16 January 2006


امروز از اون روزهايي بود كه من بينهايت افسرده بودم... يه روزايي اينقدر اين وضع شديده كه حتي از پس كارام بر نميام... از صبح توي شركت اشكام پايين مي اومد... و در اين حالت بايد پيشنهاد فني يك پالايشگاه رو بررسي ميكردم و تا عصر گزارشش رو ميدادم... حساب كنين كه چي از اب در اومده... الان تازه دادمش به منشي كه تايپ بشه و در نهايت ميدونم به امروز نميرسه
برنامه روزهام يه جورايي تكراري است جز يه روزايي مثل امروز كه اوضاع روحيم خيلي به هم ريخته است بقيه روزا ساعت 6.30 بيدار ميشم يه قهوه ميخورم كه بدخوابيدنم رو جبران كنه بعد 10-15 دقيقه فكر ميكنم كه چرا اينقدر بد بودم كه تركم كرد... بعد حاضر ميشم و از خونه ميام بيرون... توي ماشين اكثر وقتها ضبط رو روشن نميكنم... با خودم حرف ميزنم... به گذشته فكر ميكنم گريه ميكنم دعا ميكنم... و هر روز سهم بيشتري از تقصيرا رو گردن ميگيرم... جوري شده كه كم كم همه ازاراش از يادم رفته و يا يه جوري به خودم ميگم حتما تو بد بودي و حق داشته ( راستي نميدونم چرا اينجوري ام .... راحت همه رو ميبخشم ولي توانايي بخشيدن خودمو ندارم ) خلاصه به شركت كه ميرسم اشكامو پاك ميكنم و وارد شركت ميشم... در طول روز حداكثر دو يا سه بار از پشت ميزم بلند ميشم و بقيه وقتم پشت ميزم ميگذره يا كار است يا فكر به گذشته و ارزوي درست شدن همه چيز
بعد از ظهر ها حدود 6 از شركت بيرون ميام تا ساعت 7-8 بيرونم و گريه هام رو ميكنم و ميرم خونه... از وقتي پدرم مريض شده ديگه توي خونه گريه نميكنم و چقدر سخته فيلم بازي كردن براشون.... توي خونه يكي دو ساعتي بيدارم و بعد ميرم توي اطاق به بهانه خواب و باز .... چرا اينقدر خودمو محكوم ميكنم ؟ تا همين چند هفته پيش حرف دوستام يا اشناهاي مشتركمون... حرف كسايي كه بهم حق ميدادن... حرف اونايي كه ميشناختنش و ميگفتن مرد زندگي نبوده لااقل براي چند ساعتي حالم رو بهتر ميكرد وقتي ياد حرفهاي مشاوري كه با هم رفتيم مي افتادم كه معتقد بود اون خيلي بچه است وابسته است حاضر نيست هيچ اشتباهي رو قبول كنه و ...اروم تر ميشدم ولي ديگه مدتي است با هيچي اروم نميشم... همه اش فكر ميكنم كه هرچي بود من بايد تحمل ميكردم... بايد منطقي تر برخورد ميكردم... بايد وقتي دعوا
ميشد سكوت ميكردم.... بايد دخالتهاي مادرش رو نديده ميگرفتم... بايد وقتايي كه بهم ميگفت مادرم نفر اول زندگيمه بعدش خواهرمه و بعد تويي ميپذيرفتم كه ميشه سوم باشم... چرا ميخواستم نفر اول زندگيش باشم ؟... بايد... بايد...دارم ديوونه ميشم
چرا نتونستم ؟چرا خواستم بهش ثابت كنم كه اگه بين ما مشكلي پيش مياد نصف نصف مقصريم و بايد نصف نصف كوتاه بيايم تا حل
بشه ؟ من ميتونستم يه نفره كوتاه بيام الان كه فكر ميكنم ميبينم ميشده ولي من اين كارو نكردم... من ميتونستم يك نفره ببخشم كوتاه بيام
قبول كنم و حتي توقعات عاطفي ام رو كم كنم.... من خيلي بدم

4 comments:

Nina said...

مهسا.... براي بيرون اومدن بايد اول حسابي فرو بري....... نترس! تو از پسش بر مي آي..خودتم اينو خوب ميدوني.. اين هفته گل نرگس براي خودت خريدي؟

سـین said...

امروز ؟؟؟!!!

Payman Jozi said...

مهسا
من خیلی تو را نمی شناسم ولی من هم تجربه ای شبه به تو را دارم
نمی دانم چند وقت است که جدا شدی
ولی هر دوره ای زمان انتهایی خودش را داره
فقط سعی کن مواظب خودت باشی و گرمای درونت را فراموش نکنی

سهراب said...

سلام
امروز از طریق وبلاگ شیندخت و برای اولین بار به اینجا آمدم.
وقتی وارد وبلاگ شیندخت شدم، داشتم لبخند می زدم، الان احساس می کنم با صورت خوردم به دیوار!1
ظاهرا هیچ کاری از دست آدم های واقعی ساخته نیست، ما که از نوع مجازی آن هم هستیم!1
اما می شود آرزو کرد که این روزها، به زودی تمام بشود، و به فراموشی سپرده شود!1
چه فرقی می کنه دیگه تقصیر کی بوده؟ کجا باید گذشت می شده و نشده؟ حرف او درست بوده یا شما؟ همه این سوالها یک زمانی خیلی مهم بوده حتما و باید بهش جواب داده می شده، اما حالا دیگر واقعا چه فرقی می کنه؟ و یا بهتر بگویم دیگر فرقی نمی کند!1
یک کلام: تمام شده.
یا بمانید و بسوزید، یا بروید و دوباره بسازید.
به زمان نیاز دارید، اما مطمئن باشید که عشق معجزه خواهد کرد، اینبار بهتر و پر ثمرتر.
آمین