15 February 2006


امشب خونه يكي از دوستام دعوتم و ميخوام برم.... خودمم باورم نميشه كه اين تصميم رو گرفتم... ولي خوب گرفتم ديگه!!! خسته شدم از قائم شدن... ميخوام برم شايد مثل گذشته ها خيلي شاد و خندان نباشم ولي ميتونم سعي خودمو بكنم
دوستام تهديدم كردن كه اگه نرم ميان دم خونه دنبالم.... از فرض اينكه ده پانزده نفر بريزن دم خونه ما خنده ام ميگيره.... ولي بهتر است با زبون خوش برم كه كار به اينجا نكشه
ديروز اولين كار مجسمه ام پخته شد و از كوره اومده بود... كلي ذوق كردم... البته سمباده زدن و رنگ و كلي كاراي ريز ريزش مونده....وقتي بردمش خونه مامان و بابا كلي قربون صدقه دختر هنرمندشون رفتن بهم گفتن تو توي همه چيز استعداد داري..... با لياقتي .... ما بهت افتخار ميكنيم... نميدونين چه ذوقي كردم....كلي از ديشب كيف كردم.... ديروز سر كلاس روي مجسمه دخترم كلي كار كردم... پشتش تا حدودي خوب شد .... بايد يه كلاس طراحي فيگور برم و با اناتومي اشنا بشم.... حيف كه هيچي از اناتومي نميدونم... و اگه ياد نگيرم نميتونم مجسمه هايي كه فيگور بدن هستن رو خوب در بيارم....
ميدونين ساختن مجسمه و كار با گل و خاك لذتي داره كه حتي نميشه تجسمش كرد.... روي اولين كارم تاريخ روز اتمامش رو نوشته بودم... ديشب ديدم كه تاريخش 1/11/84 است جالب بود دقيقا روزي كه سالگرد عقد ما بود... فكر ميكنم قرار است هر سال در تاريخ 1/11 يك اتفاقي توي زندگيم بيفته.... راستي 1/11/85 چي ميشه؟

3 comments:

Anonymous said...

khosh begzare.... :)

Anonymous said...

acilar surmez zaman en guzel care
تلخی ها نمی پایند زمان بهترین چاره است
unutursun sende hadi git
تو نیز فراموش خواهی کرد.. برو

Payman Jozi said...

مهسا باور می کنی من همه تاریخ ها را یادم رفته
گاهی فقط یادم میاد