22 November 2006

بچه كه بودم توي يك اپارتمان زندگي ميكرديم... يه اپارتمان سه طبقه كه شش واحد داشت و توي هر طبقه درهاي اپارتمانها رو به هم باز ميشد خونه ما طبقه دوم بود و واحد روبه رويي ما خانم و اقايي با يك پسر بچه هم سن و سال من و خواهرم زندگي ميكردن... نميدونم صميميت بين ماها از كي بوجود اومد فقط يادمه كه هميشه در خونه هامون باز بود و ما پيش هم بوديم... يادش بخير تابستون ها از صبح تا شب توي حياط مشغول بازي بوديم... من و مهرك و پيام و فاخته.... و پيام چون از همه ما كوچكتر بود هميشه نخودي ميشد... بعد از بازي هم يا مامان ما برامون شام مياورد يا مامان پيام...هنوزم ماكاروني هايي كه برامون درست ميكردن رو يادمه... اون موقع ها هميشه دوست داشتم وقتي بزرگ شدم مثل مامان پيام بشم...يك انسان فوق العاده مهربون و دوست داشتني
.
.
سالها از اين ماجراها گذشت... ما بزرگ شديم... خونه هامون عوض شد و كم كم اتفاقاتي افتاد كه باعث شد ماها از هم دور بمونيم ولي اون تصوير ذهني يك خانواده مهربون و بخصوص تصوير ذهني مادر اون خانواده هميشه با من بود و هميشه توي خونه ما صحبت از دوستاي خوبي بود كه هيچكدوم ما جز خوبي و مهربوني چيزي ازشون نديده بوديم
.
.
وبعد ار اين همه سال .... من و پيام از طريق اين دنياي مجازي همديگرو پيدا كرديم و چند شب پيش وهمديگرو ديديم... پيام ... دوست و همبازي ما ... نخودي وسط بازي كردنها... حالا شده يك اقاي دكتر خوشتيپ و متشخص.... ديدن پيام و ياداوري اون روزهاي خوب كودكي بهترين اتفاق اين چند روزه من بود... كاش ميشد به كودكي برگردم... دلم براي روزهاي خوب گذشته خيلي تنگ شده

3 comments:

Anonymous said...

عزیزم نکنه اونی که منتظر بودی یه روزی میاد همین آقای دکتر خوش تیپ هستش خدا چه می دونه
مگه نه؟؟؟
شوخی کردم بابا زودی به خودت نگیر
بهر حال خوشحال شدم

arash said...

salam mahsa,,,
ye aaan ehsas kardam khodam in matno neveshtam,,,
nemedonam chera manam hameshe delam mekhad be oon roza bargardam,,,

Anonymous said...

بچه ها اگه می دونستن وقتی بزرگ شدن حسرت بچگی رو می خورن هیچ وقت تو بازی هاشون ادای بزرگ بودن رو در نمی آوردن.هیچ وقت برای بزرگ شدن عجله نداشتن.