07 November 2006


اينروزها حال خوشي ندارم... از همه چيز خسته و دلزده ام... كارم توي شركت هم بدجوري زياد شده..خلاصه روزهاي خوبي نيستن
...
هواي تهران اينروزها خيلي قشنگه... توي اين هوا واقعا بايد عاشق بود... از اون عشقهاي عرفاني نه... دقيقا عشق زميني...عشق يه ادم به يه ادم
....
مدير عامل شركتم از هر فرصتي براي نصيحت كردن من استفاده ميكنه... دائما يه ليست از خانومهاي مجرد كه ميانسال شدن رديف ميكنه... و هي تاكيد ميكنه اينها هم جوونيشون خوشگل و شاداب بودن ولي حالا پيرشدن و تنها موندن... از اين حرفها و نصيحت ها خسته شدم
....
خيلي سعي ميكنم روي نقطه ضعف هام و قسمتهاي بد اخلاقم كار كنم... خيلي سعي ميكنم خودمو اصلاح كنم.. ولي موفق نميشم... به طرز وحشتناكي درباره ادمهايي كه دوستشون دارم حسودم... دلم ميخواد از صبح تا شب هرجا كه هستن به من هم فكر كنن... ديوونه ميشم از فكر اينكه بعضي ادمها فقط در مواقع بي كاري ياد من ميكنن
.....
به اين حقيقت درباره خودم رسيدم كه ترجيح ميدم توي زندگي ادمي باشم كه خيلي معمولي دوستش دارم ولي براش همه چيز و همه كسم تا اينكه توي زندگي ادمي باشم كه عاشقشم ولي جز من ادمهاي ديگه اي هم دور و برش هستن...عجيبه نه؟ عجيب شدم

4 comments:

Anonymous said...

نه مهسای عزیزم
من هم همین طوریم
شایدم هر دومون عجیبیم);

Roxana said...

منم اینجوریم
شدیم سه تا :دی

reza said...

ترجیح میدم تو زندگی کسی باشم
که عاشقانه دوست داشته باشیم ،دو جانبه ،این ترجیح بهتریه

Anonymous said...

man fekr konam dorostesh hamine!!!!