03 April 2007


يك. تعطيلات عيد هم گذشت و از امروز زندگي به روال سابق برگشته... اخرهاي پارسال فكر ميكردم كه تعطيلات خوبي رو در پيش رو دارم ولي خوب..متاسفانه اينطور نشد... ميتونم بگم يكي از بدترين عيدهاي زندگيم رو گذروندم.. خوشحالم كه تموم شد

دو. چهار روز اول عيد رو تهران تنها بودم... تنهاي تنها... روز دوم حالم بد شد.. به تنهايي رفتم بيمارستان ،به تنهايي سرم وصل كردم و خلاصه براي اولين بار با تمام وجودم تنهايي رو درك ردم... تجربه جالبي بود ولي اونقدر تلخ بود كه تلخيش حالا حالا ها توي ذهنم ميمونه

سه.هميشه دوست داشتم و دارم كه هر رابطه اي حالا چه يه دوستي ساده باشه و چه عشق باشه رو با يه خداحافظي خوب تموم كنم... هيچوقت نميتونم درك كنم كه چرا بعضي از ادمها به جاي اينكه يه رابطه رو با يه تلفن يا حتي يه اس ام اس خداحافظي تموم كنن يه دفعه نيست و نابود ميشن... يعني شب ميخوابي و صبحش پا ميشي و ميبيني كه خبري از اون ادم نيست... چرا بلد نيستيم براي همديگه شخصيت قائل بشيم؟

چهار. فيلم خون بازي رو ديدم... با اينكه رخشان بني اعتماد رو دوست دارم ولي به نظرم اين فيلمش ارزش يك بار ديدن رو هم نداشت

پنج. دچار تنهايي وحشتناكي شدم ولي تصميم ندارم اجازه بدم كسي وارد اين تنهايي بشه.. به شدت نسبت به ادمها بي اعتماد شدم ميدونين آدمها ميان و به سختي وارد زندگيت ميشن... كلي طول ميكشه تا باهاشون به يه صميميت نسبي برسي... و بعد يكدفعه ميرن..به همين راحتي... دوس ندارم ديگه با هيچ كس صميمي بشم...هيچكس

شش. يه خواستگار سمج دارم كه بيچارم كرده... توي عيد رفتم و يه خط موبايل جديد گرفتم و به خيال خودم از شرش خلاص شدم.. امروز كه اومدم شركت صبح تلفنم زنگ زد... خيلي منتظر تلفن يه اشناي قديمي بودم... با ذوق پريدم روي تلفن كه ديدم نه خير ايشون هستن... مات مونده بودم كه از كجا شماره شركت منو پيدا كرده... خلاصه از خدا خواسته دق و دلي اين عيد رو سرش خالي كردم... الان فهميدم كه دوباره زنگ زده و ادرس شركت رو از منشي گرفته.. جرات ندارم از شركت برم بيرون.. دلم ميخواست يكي پيدا ميشد و كتكش ميزد ديگه نميخوام محترمانه باهاش برخورد كنم احتمالا امروز يا فرداس كه بياد دم شركت ...كتك زن خوب سراغ ندارين؟

هفت.خيلي بده كه من اينقدر غر ميزنم و از ناخوشي هام ميگم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد

هشت.اين عكس يكي از عروسكهام است... روزي كه اينو كادو گرفتم كسي كه بهم كادوش ميداد بهم قول داد برام يه دوست خوب باشه... همون ادم كمتر از يك هفته بعد يك دوست بهتر از من پيدا كرد و رفت ...حالا اين عروسك فقط يه خاطره شده تا هميشه به يادم بياره كه رو هيچ قولي حساب نكنم
نه. با تو وفا كردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري با تو چه دارد سود


7 comments:

Anonymous said...

بارها رفته ایم
بارها دست در دستِ تنهایی
قامت نابخشوده ی نبودن را به آغوش کشیده ام
و بارها
بازگشته ایم
,,,
کمی تامل کن جوان

Anonymous said...

دوست خوبم اينو بدون هميشه افرادي كه مقصر هستن رابطه رو با فرار ترك ميكنن نه با خداحافظي. من هم خيلي وقتا فرار كردم چون توضيحي براي رفتارهام نداشتم ولي حالا سعي ميكنم عاقل تر باشم:) در ضمن اون عروسك رو بنداز بهتره از كسي كه قولشو زير پا ميذاره هيچ خاطره اي نداشته باشي

Anonymous said...

مهسای عزیزم سال نوت مبارک
برات آرزوی یه سال پر از شادی و موفقیت دارم.
کاش فکر هرچی آدم مضخرفه رو دور بریزی و از زندگیت لذت ببری

Anonymous said...

live your life gal ;)

سـین said...

سلام مهساي عزيز
سال نو رو گرچه با تاخير بهت تبريك ميگم و اميدوارم سال نو سالي سرشار از شادكامي و تندرستي باشه و اميدوارم سال نو سال رهائي همه ما از سنگينيهائي باشه كه ديگرون روس دوشمون گذاشته و ميگذارن
ضمناً از بابت غيبت چند ماهه عذر ميخوام
saamaan

Payman Jozi said...

سه و جهار و پنج را یه جورایی باهات موافقم

Anonymous said...

مهسا خانم
وقتی امروز برای بار چندم نوشته هاتو خوندم تفالی به حافظ زدم. جواب خیلی به جا بود

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگزارش


دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصال است مجو آزارش

توی دنیای به این بزرگی و در عین حال کوچک وقتی برای افسوس خوردن نداریم

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند


زندگیتو بکن دختر

به فکر آینده ات باش جوان