09 November 2005

امروز از اون روزايي است كه من اصلا حوصله كار كردن ندارم... كاش يكي رو داشتم تو اين هواي باروني باهاش بيرون ميرفتم.... براي فردا بايد يه گزارش تهيه كنم
ساعت 8 صبح فردا جلسه است حتي فكرش هم ازارم ميده
امروز توي شركت بهم گفتن طبق قوانين شما كه ازدواج كردين بايد حلقه دستتون كنين!
اين ديگه از اون چيزاي مسخره بود... گفتم مگه مهمه ؟ گفتن بله انجا پر از اقايون مجرد است و چون فكر ميكنن شما ازدواج نكردين دارن رو شما فكر ميكنن
ادم نميدونه بخنده يا گريه كنه گفتم حلقه ام رو پيش عمه ام كه شهرستان است جا گذاشتم بياد تهران برام مياره... يه اقايي كه اونجا بود گفت چطور شوهر شما ميذاره حلقه دست نكينن ادم خانومي به با شخصيتي و خوش تيپي شما داشته باشه بايد خيلي مراقبش باشه... فقط لبخند زدم...
گفت دوست داشتن حس مالكيت مياره حس انحصار... حق با اون بود ... دلم ميخواست بهش بگم ارزو به دلم موند يه بار راجع بهم حس مالكيت كنه... يه بار وقتي توجه مرد ديگه اي رو بهم ميبينه يه كم ناراحت بشه نه اينكه بگه يارو تو خط تو است و بخنده
اگه اسم اين كارا روشن فكري است ترجيح ميدم تا ابد با يك ادم متحجر زندگي كنم... بايد فردا پس فردا برم يه رينگ ساده بخرم... حلقه نامزديم هم يه حلقه ساده بود... هنوز حلقه ازدواج رو نخريده بوديم
عجب باروني است معلومه دل آسمون حسابي گرفته

اه باران باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست

No comments: