04 August 2007

براي او

روزهاي خوبين اين روزها..من پرم از كار،از انرژي،از تفريح،از خنده...همه چيز خوب ميگذره
ميدوني من خيلي تغيير كردم...اونقدر زياد كه براي خودمم قابل تصور نيست...حس ميكنم اون رگه هاي افسردگي كه در من هميشه بود ديگه كاملا از بين رفته...اخه راستشو بخواي من هميشه مستعد افسرده شدن بودم..هميشه عاشق شعراي فروغ بودم و با اهنگاي ابي حال ميكردم...ولي الان مدتها از اخرين باري كه فروغ خوندم ميگذره...راستي ديگه ابي گوش نميدم ها...اصفهاني و عصار هم خيلي كم...الان به جاش افشين گوش ميدم...كامران و هومن...فلاكت..البته فراموش نكن كه هنوز مارك انتوني رو گوش ميدم...زياد..تو هم هنوز دوستش داري؟
راستي الان چند ماهي ميشه كه يكي از عمده ترين تفريحاتم خوردن است...دائما رستورانهاي مختلف رو امتحان ميكنم،شامم ميخورم...زياد... ديگه هم اصلا از هيكل خودم ناراضي نيستم...كلي هم موقع هر مهموني با خودم حال ميكنم...با لباسام..با قيافه ام...راستش الان كه فكر ميكنم ميبينم تو اعتماد به نفس منو به صفر رسونده بودي...من به نظرت يه رقيب بودم نه يه دوست و همراه..درسته؟
بذار از كارم هم برات بگم..اوضاع كاريم تو اين شركت خيلي خوبه...سر پروژه قبلي كه انجام دادم ازم تقدير كردن..راستي يه جاي ديگه هم كار ميكنم، شركت رعنا اينا رو يادت هست؟ من به عنوان مشاور باهاشون كار ميكنم...البته هنوز نتونستم خودمو قانع كنم كه برم كارخونه اشون و يه بازديدي بكنم اخه يادت نرفته كه اخرين دعواي ما توي مهمانپذير اون كارخونه بود،مثلا رفته بوديم با دوست من مسافرت...روزهاي بدي بودن،براي هردوي ما،به هرحال ميترسم برم اونجا و دوباره اون دو روز وحشتناك جلوي چشمم بياد.براي همينم گفتم فعلا كارخونه نميام
ديگه همه چي به روال سابق ميگذره..هنوزم زياد كتاب ميخونم...هنوزم فيلمهايي كه تو دوست داشتي رو دوست ندارم...هنوزم عاشق اشپزيم..هنوزم با تمام وجودم به زندگي خانوادگي اعتقاد دارم...هنوزم تند راه ميرم..هنوزم زياد ميخندم..هنوزم صبح ها زود بيدار ميشم و هنوزم بقول تو زيادي راست ميگم...
همه اينها رو نوشتم كه بدوني الان همه چي در چه وضعيتي است و بدوني كه من خوب خوبم،نميدونم اصلا الان اين چيزها براي تو اهميتي داره يا نه...مهمم نيست..فقط ميخوام بدوني كه همه اين چيزهاي خوبي كه الان هست باعث نميشه كه جاي خالي تو حس نشه..من بعضي وقتها جاي خالي تو رو بدجوري احساس ميكنم ولي امروز ميتونم صادقانه بگم كه حتي در اون لحظات هم دوست ندارم كه باشي..من با تمام علاقه و احترامي كه هنوز برات قائلم ولي خوشحالم كه با هم نيستيم،واقعا خوشحالم.خوشبخت باشي و بدرود
قرار بود روزي بنويسم كه موقع نوشتن اشكي توي چشمام جمع نشه...امروز همون روز بود
خدايا براي داده ها و نداده هايت سپاسگذارم

4 comments:

Anonymous said...

مهسا جان
جسارتی که در توصیف خودت بعد از گذشت یک زمان خاص داری قابل تقدیره.
چقدر فرق هست بین مهسای پارسال و مهسای امسال.
مهسا جان امیدوارم همیشه خوشحال و سالم باشی.
راستی شنیدی که میگن بهترین آشپزای دنیا اونایی هستن که با لذت آشپزی می کنن؟
:-)

arash said...

سلام مهسا...
در راستای ترک ابی و عصار و گوش دادن به افشین....پیشنهاد میکنم این آهنگ جدید سعید شایسته رو هم که میگه "گلی خوشگلی...گلی دلبری...گلی از همه زیباتری..." رو هم یه امتحانی کنی:))))
آدم نخوادم خود به خود بدنش یهتکونی میخوره:))تو خیابونای تورنتو هم ملت چپ و راست دارن "گلی" گوش میدن:))))
امیدوارم همیشه شاد ببینمت:)

Anonymous said...

موفق باشي

Anonymous said...

مهسا خیلی خوشحالم کرد این پست. خیلیییی.