21 November 2005

نميدونم چي ميشه نوشت كاش ميشد همه چيز رو گفت .... حيف كه هميشه وقتي درد خيلي بزرگه حتي نميشه با كسي راجع بهش حرف زد... يه چيزايي است كه تا ابد فقط ميتونه توي دل خود ادم بمونه از اون دردهايي كه مثل خوره روح ادم رو اهسته و در انزوا ميخوره ... اين مدت همه اش فكر ميكردم توي دريام و دارم غرق ميشم همه اش دست و پا ميزدم ... دستمو به هر چيزي ميگرفتم كه زير اب نرم ... تازه فهميدم كه توي دريا نبودم... توي يه باتلاقي بودم كه دست و پا زدنم باعث شده بيشتر فرو برم ... خسته ام ... از اين همه تلاش بيهوده از اين همه شكستن غرور كنار گذاشتن همه چيز... از اين همه رام شدن خودم خسته ام...روزهاي زندگيم در رنج و غم داره حروم ميشه... هر راهي كه ميشد رو رفتم... و نميدونم چرا نميخوام بپذيرم كه ديگه اخر خطه
يه زماني فكر ميكردم همه چيز چاره داره جز مرگ... حالا فهميدم كه خيلي چيزها راه حلي نداره
اميدوارم خدا فراموشم نكرده باشه
دلم عجيب گرفته است

No comments: