19 December 2005

....
شنبه براي كاري بايد ميرفتم شركت قبليم صبح زود رفتم كه تا قبل از اومدن ... كارم تموم بشه ميدونستم كه هيچ وقت زودتر از
ساعت 10 سر كار نميرسه
خلاصه با ترس و وحشت رفتم اونجا نا گفته نمونه كه كلي ارايش كردم و تيپ زدم جوري كه اگه ديدمش هم حس نكنه اين مدت سخت گذشته... يه سي دي پيشم داشت كه بردم تا به بچه ها بدم كه بهش بدن ... همينطور يه البوم عكس كه عكسهاي مشتركمون توش بود خلاصه رفتم و همكارامو ديدم خيلي دلم براي همه بچه ها تنگ شده بود ...يكي از همكارام كه از ماجرا با خبره يك ساعتي باهام حرف زد... همون حرفايي كه همه ميگن... گفت حيف تو است و ما هم از دستش ناراحتيم و نميدونيم چرا داره اين كارو ميكنه و ... منم تمام مدت تو اين فكر بودم كه الان ميرسه و منو ميبينه حرفاش كه تموم شد دوستم شقايق گفت اومده سي دي و البوم رو خودت بهش ميدي يا من بدم ؟ با خودم فكر كردم بهتره اين ترس بريزه ترسي كه باعث شده من حتي ديدن دوستام هم نرم... گفتم بده خودم ميبرم و رفتم توي اطاقش منو كه ديد رنگش مثل گچ شد ادمي كه ديدم اوني كه ميشناختم نبود يه ادم لاغر با ريش اصلاح نشده.. يه جوري شده بود كه قابل ترحم بود نامرتب و تكيده... مثل مريض ها... سلام كردم و سعي كردم لرزش صدام مخفي بمونه جواب داد... گفتم اين سي دي تو است اينم البوم عكسهامون من ديگه نميخوامشون ميخواي نگهشون دار ميخواي بريزشون دور خداحافظي كردم و اومدم بيرون باورم نميشد اين مهسا منم... فكر نميكردم بتونم اينقدر راحت بدون اشك و گريه حرف بزنم... رفتم پيش شقايق كه خداحافظي كنم .... دنبالم اومد و داشت نگام ميكرد ازدر شركت كه اومدم بيرون دنبالم اومد و گفت نفقه رو گرفتي ؟ گفتم نه برگشت ميخوره به دستت ميرسه گفت چرا نگرفتي يه بار گفتي بخواي ازم جدا شي بايد حق و حقوقم رو بدي گفتم يادم نيست ولي اگه گفتم هم برا اين بوده كه نميخواستم اين اتفاق بيفته... همين... گفت بيا بريم توافقي تموم كنيم گفتم من توافقي در اين مورد ندارم اگه تو اين تصميم عجولانت كمكت كنم تا ابد خودمو نميبخشم تنها كاري كه برات ميكنم اينه كه وقتي تقاضا دادي ميام و امضا ميكنم... همين... بعد دستمو بردم جلو باهاش دست دادم و اومدم... جالبه كه وقتي باهام حرف ميزد حتي نگاهم نميكرد... نميدونم از چي ميترسيد... به هر حال باورم نميشد كه به اين راحتي بتونم حرف بزنم... اون هول و دستپاچه بود و من ارام... ارام تر از نبض يك مرده
ولي اين ادمي كه من ديدم با اوني كه ميشناختم خيلي فرق داشت... خيلي....خوشحالم كه اون البوم عكس رو از خودم دور كردم ديدنش حتي از روي جلد ازرده ام ميكرد...و من هنوز نفهميدم كه چه كردم

2 comments:

سـین said...

سلام
نمیدونم واقعاً چی بگم
راستش نه اینکه ندونم اما قبلاً هم گفتم که خیلی حرفا مال گفتن نیست .
اما شهامت و شجاعت رودر روئی با مسائل چیز خوبیه

arash said...

سلام مهسا...
آفرین بر تو....