02 October 2006

ماه رمضان پاييزي يا شايدم پاييز ماه رمضا ني داره خيلي سريع ميگذره اين روزها كارم زياده و بديش به اينه كه حس و حال كار كردن هم وجود نداره... نميدونم اين مشكل بي حوصلگي من كي حل ميشه... راستش خودمم خسته شدم واي به ديگران! تو هفت هشت روزگذشته 4 بار افطاري دعوت شدم... و در تمام دعوتها از لحظه اي كه داشتن دعوتم ميكردن ميدونستم نميرم.. لااقل قبلا صبر مبكردم ببينم اون روزي كه دعوت شدم حس و حال رفتن دارم يا نه.. ولي حالا وضع بدتر شده... جالبيش به اينه كه جديدا خيلي قشنگ بابت هيچ جا نرفتن خودمو توجيه ميكنم..يكي رو نميرم چون فاميلي است.. يكي رو نميرم چون دو نفره است.. يكي رو نميرم چون زيادي شلوغ است..يكي رو نميرم چون يه مدت است نديدمشون و حالا حس ميكنم بعد از اين مدت حرفي براي گفتن نداريم... بد شدم... خيلي بد.. نميدونم چطوري بايد اين مشكل رو حل كنم
.
.
كتاب "بعد از ان شب" نوشته "مرجان شير محمدي" كتاب محبوبم در سال 82 بود... يه كتاب كوچيك كه حدودا 100 صفحه است.. و من عاشق يك داستان شش هفت صفحه ايش بودم... ديشب دوباره كتابم رو پيدا كردم و بازم بارها و بارها اون قصه رو خوندم... هنوزم دوستش دارم
اگر ان شب نميرفتيم بيرون من به خودم اجازه نميدادم حرفي بزنم. با خودم عهد كرده بودم توي دلم نگهش دارم براي هميشه. ولي تو نگذاشتي.تلفن كردي و بعد هم سوار ماشينت شدم.كاش به روي خودم نمي اوردم كاش به روي تو نمي اوردم. كاش وقتي گفتم عاشقت شدم ميگفتي دختر جون من چنين احساسي به تو ندارم.ولي تو دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي خوب من هم عاشقتم.
.
.
من از رفتنت دلخور نيستم. باور كن. اين چيزي بود كه من از اول ميدانستم...از همان شبي كه دستت را گذاشتي روي دستم و گفتي عاشقمي.چيزي كه دلخورم ميكند اين است كه برايم يادداشت فرستادي. شايد به نظرت خنده دار باشد ولي دلم ميخواست جور ديگري تمام شود. دلم ميخواست رو به رويم بايستي و بگويي خداحافظ
.
.
اين روزها فكر ميكنم كه چقدر كلماتي مثل هميشه و تا ابد ابلهانه است چقدر گول زنك است چقدر كم دوام است-درست مثل قولهاي تو

5 comments:

Anonymous said...

مهسای عزیزم امیدوارم همه ی مشکلاتت خیلی زود حل بشن
مخصوصاً که همه ی کیف ماه رمضان به افطاری دعوت شدنشه ;)

reza said...

چه تشابهی خانوم مهندس ، منم امسال ماه رمضان جایی نرفتم منتهی یک فرق کوچکی هست چون من جایی دعوت نشدم
یادم میاد بعضی ها اعتقاد زیادی به همت آدمها برای بدست آوردن کسها وچیزهایی که میخوان داشتن
توکل شرط اول که قبول دارییم ولی حرکت با چاشنی شانس هم باید باشه
اینطور نیست ؟

Anonymous said...

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن



شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

Anonymous said...

Very good idea. Similar to a discussion I saw on this Travel Bags.

Anonymous said...

سلام به مهسای عزیزم
خدای من مهسا تو اینطوری که پیش می ری هیچوقت حالت خوب نمیشه آخه این چه وضعشه
فردا به خاطر روزهایی که اینطوری داری سپری می کنی خودتو مجازات می کنی بسه دیگه
خواهش می کنم
تغییر کن

" آرام باش
توکل کن
تفکر کن
و آستین ها را بالا بزن
آنوقت خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده "

من همچنان منتظرم یه روز یاین صفحه رو باز کردم
همه شور و نشاط باشه همه عشق باشه