06 February 2006


پنج شنبه گذشته بعد از 6 ماه با يكي از دوستاي قديميم رفتيم بيرون... سپيده از اون دوستايي است كه خيلي دوستش دارم و باهاش راحتم... سابقه دوستيمون به دبيرستان بر ميگرده... سپيده يك سال از من بزرگتر است... الان 12-13 سالي ميشه كه دوستيم اخرين باري كه ديده بودمش يه برنامه شام بود كه سپيده و شوهرش و من و كامران رفتيم بيرون... خلاصه پنج شنبه كه ديدمش و حرف زديم بهش گفتم چي شده و اون كلي گله كرد كه چرا اين 4-5 ماه چيزي بهش نگفتم و ... ديشب تو راه خونه بودم كه زنگ زد... گفت بيا دنبال من با هم بريم خونه يكي از دوستام ميخوام ببينيش.... منم در حال رفتن به شهر كتاب نياوران بودم كه با اصرارش برگشتم... رفتم سراغش و با هم رفتيم خونه دوستش.... دوستش چند ماهي است كه جدا شده و تنها زندگي ميكنه... حرف زدن باهاش خيلي حالمو بهتر كرد.... ماجراي زندگيش و اختلافاتش خيلي به زندگي من شبيه بوده... و شوهر اونم مثل مال من يه بچه ننه لوس و تحت سلطه بوده...جالبه كه رفتارهاي اونم توي مشكلاتش عين من بوده .... تازه به اين نتيجه رسيدم كه منم يه جاهايي حق داشتم بد رفتار كنم... و شايد هر كسي توي اون موقعيت همين كارا رو ميكنه.... اين دوست مشترك ما دوران عقدش كلي مشكل داشته ولي فكر ميكرده اگه زير يه سقف برن اينها حل ميشه...دخالتهاي خانواده شوهرش كمرنگ ميشه و هزار تا فكر ديگه... ولي فقط 4 ماه بعد از عروسي دوام اورده بود.... و افسوس ميخورد كه كاش در دوران عقد تمومش ميكرده... ديشب برام يه شب خاص بود... ساعتها حرف زديم و تونست منو به اين نتيجه برسونه كه بايد اينجا تمومش كنم... وقتي عكساي عروسيش رو ديدم واقعا فكر كردم حيف اين دختر... هم
زيبا...هم خانم... هم فوق ليسانس معماري.. و هزار تا چيز ديگه و پسره يه ادم معمولي معمولي
جالبه كه اينقدر شوهرشو دوست داشته كه سالگرد عقدشون (كه قهر بودن) براي شوهرش نامه نوشته كه هديه من به تو براي اين روز مهريه ام است.... و شوهرش با پارتي بازي و پول و هزار تا كار اين نوشته رو محضري كرده و طبق همون بدون مهر تونسته طلاقش بده
روزي كه به سپيده گفتم دارم جدا ميشم گفت به خدا حدس ميزدم به اينجا برسه... از سر نامزديت... رفتارهاي خانواده شوهرت... سطح فرهنگيشون و مهمتر از همه گريه هق هقي كه توي بغل مامانش كرد منو به اين نتيجه رسوند كه كارت سخته.... ميگفت ما ديده بوديم توي عروسي عروس و داماد پدر و مادرشون رو بغل كنن و گريه كنن چون ميخوان برن و جدا بشن و ... ولي توي نامزدي خيلي مسخره بود
شب نامزديمون وسط مهموني گريه اي توي بغل مامانش كرد كه همه مات موندن.... بردمش اشپزخونه بهش اب دادم و يه مدت طول كشيد تا گريه اش تموم شد ... من احمق رو بگو كه هي ميگفتم غصه نخور مامانت هميشه كنارمونه هميشه مراقبشيم... يادش كه مي افتم حالم از خودم به هم ميخوره
اين چند روز بايد بشينم و درست و حسابي فكر كنم.... خيلي چيزا توي سرم است
اين مدت خيليها سعي كردن كمكم كنن ولي هيچكس به اندازه سپيده با اين كار نتونست كمكم كنه.... سپيده جون ممنونم

5 comments:

سـین said...

خوشحالم که بهتری
چشمهاتو اگه بیشتر دور بگردونی فکر میکنم چیزهای دیدنی بیشتری رو میتونی ببینی که میتونه خیلی بهت کمک کنه

سـین said...

امیدوارم روزی مطلبی اینجا بخونم که نویسنده اش جز آرامش و شادی حسی نداشته باشه

Payman Jozi said...

مهسا عجیب نیست
مهریه هم چاره مشکل نیست

Anonymous said...

چشمام روي هم ميزارمو تورو به يادم مي يارمو ...
دنيا ديگه مثل تو نداره نداره نه ميتونه بياره دلها همه بيقرار عشقهههههههه اما

Anonymous said...

سلام
جسارتا می خواستم عرض کنم اگر ممکن است، یک تعریف از آدم معمولی را اینجا برای من بنویسید{توی وبلاگ مقصودم هست}من تا حالا چندین بار معمولی بودن آدم ها از دید شما را در بدون لیسانس بودن آنها دیدم! البته از شما خواهش می کنم بنویسید، چون من هم لیسانس ندارم و در حال شروع کردن یک زندگی هستم! شاید من هم خیلی معمولی هستم و بی خبر از همه دنیا!1اینطوری اگر بدانم معنی آدم معمولی در ذهن یک خانم ایرانی چی هست در این روزها، شاید من باعث بیچاره شدن کسی نشوم!1
منتظر هستم تا تعریف یک انسان معمولی و غیر معمولی را در وبلاگ شما و یا در ایمیل خودم بخوانم.
شاد باشید.