30 January 2006


اينك انتظار فرسايش زندگيست
باران فرو خواهد ريخت
و تو هرگز به انتظارت كلامي نخواهي داشت كه بگويي
زمينها گل مي شوند
و
تو در قلب يك انتظار خواهي پوسيد

29 January 2006


جهانم زيباست
ديده ام بيناست
جامه ام ديباست
زبانم گوياست
قفسم هم از طلاست
بر اين ارزد كه دلم تنهاست ؟

"رهي معيري"

28 January 2006

اين چند روزه حسابي خودمو سرگرم كردم... هرچند كه بي فايده است و من همه جا و در همه حال غمگينم ولي خوب دارم سعي مي كنم كه زندگيمو از روزمرگي خارج كنم... چهارشنبه دو تا فيلم ديدم ستاره ها(ستاره مي شود) كار جيراني و تقاطع كار داوودي... ستاره ها داستان قشنگي داشت ولي ريتمش كند بود و كل قصه فيلم به اندازه يه فيلم بلند نبود... ستاره ها رو توي سينما عصر جديد ديدم سينمايي كه خيلي دوستش دارم و هميشه حال و هواي خاصي بهم ميده. تقاطع به نظرم يك فيلم بي عيب و نقص بود هم داستان خوب هم كارگرداني عالي و هم بازيهاي قشنگ من كه فيلمش رو خيلي دوست داشتم... يك صحنه تصادف توي فيلم هست كه واقعا فراتر از سينماي ايران است.... پنج شنبه شب تاتر فنز رو ديدم... از اخرين باري كه تالار وحدت رفته بودم سالها ميگذشت.... فكر مي كنم اخرين بار تاتر رومئو و ژوليت رو اونجا ديدم با بچه هاي شبكه پيام... واي كه چه روزهاي خوبي بود... خلاصه كلي از تاترش لذت بردم.... عالي بود
اين روزها شركت ما حسابي كويت شده... مدير قسمت مهندسي ( كه مدير منم ميشه ) و مدير عامل رفتن اروپا... براي همينم از كار خبري نيست... حيف كه كسي رو ندارم باهاش بيرون برم وگرنه اين روزها جون ميداد واسه جيم شدن
يك كلاس جديد ميخوام برم كه از فردا شروع ميشه اسمش هست
transactional analysis
فكر ميكنم جالب باشه... حتما اگه جالب بود بيشتر راجع بهش مينويسم
يه حقيقتي رو راجع به زندگي خودم فهميدم... من هيچوقت از داشته هام لذت نبردم چون هميشه نگران از دست دادنشون بودم... و شايد به همين دليل است كه هميشه چيزايي كه دوست داشتم رو زود از دست دادم... نميدونم ريشه اين ترس هميشگي كجاست ولي ميخوام
سعي كنم اين حالت رو از بين ببرم.... ميدونم كه ديره ولي بايد بفهمم چرا اينجورم

24 January 2006

چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و كسي نمي آيد
صفاي گمشده آيا براين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟
اگر زمانه به اين گونه پيشرفت اين است
مرا به رجعت تا آغاز مسكن اجداد
مدد كنيد كه امدادتان گرامي باد
هميشه دلهره با من هميشه بيمي هست
كه آن نشانه صدق از زمانه برخيزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگريزد
هميشه مي گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در اين زمانه كه نيكي حقير و مغلوب است
خوب است
"استاد حميد مصدق "

23 January 2006


اول : خبر خاصي نيست ... زندگي ادامه داره... فكر ميكنم من گربه ام چون اگه 7 تا جون نداشتم تا حالا مرده بودم

دوم: دو تا فيلم توي جشنواره ديدم... به اهستگي كار مازيار ميري و جايي در دوردست كار خسرو معصومي... موضوع هر دو رو دوست داشتم به اهستگي پايان قشنگي داشت از اون پايانهايي كه بهم چسبيد... در كل هردو خوب بودن

سوم: حسم نسبت به ادمها خيلي عجيب شده... انگار هيچكدومشون رو دوست ندارم.. همه به نظرم بد و مزخرفن... توي خيابون كه راه ميرم هركسي رو كه ميبينم به نظرم ادم بدي مياد... دارم روز به روز از ادميت دورتر ميشم

چهارم: 1/11/83 تازه يك سال شد... اين روزها هواي حوصله ام ابري است

پنجم : كلاس مجسمه سازي ميرم... با اينكه تازه شروع كردم ولي بهش عادت كردم كار با گل از اين دنيا بيرونم ميكشه... وقتايي كه ميرم كلاس همه چيز يادم ميره... ارامش خاصي بهم ميده... استادم ميگه استعداد و دقتم براي اين كار فوق العاده است... جلسه اول بهش گفتم دوست دارم ادم بسازم... ادمايي با شكلهايي كه خودم دوست دارم نه لزوما به شكل ادمهاي عادي... ايده هام رو دوست داره... ادمهام هنوز خيلي زشتن... ولي همشون مهربونن

ششم: امروز يك سري به ياهو 360 زدم... و يه اسم روجستجو كردم... دلم گرفت... نميگم اون كيه... چرا هست... از كي بوده... فقط دلم گرفت

هفتم: اينو هفتم مينويسم چون 7 عدد مقدسي است...امروز روز تولد يه دوست خوبه ... دوست خوبم... تولدت مبارك... هميشه برات بهترينها رو ارزو دارم

هشتم: دلم گل نرگس ميخواد.... دلم خيلي گرفته

22 January 2006

صبورم
صبورم
صبورم
از اين صبوري خسته ام

18 January 2006


خدايا
خدايا
خدايا
خدايا
خدايا
خدايا
پس چرا نميشنوي ؟

17 January 2006

اين عكس سوغاتي است كه يه دوستي برام از كيش اورد
دوستي كه اين روزا ميدونم خيلي ناراحته و نميتونم براش كاري بكنم
اميدوارم هرچه زودتر ناراحتي هات تموم بشه و جاي خودشو به شادي بده
اميدوارم از اين وضع خارج بشي.... از ته ته قلبم اميدوارم

16 January 2006


امروز از اون روزهايي بود كه من بينهايت افسرده بودم... يه روزايي اينقدر اين وضع شديده كه حتي از پس كارام بر نميام... از صبح توي شركت اشكام پايين مي اومد... و در اين حالت بايد پيشنهاد فني يك پالايشگاه رو بررسي ميكردم و تا عصر گزارشش رو ميدادم... حساب كنين كه چي از اب در اومده... الان تازه دادمش به منشي كه تايپ بشه و در نهايت ميدونم به امروز نميرسه
برنامه روزهام يه جورايي تكراري است جز يه روزايي مثل امروز كه اوضاع روحيم خيلي به هم ريخته است بقيه روزا ساعت 6.30 بيدار ميشم يه قهوه ميخورم كه بدخوابيدنم رو جبران كنه بعد 10-15 دقيقه فكر ميكنم كه چرا اينقدر بد بودم كه تركم كرد... بعد حاضر ميشم و از خونه ميام بيرون... توي ماشين اكثر وقتها ضبط رو روشن نميكنم... با خودم حرف ميزنم... به گذشته فكر ميكنم گريه ميكنم دعا ميكنم... و هر روز سهم بيشتري از تقصيرا رو گردن ميگيرم... جوري شده كه كم كم همه ازاراش از يادم رفته و يا يه جوري به خودم ميگم حتما تو بد بودي و حق داشته ( راستي نميدونم چرا اينجوري ام .... راحت همه رو ميبخشم ولي توانايي بخشيدن خودمو ندارم ) خلاصه به شركت كه ميرسم اشكامو پاك ميكنم و وارد شركت ميشم... در طول روز حداكثر دو يا سه بار از پشت ميزم بلند ميشم و بقيه وقتم پشت ميزم ميگذره يا كار است يا فكر به گذشته و ارزوي درست شدن همه چيز
بعد از ظهر ها حدود 6 از شركت بيرون ميام تا ساعت 7-8 بيرونم و گريه هام رو ميكنم و ميرم خونه... از وقتي پدرم مريض شده ديگه توي خونه گريه نميكنم و چقدر سخته فيلم بازي كردن براشون.... توي خونه يكي دو ساعتي بيدارم و بعد ميرم توي اطاق به بهانه خواب و باز .... چرا اينقدر خودمو محكوم ميكنم ؟ تا همين چند هفته پيش حرف دوستام يا اشناهاي مشتركمون... حرف كسايي كه بهم حق ميدادن... حرف اونايي كه ميشناختنش و ميگفتن مرد زندگي نبوده لااقل براي چند ساعتي حالم رو بهتر ميكرد وقتي ياد حرفهاي مشاوري كه با هم رفتيم مي افتادم كه معتقد بود اون خيلي بچه است وابسته است حاضر نيست هيچ اشتباهي رو قبول كنه و ...اروم تر ميشدم ولي ديگه مدتي است با هيچي اروم نميشم... همه اش فكر ميكنم كه هرچي بود من بايد تحمل ميكردم... بايد منطقي تر برخورد ميكردم... بايد وقتي دعوا
ميشد سكوت ميكردم.... بايد دخالتهاي مادرش رو نديده ميگرفتم... بايد وقتايي كه بهم ميگفت مادرم نفر اول زندگيمه بعدش خواهرمه و بعد تويي ميپذيرفتم كه ميشه سوم باشم... چرا ميخواستم نفر اول زندگيش باشم ؟... بايد... بايد...دارم ديوونه ميشم
چرا نتونستم ؟چرا خواستم بهش ثابت كنم كه اگه بين ما مشكلي پيش مياد نصف نصف مقصريم و بايد نصف نصف كوتاه بيايم تا حل
بشه ؟ من ميتونستم يه نفره كوتاه بيام الان كه فكر ميكنم ميبينم ميشده ولي من اين كارو نكردم... من ميتونستم يك نفره ببخشم كوتاه بيام
قبول كنم و حتي توقعات عاطفي ام رو كم كنم.... من خيلي بدم

15 January 2006

آن روزها رفتند
آن روزها ي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره ميگشتم
پاكيزه برف من چو كركي نرم
آرام مي باريد
بر نردبام كهنه چوبي
بر رشته سست طناب رخت
بر گيسوان كاجهاي پير
و فكر مي كردم به فردا
آه فردا
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه
محصورمان مي كرد
و جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست
"فروغ"

14 January 2006


مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

07 January 2006


انگار ادما ديگه حرفامو نميفهمن... وقتي نميگم اصرار دارن بدونن... وقتي ميگم چيزايي ميشنوم كه هيچ ربطي نداره... يكي ميگه خدا رو شكر كن به دردت نميخورد... يكي ميگه مگه چي بوده كه ناراحتي نه پولدار بوده نه خيلي تحصيلات خاصي داشته نه خانوادش خيلي با كلاس بودن... يكي ديگه ميگه خيلي دوستش داري معلومه كه اينقدر ناراحتي....چرا هيچ كس نميتونه يه لحظه فكر كنه كه مهم نيست اون چي بوده و كي بوده مهم نيست كه از من پايين تر بوده يا بالاتر... مهم منم كه شكست خوردم كه غصه دارم كه حس ميكنم در حق من روزگار ظلم كرده...بابا مشكل من اون نيست... مشكل منم كه شدم يه موجود تنها و افسرده همين
اره... من دلم براي خودم ميسوزه... وقتي فكر ميكنم يه دفعه در عرض چند ماه چطوري زندگيم زير و رو شد غصه ميخورم
وقتي سركارم همه منو يه خانوم مهندس باهوش ميدونن غصه ميخورم من بايد از اين هوش توي زندگي خانوادگيم استفاده مي كردم كه
نكردم... حالا چه اهميتي داره كه توي كار باهوش باشم.... حاضر بودم خيلي از چيزا رو بدم ولي اين شكست رو نخورم
خيلي سخته.... كم اوردم... همه چي ازارم ميده

04 January 2006

از همه چيز دلزده شدم... از ادمها از كارم از غذاها از تلويزيون از سينما از خريد از كتاب از خونه از كوچه از دوستام از گل نرگس از زمستون از سرما از تختخواب از پتو از اطاقم از موزيك از مهموني از گريه از فكر از حرف زدن از نوشتن
من از بودن بيهوده خودمم خسته شدم
بايد كاري كرد...بايد رهاشم

03 January 2006

02 January 2006

چوب همراه توست، يار زندگي توست
با آن كسي را ميازار
ميلت به دوستي براي چيست؟
همچون كرگدن تنها سفر كن
از دوستي محبت زاده مي‌شوداز محبت رنج
تو با تلخكامي محبت آشنايي
پس همچون كرگدن تنها سفر كن
رها باش، بي‌قيد باش
و آماده براي هر خطر
همچون كرگدن تنها سفر كن
كام‌هاي شيرين و دلربا
رنگند و نيرنگند
تن به فريب مده
همچون كرگدن تنها سفر كن
تشنه‌ي چيزي مباش
بنده‌ي كسي مباش
قدم سنجيده بردار
همچون كرگدن تنها سفر كن
در انديشه‌ي دورترين منزل
پايدار و محكم
همچون كرگدن تنها سفر كن
وارسته از شهوت، از دروغ
رها از ريا، از كينه
و به هنگام مرگ بي‌هراس
همچون كرگدن تنها سفر كن
همه كس از همراهي با تو
از موافقت با تو
چشمداشتي دارد
بي‌نياز از هر چيز و هر كس
سلطان خود باش
همچون كرگدن تنها سفر كن