26 August 2006


دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
....
ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم
سیب یا گندم؟
....
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
،نقطه نقطه‌ی تنت
.....
زیبای من
دست‌های تو
سیب رادل‌انگیز می‌کند
"عباس معروفي"

4 comments:

arash said...

سلام مهسا...
خیلی خوب بود.

Anonymous said...

نمی دونم چرا بعضی از شعرای عباس معروفی رو که می خونم یه حال عجیبی بهم دست می ده.واقعاً زیبان.
مرسی مهسا جان

Anonymous said...

سلام.زيبا بود.كشف زمين با سرانگشت ها رو دوست داشتم.

reza said...

زیبا بود
انتخاب قشنگی بود