08 May 2006

نميدونم چند وقت شده... نميدونم چند روز است... فقط ميدونم كه همه چيزو فراموش كردم راستش باورش براي خودمم سخته فكر نميكردم اين اتفاق بيفته ولي خوب بايد با خودم صادق باشم من يك سال زندگيم رو فراموش كردم ... همه اش رو دور ريختم و خيلي هم خوشحالم
ديگه مدتهاست كه بهش فكر نميكنم... نه به خودش... نه به اتفاقاتي كه افتاده... نه به دعواها... نه به شاديها... مدتهاست كه گريه نميكنم... مدتهاست كه منتظر نيستم همه چيز درست بشه... مدتهاست كه ديدن پژوي 206 طوسي ناراحتم نميكنه.... مدتهاست كه رد شدن از كنار نائب و برگ سبز منو ياد هيچي نميندازه... مدتهاست كه دوباره از نان فروشي سحر خريد ميكنم و اصلا يادم نمي افته كه خونه اونها چند قدم بالاتر است... و مدتهاست كه وقتي اسمي ازش به ميون مياد به جاي بغض و اشك خنده ام ميگيره... و دوباره احساس خوشبختي دارم
خوب كه به زندگيم نگاه ميكنم ميبينم راضي ام.... همه چيز خوب پيش ميره.. دارم دوباره همون ادم سابق ميشم... شاد و خندان دوباره دارم به خودم...به زندگيم ... به اطرافيام اهميت ميدم.... اين يه شروع تازه است
خوشحالم كه تمام عكسهاش رو دورريختم... ايميل هاش روپاك كردم... اسمش رو از ليست مسنجرم پاك كردم و شماره اش رو از حافظه موبايل.... راستش خودمم نميدونم چطور به اينجا رسيدم فقط ميدونم كه ميخوام دوباره قلبم رو به روي عشق باز كنم.. مطمئنم بازم عشق مياد..يه عشق بهتر و عاقلانه تر... فقط كافيه دوباره قلبم رو اماده پذيرش بكنم
من راضيم و شاكر

4 comments:

arash said...

سلام مهسا...
نمیدونی از خوندن اونچه که نوشتی....چقدر لذت بردم و خوشحال شدم....روزهای خوب در رهاند

Anonymous said...

Hi Mahsa,
Like Arash, I have the same feeling!
Wish you good luck always!

Roxana said...

خیلی خوشحالم

Anonymous said...

بابااااا :)