30 July 2006

يه جايي يه چيزي كمه...يه جايي وسط كاراي روزمره...يه جايي وسط بررسي پروژه هاي پتروشيمي....يه جايي وسط خريد كردن... يه جايي وسط كلاس رفتن...يه جايي وسط تماشاي تلويزيون... يه جايي وسط عروسي... وسط مسافرت ... وسط رقص... وسط خنده
اره...يه جايي يه اشكال هست...يه اشكال بزرگ ... يه چيزي كه همه اش خودشو نشون ميده و هرچي ميخواي بهش توجه نكني بزرگ و بزرگتر ميشه يه چيزي كه حتي در اوج خنده و شادي اشك رو به چشمها مياره يه اشكالي كه تقصير هيچ كس نيست... تقصير هيچ چيز نيست... اشكالي كه نه به ديگران ميشه نسبتش داد نه به دنيا
.
.
.

اين اشكال خود منم

پ.ن 1 : عروسي خوب بود جاي همه خالي اميدوارم هميشه همه جا شادي باشه
پ.ن 2 : گرماي هوا خيلي ازار دهنده شده... دلم پاييز ميخواد...بارون ميخواد....برگهاي رنگي ميخواد
پ.ن 3 :نقاب همچنان سر جاي خودشه...خوشبختانه
پ.ن 4 : خداحافظ به شرطي كه ... بفهمي تر شده چشمام

18 July 2006


امشب دارم ميرم مشهد...جاي همگي خالي...عروسي اميد دوست دوران دانشگاهم است من تا حالا خارج از تهران عروسي نرفتم براي همينم خيلي ذوق دارم ببينم عروسي هاي اونجا چطوري است....فكر ميكنم خيلي خوش بگذره
راستي من چقدر زرنگ شدم... قديمها خيلي از عروسيهاي توي تهران رو هم نميرفتم ولي حالا براي عروسي تا مشهد ميرم... خوب اينم يه نوع تحول است ديگه
......................
دارم بي فكر زندگي ميكنم... اين مسئله در طولاني مدت ميتونه برام مشكل ساز بشه يكي دو هفته اي هست كه ميخوام بشينم و درست و حسابي راجع به يه چيزايي فكر كنم ولي نميدونم چرا نميتونم... اين روزها اينقدر شر و شيطونم كه شبيه بچه هاي تخس 6-7 ساله شدم... اصلا نميتونم اروم باشم و منطقي فكر كنم
.............
خانواده ام... دوستام.... ميگن اين نقاب شاد بودنت دوام نمياره چون هنوز از درون با گذشته كنار نيومدي.... تصميم دارم بهشون ثابت كنم كه ميشه تا اخر عمر با يه نقاب زندگي كرد... ديگه اين نقاب رو بر نميدارم
................
يكي از دوستام مريض است... براش نگرانم...دعا كنين زود خوب بشه

08 July 2006


نامه اول - يك روز پس از بازگشت به ساحل چمخاله
زندگي طغياني است بر تمام درهاي بسته و پاسداران بستگي . هر لحظه اي كه در تسليم بگذرد لحظه ايست كه بيهودگي و مرگ را تعليم ميدهد.
لحظه ايست متعلق به گذشته كه در حال رخنه كرده است
لحظه ايست اندوه بار و توان فرسا
اينك گسستن لحظه هاي ديگران را چون پوسيده ترين زنجيرهاي كاغذي بياموز
من – ايمان دارم كه عشق تنها تعلق است
عشق وابستگي ست
انحلال كامل فرديت است در جمع
انچه هر جدايي را تحمل پذير ميكند انديشه پايان ان جدايي ست
زندگي تنهايي را نفي مي كند و عشق بارورترين ميوه زندگي ست
بياموز كه محبت را از بين ديوارهاي سنگي و نگاههاي كينه توز ديگران بگذراني
امروز براي من روز خوبي نيست.روز بد تنهايي ست . اينجا را غباري گرفته است
پنجره ها نمي خندند و اب نمي جوشد و بوي مستي افرين تن تودراين كلبه نپيچيده است. ياد تو هر لحظه با من است اما ياد انسان را بيمار ميكند
مگذار كه خالي روزها و سنگيني شبها در اعماق روح من جايي از باد نرفتني باز كند
به ياد بياور كه در اين لحظه ها نياز من به تو نياز من به تمامي ذرات زندگي ست
به من بازگرد
"بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم.....نادر ابراهيمي"
.
.
اخر هفته گذشته براي دومين بار به چمخاله رفتم ˛سفر اولم خرداد 84 بود سفري با او... سفري كه با مهربوني شروع شد ولي با تلخي تموم شد هرچند كه من مثل هميشه خاطرات خوبش رو نگه داشتم و بدهاش رو دور ريختم ولي اون تا اخرين روز از خاطرات بد چمخاله ميگفت.... و سفر دوم تير 85 سفري بي او و اين بار با خاطرات او
شب دوم مسافرت به خودم جرات دادم و رفتم مجتمع " ستاره دريا" جايي كه سال قبلش رفته بودم˛من رفتم اونجا... دم اون ويلاي طبقه دوم...با اون منظره زيباي دريا.... من به اون اطاق نگاه كردم...به اون پنجره... و حسي كه در اون لحظات داشتم هرگز قابل بيان نيست
كاش بودي و ميديدي مهسا چقدر بزرگ شده....كاش ميديدي دختري كه دوستت داشت دختري كه ازت هيچي نخواست جز عشق دختري كه زندگي بي تو براش بي مفهوم بود حالا اونقدر بزرگ شده كه ميتونه جاي خالي تو رو به عنوان يك حقيقت غير قابل تغيير توي زندگيش بپذيره.... كاش ميفهميدي اگه اين دختر اينقدر براي حفظ زندگيش جنگيد براي اين نبود كه بي تو ميمرد.... براي اين بود كه ميخواست وقتي به گذشته نگاه ميكنه مطمئن باشه همه تلاشش رو كرده...مطمئن باشه كه راهي نبوده كه امتحانش نكرده باشه.... درسته كه اين دختر به خاطر اون همه تلاش خسته است ... درسته كه مجبور شده غرورش ر زير پا بگذاره ...درسته كه تحقيرشده ولي پيش خودش سرافكنده نيست و اين احساس لذت بخشي است
..................
پ.ن 1 : سپيده و رضاي عزيز دوستاي خوبم كه جرات رفتن به اين سفر رو در من ايجاد كردن...از هردوشون ممنونم و دوستشون دارم
پ.ن2 :مسافرت با 18 تا ادم باحال و شاد و شنگول .... عالي بود...جاي همه خالي
پ.ن 3: كتاب " بارديگر شهري كه دوست ميداشتم" منو عاشق كرد..انگيزه ديدن چمخاله رو ايجاد كرد.. . و هنوزم بعد از 10 سال محبوبترين كتاب من است.... مطمئنم اكثر شما خوندينش ولي اگه تا حالا نخوندينش حتما اين كارو بكنين
پ.ن 4 : خودمو خيلي دوست دارم... حيف بود اينو بهتون نگم