10 November 2005

امروز حالم خوب نيست ... سرما خوردم . همه بدنم درد ميكنه
فكر ميكنم اثرات راه رفتن ديشب توي بارون است .. ولي چه كيفي داشت
خوبي زير بارون راه رفتن اينه كه اگه اشك هم بريزي هيچ كس نميفهمه
صبح نيم ساعت ديرتر از هميشه رسيدم... البته ساعت كاري شركت از 8 است
ولي من هرروز 7.5 ميام... سر راه براي خودم يه شكلات نستله بزرگ خريدم... جاي همه خالي ميخوام يه كمي
چاق بشم اين مدت خيلي لاغر شدم

توي جلسه صبح يه دعواي مفصل راه افتاد اين رييس ما هم ترك است و وقتي عصباني ميشه
اون رگ تركيش بالا مياد ( البته من ارادت خاصي به تركها دارم ها ) خلاصه جلسه با چايي و شيريني
شروع شد با دعوا تموم شدالان يه خبر خوب شنيدم... ساعت كاري چهارشنبه ها تا 4 است... نيم ساعت ديگه ميتونم برم
تا بعد

ديگر تو را به خواب نمي بينم
حتي خيال من
رخساره تو را
از ياد برده است

2 comments:

arash said...

سلام مهسا...
فکر کنم اولین نفری هستم که دارم برات کامنت میزارم....خیلی خوشحالم که شروع به نوشتن کردی....همه اونا رو خوندم...نمیدونم چرا سرنوشت ما چند نفر داره عینا هم رقم میخوره.
غم این دنیای لعنتی رو نخور...هر روز به وبلاگت سر میزنم.
شاد باشی.......

reza said...

چرا پس نمی نویسی ؟