05 February 2006


امروز 105 روز از اخرين با هم بودن ما ميگذره...كاش اعداد وجود نداشتن.... زمان يه دروغ است يك دروغ.. توي اين مدت يك
روز هم از من جدا نبودي...حتي يك ثانيه..... 105 روز بي تو و با تو زندگي كردم.... خيلي زياده نه؟
اين مدت تو مهموني رفتي من خونه نشستم... تو دوستاي جديد پيدا كردي من دوستاي قبليمم از دست دادم... تو سالم بودي من مريض بودم... تو مي خنديدي و من گريه مي كردم.... ولي مهم نيست.... ديگه واقعا مهم نيست
يادته اون روزي كه بهم گفتي من خودمم ناراحتم از بس با تو بد رفتار ميكنم... گفتي ناراحتم كه بهت محبت نميكنم... بهت گفتم مهم نيست تا جايي كه بتونم تحمل ميكنم يا تو رفتارت خوب ميشه يا من صبرم تموم ميشه.... الانم همينه... تحمل ميكنم تا جايي كه بتونم
اخه يادته از روز اول بهت گفتم كه من مرد دل بستن و دل كندن نيستم پس بازم صبر مي كنم ....

4 comments:

سـین said...

نه اینکه ندونم چی بگم اما میترسم از حرف زدن ... میترسم از اینکه بپرسم واقعاً روزهای چی رو میشمری ؟ واقعاً برای چی ؟ برای کی ؟تا کی ؟
نشمر مهسا ... نشمر
ضمناً در مورد نظرت باید بگم هست دوست من ، اگه آدما جرئت و شهامت داشته باشند همه چیز هست

سـین said...

کمی این پرده رو از جلوی شمات بزن کنار ، مطمئن باش چیزهای خوشایند زیادی میشه پیدا کرد

سـین said...

اون شمات چشمات بود که شد شمات

Payman Jozi said...

مهسا
به سرعت باد می گذره ولی ذهن آدم پاک نمیشه
احساست را درک می کنم
من هم روزها را می شمردم ولی الان از شماره خارج شده
مواظب خودت باش