08 November 2005

روز يكشنبه بعد از ساعت كارم يه سر رفتم شركت قبليم... هنوز كاراي تصفيه حسابم انجام نشده ...
مدتهاست گفته بودن يه نامه بهشون بدم راجع به كارهايي كه دستم بوده و اينكه هر كدوم تا كجا پيش رفته.. ولي از ترس اينكه اونو ببينم نميرفتم...
يكشنبه هم صبر كردم بره بعد رفتم. ديدن شركت و دوستام يه حال و هواي خاصي بهم داد...
البته چون موقع تعطيلي رسيدم همه زود رفتن... منم از فرصت استفاده كردم يه چرخي توي شركت زدم ...
حسم خيلي عجيب بود… يه جور رنج كشيدن بود...
رفتم توي اتاقش... ليواني كه براش خريده بودم روي ميز بود و توش ته مانده چاييش بود... روي ميز يه كاغذ بود كه دستخطش روش بود... به انگشتم نگاه كردم كه مدتهاست اون حلقه نامزدي رو ازش در اوردم .
هرچي سعي كردم نتونستم چهره اش رو مجسم كنم... انگار واقعا داره از يادم ميره انگار واقعا اون همه نامهربوني و
بي توجهي تونسته محبت منو از بين ببره

از شركت كه اومدم بيرون كلي پياده راه رفتم بغض داشتم ولي گريه نكردم شايد چون بغضم از سر دلتنگي نبود... بغضم به خاطر گول خوردنم بود به خاطر اينكه با يه مشت حرف عاشقانه خام شده بودم اي كاش كسي بود كه بهم ميگفت فردا قراره چي بشه...كاش..

No comments: