24 December 2005


چه خوب ياد گرفتم سكوت كردن رو... هميشه فكر ميكردم چقدر سخته كه در مقابل حرفهاي ناراحت كننده ديگران سكوت كني... ولي حالا مدتهاست كه ياد گرفتم حرفهامو نزنم
جالبه كه خيلي چيزها توي اين يكي دو روزه اتفاق افتاد كه ميخواستم بنويسم ... ولي انگار جرات گفتنشون رو از دست دادم
فصل پاييز تموم شد... و قصه پاييزي ما هم ديگه بايد تموم بشه... چقدر ميترسم از اينده نامعلومي
كه در انتظارم است.... راستي چند نفر با وضع من در اين دنيا وجود دارن ؟
يه روزي يه استادي بهم جمله اي گفت كه اون روز قبولش نكردم... داغ بودم و سرشار از اينكه بايد گذشت داست بايد خوب بود و ... اين جمله رو تازه درك كردم و حيف كه اون دوست ديگه نيست تا بهش بگم حق با اون بوده و اون جمله اين بود
« تا موقعی که پشت کسی خميده نباشد، نمی توانی سوار او شوی. »

2 comments:

سـین said...

زندگی خیلی چیزا به آدم یاد میده که یکیش سکوته
اما ننوشتن با نگفتن فرق میکنه ... قصه ی بهار و تابستان و پائیز و زمستون عمر همه سرشاره از این قصه ها و نوشته های نامعلوم

سـین said...

اما خمیدگی پشت آدما گاهی خیلی دلیلها داره که میتونه باعث شه سوارشون شدن توجیه پذیر نباشه