31 December 2007

يك/همه چيز خوب پيش ميره...فقط هيچ هيجاني در كار نيست
دو/هوا زيادي سر شده
سه/يه سفر دو روزه برفي رفتم كه كلي خوش گذشت
چهار/پروژه جديدي كه مسئولش شدم درباره فاضلاب است..من كه زياد ازش چيزي نميدونم...اگه كسي اطلاعاتي داره دريغ نكنه
پنج/ توي شركت همه چيز به هم ريخته است... كلي دعوا و درگيري هست...منم هفته پيش توي جلسه عمومي كلي حرف زدم...يعني يه جورايي داد زدم....سه سالي بود كه اينقدر عصباني نشده بودم...وقتي محيط اينجا بده كار كردن سخت ميشه
شش/ در ابتداي دهه سوم زندگيم به اين نتيجه رسيدم كه خيلي خوبم...مهربونم و دوست داشتني ام...جالبه نه؟
هفت/بابت تغييرات مثبتي كه در خودم ايجاد ميكنم به خودم جايزه ميدم..اينكار هم انگيزه ام رو زياد ميكنه هم دائما كودكم رو شاد نگه ميداره
هشت/ خدا رو شكر ميكنم به خاطر ادمهايي كه توي اين يكي دو سال سر راه من قرار داد...كسايي كه اگه نبودن منم الان اينقدر شاد و پر انرژي نبودم
نه/ "رضا سيفي" استاد خوب من كه تمام زندگي منو تغيير داده... بااينكه اينجا رو نميخونه ولي دوست دارم بنويسم كه تمام علاقه اي كه الان به خودم دارم رو مديون راهنماييهاي اونم
ده/ براي خودم گل نرگس خريدم...نيناي گلم،با ديدن نرگسها يادت كردم
يازده/اهنگي كه اينروزها كلي باهاش حال ميكنم
سردي نگاهو بشكن فاصله سزاي ما نيست
تو ميري واسه هميشه اين جدايي حق ما نيست
بودن تو آرزومه حتي واسه ي يه لحظه
ميميرم بي تو
خوندن من يه بهونس يه سرود عاشقونس
من برات ترانه ميگم تا بدوني كه باهاتم
تو خود دليل بودنم بي تو شب سحر نميشه
ميميرم بي تو
من عشقت رو به همه دنيا نميدم
حتي يادت رو به كوه و دريا نميدم
با تو ميمونم واسه هميشه
اگه دنيا بخواد من و تو تنها بمونينم
واست ميميرم جواب دنيارو ميدم
با تو ميمونم واسه هميشه
من عشقت رو به همه دنيا نميدم
حتي يادت رو به كوه و دريا نميدم
با تو ميمونم واسه هميشه
خاطرات تو رو چه خوب چه بد حك ميكنم
توي تنهاييام فقط به تو فكر ميكنم
با تو ميمونم واسه هميشه
اگه دنيا بخواد من و تو تنها بمونينم
واست ميميرم جواب دنيارو ميدم
با تو ميمونم واسه هميشه

30 October 2007

يادش گرامي


وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما

چونان که بايدند

نه بايد ها...

مثل هميشه آخر حرفم

و حرف آخرم را

با بغض مي خورم

عمري است

لبخند هاي لاغر خود را

در دل ذخيره مي کنم

باشد براي روز مبادا

!اما

در صفحه هاي تقويم

روزي به نام روز مبادا نيست

آن روز هر چه باشد

روزي شبيه ديروز

روزي شبيه فردا

روزي درست مثل همين روزهاي ماست

اما کسي چه مي داند ؟

شايدامروز نيز روز مبادا باشد

وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما

چونانکه بايدند

نه بايد ها

هر روز بي تو

روز مبادا است

"قيصر امين پور"
.
.
قيصر امين پور هم رفت... خيلي غم انگيزه...يادش گرامي

21 October 2007

از سر دلتنگي

امضاي تازهء من
ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست
اي كاش
آن نام را دوباره
پيدا كنم
اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم
آنجا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
افتاد
و لابه‏لاي خاطره‏ها گم شد
آنجا كه
يك كودك غريبه
با چشمهاي كودكي من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبيه من است
آه, اي شباهت دور
اي چشمهاي مغرور
اين روزها كه جرأت ديوانگي كم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم
بگذار در خيال تو باشم
بگذار ...
بگذريم
اين روزها
خيلي براي گريه دلم تنگ است
قيصر امين پور

15 October 2007

كميته وزرا

خوب... امروز چشم بنده به جمال كميته وزرا روشن شد و ماشين و گواهينامه ام تا ده روز به علت بدحجابي توقيف خواهد بود...ناگفته نماند كه اين ده روز با كلي پارتي بازي درست شد وگرنه حكم واقعي سي روزه بوده...فعلا تا اطلاع ثانوي پياده روي ميكنيم تا خوش حجاب شويم
.
.
.
بابت تمام محبت هات
بابت تمام زحماتت
بابت بودنت
متشكرم

30 September 2007

بخشش

هنوز خوب بلدم ببخشم...ولي انگار قدرت فراموش كردن رو از دست دادم...انگار از ادمها كينه به دل ميگيرم...واقعا نميدونم كه اگر من واقعا بخشيدمشون چرا كارهاشون يه جايي گوشه دلم مونده؟
پ.ن: نامهربون شدم

24 September 2007

عشق

ميدوني دلم چي ميخواد؟ دلم از اون نگاههايي ميخواد كه توي سريال" ميوه ممنوعه "حاجي به هستي ميندازه... دلم از اين نوع عشقا ميخواد...عشق با حجب و حيا...نميدونم چرا ولي به نظرم عشق توي نسل هم سن و سالهاي من يه جورايي با وقاحت همراه شده...يه جورايي زيادي رك و راست شده...دلم از اون عشقايي ميخواد كه طرف يواشكي نگات كنه ...دلم از اون عشقايي ميخواد كه توي چشماي طرف محبت رو ببيني..نه هيچ دو دو تا چهارتايي رو...دلم عشق با سكوت و نگاه ميخواد...دلم عشق بي توجه به تن ميخواد...دلم عشق بي حساب و كتاب ميخواد...دلم عشق سر به زير ميخواد
.
.
دلم بدجوري از اين نگاههاي حاج يونس فتوحي ميخواد

23 September 2007

پاييز

سلام به پاييز
سلام به بارون
سلام به بوي خاك نم زده
سلام به پياده رويهاي طولاني
سلام به نسيم پاييزي
سلام
سلام
سلام


21 August 2007

U Lied To Me

You lied to me.
With your pretty words
and faithful promises
Then you lied.
You tried to play it off
To make up some excuse
And convince me of your innocence.
So far, I have forgiven you
Because I care for you
But then you lied again!
You took my trust and tore it apart
And now, I've lost the ability to trust
To believe in you when no one else does.
How could you hurt me like this?
You lied to me and I can never
Forgive you.

04 August 2007

براي او

روزهاي خوبين اين روزها..من پرم از كار،از انرژي،از تفريح،از خنده...همه چيز خوب ميگذره
ميدوني من خيلي تغيير كردم...اونقدر زياد كه براي خودمم قابل تصور نيست...حس ميكنم اون رگه هاي افسردگي كه در من هميشه بود ديگه كاملا از بين رفته...اخه راستشو بخواي من هميشه مستعد افسرده شدن بودم..هميشه عاشق شعراي فروغ بودم و با اهنگاي ابي حال ميكردم...ولي الان مدتها از اخرين باري كه فروغ خوندم ميگذره...راستي ديگه ابي گوش نميدم ها...اصفهاني و عصار هم خيلي كم...الان به جاش افشين گوش ميدم...كامران و هومن...فلاكت..البته فراموش نكن كه هنوز مارك انتوني رو گوش ميدم...زياد..تو هم هنوز دوستش داري؟
راستي الان چند ماهي ميشه كه يكي از عمده ترين تفريحاتم خوردن است...دائما رستورانهاي مختلف رو امتحان ميكنم،شامم ميخورم...زياد... ديگه هم اصلا از هيكل خودم ناراضي نيستم...كلي هم موقع هر مهموني با خودم حال ميكنم...با لباسام..با قيافه ام...راستش الان كه فكر ميكنم ميبينم تو اعتماد به نفس منو به صفر رسونده بودي...من به نظرت يه رقيب بودم نه يه دوست و همراه..درسته؟
بذار از كارم هم برات بگم..اوضاع كاريم تو اين شركت خيلي خوبه...سر پروژه قبلي كه انجام دادم ازم تقدير كردن..راستي يه جاي ديگه هم كار ميكنم، شركت رعنا اينا رو يادت هست؟ من به عنوان مشاور باهاشون كار ميكنم...البته هنوز نتونستم خودمو قانع كنم كه برم كارخونه اشون و يه بازديدي بكنم اخه يادت نرفته كه اخرين دعواي ما توي مهمانپذير اون كارخونه بود،مثلا رفته بوديم با دوست من مسافرت...روزهاي بدي بودن،براي هردوي ما،به هرحال ميترسم برم اونجا و دوباره اون دو روز وحشتناك جلوي چشمم بياد.براي همينم گفتم فعلا كارخونه نميام
ديگه همه چي به روال سابق ميگذره..هنوزم زياد كتاب ميخونم...هنوزم فيلمهايي كه تو دوست داشتي رو دوست ندارم...هنوزم عاشق اشپزيم..هنوزم با تمام وجودم به زندگي خانوادگي اعتقاد دارم...هنوزم تند راه ميرم..هنوزم زياد ميخندم..هنوزم صبح ها زود بيدار ميشم و هنوزم بقول تو زيادي راست ميگم...
همه اينها رو نوشتم كه بدوني الان همه چي در چه وضعيتي است و بدوني كه من خوب خوبم،نميدونم اصلا الان اين چيزها براي تو اهميتي داره يا نه...مهمم نيست..فقط ميخوام بدوني كه همه اين چيزهاي خوبي كه الان هست باعث نميشه كه جاي خالي تو حس نشه..من بعضي وقتها جاي خالي تو رو بدجوري احساس ميكنم ولي امروز ميتونم صادقانه بگم كه حتي در اون لحظات هم دوست ندارم كه باشي..من با تمام علاقه و احترامي كه هنوز برات قائلم ولي خوشحالم كه با هم نيستيم،واقعا خوشحالم.خوشبخت باشي و بدرود
قرار بود روزي بنويسم كه موقع نوشتن اشكي توي چشمام جمع نشه...امروز همون روز بود
خدايا براي داده ها و نداده هايت سپاسگذارم

17 July 2007

تايلند


جاي همگي خالي سفر فوق العاده اي به تايلند داشتم...بانكوك و پاتايا... چه لذتي داره دور شدن از همه چيز و تفريح و تفريح و تفريح... تمام لحظات اين سفر برام خاطره شده... تمام خريدها..استخر..ماساژ..دريا...و بخصوص شبهاي پاتايا و گشتن توي " واكينگ استرييت" ( به اين ميگن تلفيق فارسي و انگليسي)

خلاصه كه اميدوارم فرصت دوباره اي بشه كه بازم برم تايلند..راستش تصميم دارم كه براي ژانويه دوباره برم اونجا...تا ببينم چي پيش مياد

كاراي شركت وحشتناك شده...الان دو ماهي ميشه كه دو جا كار ميكنم..و اكثر روزها از ساعت پنج تا هفت و هشت ميرم شركت دوم...نميدونم تا كي با اين وضع دوام ميارم ولي اميدوارم كه از پس اين همه كار بر بيام

ديشب بعد از مدتها رفتم سينما فيلم رئيس... با همه احترامي كه براي كيميايي قائلم ولي فكر ميكنم آخر عمري يه جورايي قاطي كرده به نظر من فيلمش از مزخرف هم مزخرف تر بود
.
عكس بالا حياط هتلم توي پاتايا است



25 June 2007

يك آن شد اين عاشق شدن،دنيا همان يك لحظه بود

آهنگ پاياني سريال "مدار صفر درجه" به نظرم فوق العاده است
وقتی گريبان عدم، با دست خلقت می‌دريد
وقتی ابد چشم تو را، پيش از ازل می‌آفريد
وقتی زمين ناز تو را، در آسمان‌ها می‌کشيد
وقتی‌ عطش طعم تو را، با اشک‌هايم می‌چشيد
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چيزی نمی‌دانم از اين، ديوانگی و عاقلی ...
يک آن شد اين عاشق‌شدن، دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شيطان به نامم سجده کرد
آدم زمينی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چيزی نمی‌دانم از اين، ديوانگی و عاقلی ...

11 June 2007

گريه

اگه اجازه بدي اهليت كنن، اونوقته كه كارت به گريه كردن مي كشه

22 May 2007

رفتن

زورنکو : ازدواج کردید؟ ( لارسن جواب نمی‌دهد. ) بله طبیعتا. شما ازدواج کردید و عاشق زنتون هم هستید، حداقل این طور خیال می‌کنید
لارسن: از چی به این نتیجه رسیدید؟
زورنکو : از وجود شما یک رایحه‌ای به‌مشام می‌رسه، بوی زننده زندگی یکنواخت. بوی دمپایی ، آبگوشت، زیر سیگاری تمیز، چمن مرتب، و ملافه‌های خوشبو.. در شما نمی‌بینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است
لارسن: به‌نظر شما آدم مضحکی هستم؟
زورنکو:بدتر از اون، معمولی هستید
"وبلاگ فروغ"
.
.
بهم ويزاي امريكا ندادن...حالا بايد براي يك جاي جديد اقدام كنم،چرا اينقدر دلم ميخواد از اينجا دور بشم؟

13 May 2007

نوشتن

نوشتن
پنج سال پيش: با مداد...تميز پاك كردن غلطها و اصلاحشون
سه سال پيش: با خودكار..خط خطي كردن غلطها و اصلاحشون
امسال: با خودكار...دور انداختن كاغذ با اولين غلط

09 May 2007

بنگر چگونه دست تكان ميدهم
گويي مرا براي وداع افريده اند

29 April 2007

آخر هفته فوق العاده اي رو گذروندم... از اون آخر هفته هايي كه دلت نميخواد تموم بشن...اينروزا تو شركت بي كارم .. نتايج مناقصه اي كه داشتيم تا پانزده ارديبهشت اعلام ميشه و بعدش دوباره يه دوره فشرده كاري شروع ميشه
هواي تهران اينروزا محشر است...دو روزي ميشه كه ماشين نميارم و از اين هوا لذت ميبرم... البته ديروز موقع كلاس زبان رفتن توي اون بارون وحشتناك مثل موش اب كشيده شدم...ولي با اين حال كيف داد
كلاس زبانم ديروز تموم شد و بعد از ده ماه يه استراحتي ميكنم... و البته اميدورام اين بيكاري بعد از ظهرها باعث بشه بيشتر با دوستام بيرون برم و ببينمشون
امروز تولد رعنا دوست خوب منه... رعناي گلم تولدت مبارك
دلم هواي شمال رو كرده...خوندن كتاب " بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم" توي ساحل چمخاله.. چقدر اين فصل شمال خوبه
تصميم دارم بعد از برگشتن از تركيه يه كار هيجان انگيز انجام بدم... فعلا نميگم چيه تا موقع انجامش ولي راستش هيجانش داره ديوونم ميكنه

24 April 2007

بالاخره نمايشگاه نفت و گاز امسال هم به خوبي و خوشي تموم شد.هرچند كه هنوز خستگي من به طور كامل از بين نرفته... با اينكه فقط پانزده بيست روز از شروع كار در سال جديد ميگذره ولي من حسابي احساس خستگي ميكنم...دوست دارم زود به زود اينجا بنويسم...ولي هيچ خبر مهمي وجود نداره...هيچي
.
رضا منو به بازي ارزو ها دعوت كرده... ديشب بهم گفت كه حتمن ارزوهات رو بنويس...بهش گفتم ارزويي ندارم و اون اصرار داشت كه نميشه هر ادمي بالاخره يه ارزويي دار..براي همينم من از صبح تا حالا فكر كردم كه چه ارزويي دارم راستش هر چي بيشتر فكر كردم بيشتر به اين نتيجه رسيدم كه بي ارزو ام... الان نه ارزوي ادامه تحصيل دارم..نه ارزوي پولدار شدن و يه ثروت بي حساب... نه ارزو دارم از ايران برم...نه برام مهم است كه توي كارم پيشرفت كنم...هيچ كسي هم دور و برم نيست كه ارزو داشته باشم عاشق من بشه و يا باهام ازدواج كنه...شايد تنها ارزوي من در سلامتي خانواده و دوستانم و خودم خلاصه ميشه... ميدونين اين بازي منو به فكر وا داشته... من ديگه حتي رويايي هم براي شاد بودن ندارم.. انگار هيچي نه خيلي خوشحالم ميكنه و نه خيلي ناراحت... دوست ندارم اين حالت رو در خودم...نكنه افسرده شدم؟
.
دعوتنامه امريكا به دستم رسيده و براي 17 مي وفت سفارت گرفتم...كلي هم مدارك رنگ و وارنگ ترجمه كردم كه بهم ويزا بدن...ولي راستش خيلي هم دادن يا ندادن ويزا برام مهم نيست...به هر حال بايد برم و ببينم چي ميشه
.
دوباره سه شنبه شد و من عصري به كلاس محبوبم ميرم...خيلي بده كه كارايي كه بايد انجام ميدادم رو انجام ندادم...اين والد قوي من دردسر ساز است
.
اين هواي ارديبهشت جون ميده براي قدم زدن..براي كوه..براي پيك نيك...و براي سفر... خدا كنه تا ارديبهشت تموم نشده يكي از اين كارا رو انجام بدم
.
ميشه به جاي يه خانوم قوي مستقل كه همه كاراشو خودش انجام ميده و جور خيلي ها رو هم ميكشه به يه ادم ضعيف و لوس و نازك نارنجي و بي دست و پا و وابسته تبديل بشم؟ از اونايي كه تا سر كوچه خونشونم تنها نميرن؟ از اونايي كه همه كاراشونو يه مرد( حالا يا شوهر يا دوست پسرشون) انجام ميده؟ من از نقشم خسته شدم...چي كار كنم؟

14 April 2007

عجب هوايي است امروز...جاي همه اونهايي كه تهران نيستن خالي...يه هوار ابري و خوشگل... امروز از صبح روز سوتي دادن من بوده... اول كه مدير عامل اومد توي اتاقم و بالاي سرم و من اونقدر گرم چت كردن بودم كه نفهميدم...بعدشم كه يك ساعت داشتم با تلفن حرف ميزدم و هرچي زنگ زده بود اتاقم ديده بود اشغال است... خيلي باحال بود...ولي وقتي قيافه شاد و خندون منو ديد دلش نيومد چيزي بگه...فقط گفت سرحالي ها...گفتم عاليم اقاي مهندس ...گفت خدا رو شكر وقتي تو شادي همه شركت شادن
ميدونين من كلي خوشحالم كه اينجا كار ميكنم...محيط اينجا ارامش فكري خاصي داره و همين كه مديرهاي اينجا رابطه خوبي باهام دارن هميشه خيال منو راحت نگه ميداره... امروز بابت كارم خدا رو شكر كردم
چند روزي ميشه كه زيادي شاد و سرحالم... اينجور مواقع تبديل ميشم به يه بمب انرژي و كلي همه اطرافيام كيف ميكنن... امروزم از هفت ونيم صبح تا الان كه چهار بعد از ظهر است كلي اتيش سوزوندم...خدا تا اخر شبو به خير بگذرونه
استاد كلاسم دو تا قول ازم گرفته.. راستش فكر ميكردم انجامش سخت باشه ولي به راحتي يكيش انجام شد...و من حس خوبي دارم...قول ميدم وقتي دوميش هم انجام شد بگم كه چه قولي بوده
راستي...كودك من حالش خوبه و ديگه اون چيزي كه ميخواست رو نميخواد...ميدونين هميشه يه چيزايي تا يه زماني براي ادم ارزش دارن...انگار بعد از يه مدت ارزششونو از دست ميدن...خوشبختانه كودك من قهرو شده...يعني وقتي چيزي رو بخواد و نگيره ديگه قهر ميكنه و بي خيالش ميشه...آخ كه چند روزه دارم با اين كودك حال ميكنم
تا يه زماني يكي از مشكلات بزرگ من اين بود كه خواسته هام رو بيان نميكردم و هميشه فكر ميكردم اطرافيام بايد خودشون درك كنن كه من چي ميخوام،خوب اين خيلي روش بدي بود ولي حالا كلي در اين مورد پيشرفت كردم...يعني به ادما ميگم كه من توقعم دقيقا ازشون چيه...اين مسئله كمك بزرگي بهم كرده و لااقل تونسته باعث بشه كه تكليفم با ادما معلوم باشه...يا هستن يا كنار گذاشته ميشن... فكر ميكنم اين رك و راست شدنم كار اطرافيام رو هم راحت كرده...به هر حال فكر ميكنم پيشرفت خوبيه
.
.
همين ديگه... گفتم اينبار وقتي سرحالم بنويسم كه فكر نكينين من هميشه بي حالم
.
.
پ.ن: كمرنگ شده بودي...حالا داري محو ميشي...اين قانون زندگيه

08 April 2007

اول.چند روزي ميشه كه تعطيلات تموم شده و دوباره سر كار ميام... فعلا بخش ما توي شركت پروژه اي نداره و تمام وقتم به گشت و گذار در اينترنت ميگذره.. اميدورام زودتر پروژه بگيريم، بيكاري خيلي سخته
.
دوم. مرسي از دوستاي خوبي كه حالمو ميپرسن و برام ميل ميذارن، من خوبم..نيازي به نگراني نيست... فقط يكي دو هفته اي طول ميكشه تا كاملا فكر و خيالايي كه دارم از سرم بپره
.
سوم. امروز بعد از مدتها به دوستام تلفن زدم و حالشونو پرسيدم... نميدونم چرا هميشه اينقدر براي اينكار تنبلم.. ولي اينبار كلي بهم كيف داد
.
چهارم.يه رژيم غذايي سفت و سخت گرفتم و حسابي رو دور وزن كم كردنم... اينكار داره اراده ام رو تقويت ميكنه..و اين خيلي خوبه
.
پنجم. امان از دست اين كودك وجود من.. كه هميشه كنترل منو در دست داره... امسال به ميزان زياد اين كودك اشك ريخته.. زياد خواسته... زياد دلتنگ شده... ولي امروز اين كودك رو قانع كردم كه دلتنگ نشه و بهش قول دادم كه دوباره شادش كنم
.
ششم. دارم كتاب " آيا تو آن گمشده ام هستي" رو ميخونم... به نظرم عاليه.. اگه وقت دارين حتما بخونينش
.
هفتم. دلم ميخواد زودتر سه شنبه بشه ، دلم براي كلاس سه شنبه خيلي تنگ شده...كلي تعريف كردني دارم... زندگي من جالب شده... تمام اتفاقانشو استاد كلاسم پيش بيني ميكنه... پيش بينيش راجع به مدت عيد هم درست در اومد
.
هشتم. يه سري حرف ناگفته.. يه سري خشم تخليه نشده... ولي مهم نيست... اين نيز بگذرد
.
نهم. طفلكي ماهي كوچولو... تا حالا فكر ميكرد ماهيگير اونو با قلاب گرفته... فكر ميكرد ماهيگير انتخابش كرده... طفلكي تازه فهميده...تنها ماهي بوده كه نتونسته از تور ماهيگير فرار كنه
.
دهم. فردا روز ديگريست

03 April 2007


يك. تعطيلات عيد هم گذشت و از امروز زندگي به روال سابق برگشته... اخرهاي پارسال فكر ميكردم كه تعطيلات خوبي رو در پيش رو دارم ولي خوب..متاسفانه اينطور نشد... ميتونم بگم يكي از بدترين عيدهاي زندگيم رو گذروندم.. خوشحالم كه تموم شد

دو. چهار روز اول عيد رو تهران تنها بودم... تنهاي تنها... روز دوم حالم بد شد.. به تنهايي رفتم بيمارستان ،به تنهايي سرم وصل كردم و خلاصه براي اولين بار با تمام وجودم تنهايي رو درك ردم... تجربه جالبي بود ولي اونقدر تلخ بود كه تلخيش حالا حالا ها توي ذهنم ميمونه

سه.هميشه دوست داشتم و دارم كه هر رابطه اي حالا چه يه دوستي ساده باشه و چه عشق باشه رو با يه خداحافظي خوب تموم كنم... هيچوقت نميتونم درك كنم كه چرا بعضي از ادمها به جاي اينكه يه رابطه رو با يه تلفن يا حتي يه اس ام اس خداحافظي تموم كنن يه دفعه نيست و نابود ميشن... يعني شب ميخوابي و صبحش پا ميشي و ميبيني كه خبري از اون ادم نيست... چرا بلد نيستيم براي همديگه شخصيت قائل بشيم؟

چهار. فيلم خون بازي رو ديدم... با اينكه رخشان بني اعتماد رو دوست دارم ولي به نظرم اين فيلمش ارزش يك بار ديدن رو هم نداشت

پنج. دچار تنهايي وحشتناكي شدم ولي تصميم ندارم اجازه بدم كسي وارد اين تنهايي بشه.. به شدت نسبت به ادمها بي اعتماد شدم ميدونين آدمها ميان و به سختي وارد زندگيت ميشن... كلي طول ميكشه تا باهاشون به يه صميميت نسبي برسي... و بعد يكدفعه ميرن..به همين راحتي... دوس ندارم ديگه با هيچ كس صميمي بشم...هيچكس

شش. يه خواستگار سمج دارم كه بيچارم كرده... توي عيد رفتم و يه خط موبايل جديد گرفتم و به خيال خودم از شرش خلاص شدم.. امروز كه اومدم شركت صبح تلفنم زنگ زد... خيلي منتظر تلفن يه اشناي قديمي بودم... با ذوق پريدم روي تلفن كه ديدم نه خير ايشون هستن... مات مونده بودم كه از كجا شماره شركت منو پيدا كرده... خلاصه از خدا خواسته دق و دلي اين عيد رو سرش خالي كردم... الان فهميدم كه دوباره زنگ زده و ادرس شركت رو از منشي گرفته.. جرات ندارم از شركت برم بيرون.. دلم ميخواست يكي پيدا ميشد و كتكش ميزد ديگه نميخوام محترمانه باهاش برخورد كنم احتمالا امروز يا فرداس كه بياد دم شركت ...كتك زن خوب سراغ ندارين؟

هفت.خيلي بده كه من اينقدر غر ميزنم و از ناخوشي هام ميگم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد

هشت.اين عكس يكي از عروسكهام است... روزي كه اينو كادو گرفتم كسي كه بهم كادوش ميداد بهم قول داد برام يه دوست خوب باشه... همون ادم كمتر از يك هفته بعد يك دوست بهتر از من پيدا كرد و رفت ...حالا اين عروسك فقط يه خاطره شده تا هميشه به يادم بياره كه رو هيچ قولي حساب نكنم
نه. با تو وفا كردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري با تو چه دارد سود


20 March 2007

پایان گرفت دوری و اینک من
با نام مهر لب به سخن باز میکنم
از دوست داشتن آغاز میکنم
بهار که میرسد عشقهای یکسال کهنه و فراموش شده؛ عشقهای ذوب شده در حرارت تابستان و عشقهای منجمد در سرمای زمستان دوباره جان می گیرند. بهار که میرسد نه تنها طبیعت و شگفتی های آن، حتی انسانها هم دوباره از حالت خمودگی و دلمردگی به در آمده و قدم به بهار زندگی خود می گذارند....این است در واقع مسئله ابدی و چهره دردناک عشق: ناپایداری و بی ثباتی. با این حال همیشه بهاری بوده است، بهاری که به موقع و درست در آن لحظه نهایی یاس و قطع امید ابدی فرا میرسد
پرویز دوایی

اولین بار پرویز دوایی رو با کتابی که از دوستی هدیه گرفتم شناختم... کتاب "ایستگاه آبشار" اثر پرویز دوایی
کتابی که در صفحه اولش این جمله نوشته شده بود
سالها بعد
شاید زمانی هنگام مرتب کردن کتابخانه شخصی
این کتاب
بیانگر خاطرات غبار گرفته ای باشد که
در نهانخانه ذهن به دست فراموشی سپرده شده است
تقدیم به شما که بهترین هستید
.
.
و حالا سالها بعد شده... راستی که این سالها چه سریع میگذرن
.
.
کمتر از دو ساعت تا آغاز سال نو مونده... و سال هشتاد وپنج داره تموم میشه... و من دارم فکر میکنم
به روزهای دادگاهم
به درگیریهای جدایی
به لحظه امضا کردن طلاقنامه... و اشک من که ریخت روی صفحه اولش
به داد و بیداد همسر سابق توی دادگاه... به فحشهاش
به طلاق توافقی
به عشقی که به لجن کشیده شد
به رفتن رعنا
به از دست دادن یکی از ادمایی که دوستش داشتم
و در کنار اینها فکر میکنم
به کلاسهای خوبی که رفتم
به کلاس زبان
به کلاس خود شناسی
به دوستای جدیدی که پیدا کردم
به مسافرتهای محشری که رفتم
به موفقیتهای کاریم
به خوش اخلاق تر شدنم
به صبور تر شدنم
به زرنگتر شدنم
به بدجنس تر شدنم
به فهمیده تر شدنم
و به بزرگتر شدنم
تاوان بزرگی رو برای این بزرگتر شدن دادم... ولی شاید ارزششو داشته... پارسال این موقع فکر میکردم دیگه هیچوقت کسی نمیتونه جای خالی اونو برام پر کنه... فکر میکردم دیگه جای خالی عشق توی زندگیم پر نمیشه... ولی این یک سال فهمیدم که اصلا اینطور نیست... فهمیدم که من بازم لبریزم از عشق و میتونم دوباره عشقو تجربه کنم.. من میخوام سال جدید... دوباره عاشق بشم...میخوام از این پیله بیرون بیام و بذارم دوباره ادمها بهم نزدیک بشن...و فکر می کنم این بهترین تصمیم منه
.
.
دوستای خوبم... همه شما رو از ته ته دلم دوست دارم و عید رو به همتون تبریک میگم

12 March 2007


من به همه چيز شك كردم

به انواع دوست داشتن ها

به عشق

به صداقت

به راستي

به مردها...همه نوعشون پير يا جوون ...مجرد يا متاهل

به زنها...همه نوعشون ..پاك يا ... زيبا يا زشت

آره.. من به همه جيز شك كردم

به حرفهاي زيبا

به گرماي دستها

به بوسه ها

به خودم

به تو

به همه دنيا

به اونايي كه هستن

حتي به اونهايي كه يه زماني بودن

من شك كردم

به اغوشهايي كه خيلي ها رو گرم كردن

به لبهايي كه به خيلي ها گفتن دوستت دارم

به بدنهايي كه بارها و بارها ديگران رو در اغوش گرفتن

من شك كردم

به ادمهايي كه اونقدر عشقشونو تكه تكه كردن

كه ديگه عشقي ندارن كه بتونن به تو بدن

من شك كردم

.

.

اسمان هركجا ايا همين رنگ است؟









25 February 2007

امروز از صبح وسوسه نوشتن با من بوده ولي اينقدر كار داشتم ( و كماكان دارم) كه بر اين وسوسه تا الان كه ساعت چهار است غلبه كردم ، ولي راستش بيشتر از اين نميتونم... دلم براي نوشتن تنگ شده... مدتي است كه خيلي چيزا رو نميتونم حتي اينجا بنويسم ... شايد بايد كم كم همه چيز رو در يك وبلاگ جديد بنويسم...يه وبلاگي كه خواننده هاش غريبه تر باشن
هفته گذشته همه اش كار بود و كار و كار... و چه لذت بخش بود اين همه كار داشتن... اونقدر غرق شدم توي كارا كه واقعا نفهميدم چطوري هفت روز گذشت و خوشبختانه همه كارا خوب پيش رفت و ما تونستيم با يك شركت ايتاليايي قرارداد انتقال دانش فني يك طرح جديد(كه براي اولين بار توي ايران اجرا ميشه) رو ببنديم...براي من كه مدير اين پروژه بودم اين يه موفقيت حسابي است و امروز يه
تشويق نامه حسابي با درج در پرونده كاري بهم دادن... به هر حال خوشحالم از اينكه همه چيز خوب پيش رفت
.
.
دعوتنامه امريكاي من هفته پيش رسيد و احتمالا بعد از عيد ميرم دنبال كاراي ويزا گرفتنم... با تمام وجود اميدوارم كه بهم ويزا بدن.. راستش اين مدت خيلي دو دل بودم كه اصلا دليلي براي رفتن دارم يا نه حتي فكر ميكردم اينجا چيزايي هستن كه دوست ندارم از دست بدم... ولي الان فهميدم كه بهترين راه رفتن است... اينجا هيچ انگيزه اي براي موندن نيست
.
.
سرعت نزديك شدنم به ادمها يك دهم سرعت دور شدنم از اونهاس... قبلا ها اصلا اينجور نبودم و خيلي بايد اتفاق بزرگي مي افتاد تا از كسي دور بشم ولي حالا دقيقا عكس اين حالت است نميدونم شايد با كسايي در ارتباط قرار دارم كه دنياشون ازم دوره و براي همينم به مشكل بر ميخورم... من هيچوقت تحمل ادمهاي از خود راضي روندارم...كسايي كه ميگن همينه كه هست... اونهايي كه اگه بهشون بگي عوض شدي سريعا اصرار ميكنن كه از اول همين بودن... نميدونم.. شايد بهتر است كه اين ادمها رو دوست نداشته باشم... استادم هميشه ميگفت اگه ادمي برات ارزش قايل باشه وقتي بهش بگي كاري ناراحتت ميكنه ديگه انجامش نميده... تازه ميفهمم كه چقدر حرف درستي ميزنه.... اينبار كه ببينمش ميخوام بپرسم اگه به كسي بگي از كاري ناراحتت ميكنه و اون با شدت بيشتر انجامش بده ميخواد چيو ثابت كنه؟
.
.
بهترين اتفاق اينروزها ديدن يه دوست خوب بعد از مدتها بوده، دوست خوبي كه فقط يك دقيقه فرصت داري كه تصميم بگيري ببينيش يا نه... و تو تصميم ميگيري با اون قيافه اشفته و نا مرتبت ببينيش.... اعتراف ميكنم كه دلم ميخواست دوباره به اون روزها برگردم و دوباره اون مهساي 20 ساله بشم، دوست من تو بيشتر از هر انساني لايق خوشبختي هستي
.
.
تحمل تنهايي از گدايي دوست داشتن اسان تر است.. خدايا كمك كن كه هرگز از كسي چيزي رو گدايي نكنم
I remember how your eyes used to light up
Over promises that I made
But for the first time in my life
I know now how it feels to be afraid
I don’t know what I’d do if you go away
This would sure be one lonely old town
For a man’s so busy going up in the world
That he couldn’t see love coming down
Love coming down

I remember all the times you told me
Love’s all that matters to you
And looking back now, wondering how I believed
I had things more important to do
I can see how I must have looked to you
Like some fool on a merry-go-round
And that a man’s so busy going up in the world
That he couldn’t see love going down
Love going down

Can’t you see how everything I’ve learned
Would just be wasted if you leave me
If you just give one more try
I swear I’ll always be here when you need me
If you can find it in your heart to forgive me
I’ll try to keep both my feet on the ground
But if a man’s so busy going up in the world
That he couldn’t see love coming down
Love coming down


"Elvis presley"

09 February 2007

ای عزیز
انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند
هیچکس یکباره معتاد نمی شود
یکباره سقوط نمی کند
یکباره وا نمیدهد
یکباره خسته نمی شود, رنگ عوض نمی کند, از دست نمی رود
زندگی بسیار اهسته از شکل می افتد
و تکرار و خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه میکند
.
.
.
امروز فکر میکردم ... به اینکه همیشه فاصله ها اهسته اهسته بوجود میاد...یه وقتی به خودت میای و میبینی اونقدر فاصله زیاد شده که دیگه قابل پر شدن نیست...خیلی بده که تا وقتی این فاصله ها کمه ادمهااصلابه فکر پر کردنش نیستن

04 February 2007

اينروزها...............من................بينهايت..............غمگينم

26 January 2007

دلگیر نشدن کار اسانی نیست، ظرفیت میخواهد

21 January 2007

اول بهمن هشتاد و سه
اول بهمن هشتاد و پنج
.
.
يك بله
دو سال جهنم
.
.
خوشحالم كه اين دو سال تموم شد

14 January 2007

احساس میکنم خوشبخت نیستم
دنبال علت این احساس میگردم
دل نازک تر از گذشته شدم
سرعت زندگی به نظرم خیلی زیاد شده
جرات پذیرش ادمهای جدید رو ندارم
نمیدونم چه چیزی حالمو بهتر میکنه
دلم یه اغوش گرم برای گریه میخواد
دلم برای رعنا تنگ شده
خیلی تنهام
همه کارام نصفه و نیمه مونده
دلخوشی هام کم شده
از نگاه بعضی ادمها متنفرم
بد اخلاق شدم
حوصله حرف زدن ندارم
مهربونیم کم شده
فقط دوست دارم بخوابم
احساس و عقلم هنوز در یک جهت حرکت نمیکنن
.
.
بازم بگم ؟ ذهنم اشفته است اینروزها