07 November 2005

ديروز بعد از مدتها يه اتفاق جديد تو زندگيم افتاد... يكي از دوستان قديميم بهم زنگ زد. يك سالي ميشد كه صداش رو نشنيده بودم
و چقدر شنيدن صداش خوشحالم كرد... هرچند توي اين يك سال حتي يك روزم نبود كه يادش نكرده باشم ولي خوب شنيدن صداش
يه لطف ديگه اي داشت.... كاش از خواب بيدار ميشدم و ميفهميدم همه اين يك سال فقط يك كابوس وحشتناك بوده...كاش
زندگيم به روال سابق ادامه داره... جوري شده كه حتي نميدونم فردام قراره چطوري باشه از اين وضع خسته شدم
مدتهاست كه تلاش كردم بهش سر و سامون بدم ولي نميشه ديگه خسته شدم از تلاشهاي الكي تلاشهايي كه به هيچ جا نميرسه
... خداي من چقدر همه چي بي ارزش شده و من جقدر افسرده ام
... ديروز بعد از تلفن از شركت زدم بيرون و يك دل سير گريه كردم ... واقعا چقدر بعضيها براي ادم عزيزن
اونقدر كه هيچ وقت هيچ كس نميتونه جاشون رو بگيره... كاش همه چيز يه جور ديگه رقم ميخورد ... اي كاش

No comments: