساس آنها براي کارهاي بعدي اش تصميم مي گيرد. در برنامه ريزيهاي او چيزي به اسم تغيير معني ندارد، او همان است که هست، فقط خودش را با دنياي بيرون - دنياي آدمها - تنظيم مي کند. او که يک آدم آهني است، هميشه راحت ترين راه را براي رسيدن به اهدافش مي داند، و در هيچ کجاي منطق او چيزي به اسم اخلاق يا ارزشهاي اخلاقي وجود ندارد
.
او يک آدم آهني است، و فکر کردنش هيچ ربطي به آمهاي معمولي ندارد. او اتفاقات گذشته و عکس العملهاي آدمها را ديده است، مي خواهد کارهايي را که دوست دارد انجام دهد، مي داند کسي که او را دوست دارد اين کارها را دوست ندارد، و نمي خواهد او را اذيت کند. آدم آهني هميشه دروغ مي گويد، تا کسي را اذيت نکند.
او يک آدم آهني است، و هيچ درک درستي از آدمهاي غير آهني ندارد. او دقيقا به همين دليل که آهني است نمي دانست که چقدر با دروغهايش يک کسي را که او را دوست دارد اذيت کرده است، و وقتي که فهميد، برنامه ريزيهاي آهني اش را دور ريخت و از اينجا رفت
البته ادم اهني كه من ميشناختم برنامه ريزيهاش رو دور نريخت ... ادم اهني كه ميشناختم استاد دروغگويي بود
از اينجا رفت... اميدوارم يه ادم اهني مثل خودش پيدا كنه البته با يه برنامه ريزي دقيقا شبيه خودش چون براي ادم
اهني ها انعطاف پذيري معني نداره

01 December 2005

اگه يكي بهتون بگه زندگي باهات يه تجربه بود كه با نفر بعدي موفق بشم بهش چي ميگين ؟
و... اگه بگين ازاين تجربه استفاده كن تا همين زندگي رو از نو بسازيم و بشنوي كه تاريخ مصرف اين تموم شده... يه ادم جديد ميخوام چه حسي بهتون دست ميده ؟
خدا زودتر منو ببخشه ... نميدونم تاوان چه گناهي است ولي اميدوارم با بخشش خدا به ارامش برسم
من واقعا خسته ام