12 February 2006


با دوستي حرف ميزدم... گفتم اميد تنها چيزي است كه اين روزها دارم... و اون ميگفت مهمترين چيز همين اميد داشتنه... هنوز از قطع تماس ما چند دقيقه اي نگذشته بود كه تلفن بعدي همون اميد رو هم نقش بر اب كرد.... نميدونم چرا... چرا ميگه من خواستم تموم بشه؟ كاش يادش بياد كه چه التماسي ميكردم كه عجله نكن... چقدر بهش گفتم بيا تا اخر سال سعي كنيم مشكلاتو حل كنيم.... و فقط نه شنيدم.... خوشحالم كه گفته خيلي خوشه.... خيلي راحته... خوب كار ميكنه..فكرش ازاد است.... ولي ناراحتم كه گفته من اصرار
داشتم تموم بشه.... اصرار.... دروغگو است يا فراموشكار؟ چي رو ميخواد ثابت كنه ؟
دلم خيلي گرفته
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد
هيچ شانه اي
تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود
هيچ شانه اي

3 comments:

سـین said...

میشه خواهش کنم کمی گوش بدی ؟
فراموش کن ...بهش فکر نکن ...
بهش فکر نکن
ذهنتو درگیر زندگیی بکن که میخوای نه چیزی که نیست ، وجود نداره
سخته ، اما
بریز دور

Anonymous said...

با سلام
اصلا این صحبت های شما تو مغزم نمیگنجه
شما بظاهر باین خوبی مگر میشه با کسی باین بدی حتی 2 ماه زندگی کنه
مگر اینکه دیونه باشه .در اون حالت هم شما نباید ناراحت باشید
یا واقعا بد بوده یا دیونه
اگر هیچکدوم از اینها نبوده پس شما ..
بازم نباید ناراحت شید چون با ادم خوب هم که نمیتونید کنار بیائید
پس بیائیدو از امروز شالوده زندگیتونو بر معیارهای خودتون بنا کنید.
حتما بر مشکلاتتون غلبه خواهید کرد.

Payman Jozi said...

مهسا من میفهممت