14 April 2007

عجب هوايي است امروز...جاي همه اونهايي كه تهران نيستن خالي...يه هوار ابري و خوشگل... امروز از صبح روز سوتي دادن من بوده... اول كه مدير عامل اومد توي اتاقم و بالاي سرم و من اونقدر گرم چت كردن بودم كه نفهميدم...بعدشم كه يك ساعت داشتم با تلفن حرف ميزدم و هرچي زنگ زده بود اتاقم ديده بود اشغال است... خيلي باحال بود...ولي وقتي قيافه شاد و خندون منو ديد دلش نيومد چيزي بگه...فقط گفت سرحالي ها...گفتم عاليم اقاي مهندس ...گفت خدا رو شكر وقتي تو شادي همه شركت شادن
ميدونين من كلي خوشحالم كه اينجا كار ميكنم...محيط اينجا ارامش فكري خاصي داره و همين كه مديرهاي اينجا رابطه خوبي باهام دارن هميشه خيال منو راحت نگه ميداره... امروز بابت كارم خدا رو شكر كردم
چند روزي ميشه كه زيادي شاد و سرحالم... اينجور مواقع تبديل ميشم به يه بمب انرژي و كلي همه اطرافيام كيف ميكنن... امروزم از هفت ونيم صبح تا الان كه چهار بعد از ظهر است كلي اتيش سوزوندم...خدا تا اخر شبو به خير بگذرونه
استاد كلاسم دو تا قول ازم گرفته.. راستش فكر ميكردم انجامش سخت باشه ولي به راحتي يكيش انجام شد...و من حس خوبي دارم...قول ميدم وقتي دوميش هم انجام شد بگم كه چه قولي بوده
راستي...كودك من حالش خوبه و ديگه اون چيزي كه ميخواست رو نميخواد...ميدونين هميشه يه چيزايي تا يه زماني براي ادم ارزش دارن...انگار بعد از يه مدت ارزششونو از دست ميدن...خوشبختانه كودك من قهرو شده...يعني وقتي چيزي رو بخواد و نگيره ديگه قهر ميكنه و بي خيالش ميشه...آخ كه چند روزه دارم با اين كودك حال ميكنم
تا يه زماني يكي از مشكلات بزرگ من اين بود كه خواسته هام رو بيان نميكردم و هميشه فكر ميكردم اطرافيام بايد خودشون درك كنن كه من چي ميخوام،خوب اين خيلي روش بدي بود ولي حالا كلي در اين مورد پيشرفت كردم...يعني به ادما ميگم كه من توقعم دقيقا ازشون چيه...اين مسئله كمك بزرگي بهم كرده و لااقل تونسته باعث بشه كه تكليفم با ادما معلوم باشه...يا هستن يا كنار گذاشته ميشن... فكر ميكنم اين رك و راست شدنم كار اطرافيام رو هم راحت كرده...به هر حال فكر ميكنم پيشرفت خوبيه
.
.
همين ديگه... گفتم اينبار وقتي سرحالم بنويسم كه فكر نكينين من هميشه بي حالم
.
.
پ.ن: كمرنگ شده بودي...حالا داري محو ميشي...اين قانون زندگيه

4 comments:

Anonymous said...

از این پستت خیلی خوشم اومد

Anonymous said...

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی



گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی



حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی



مهسا خانم
کم رنگ شدن آدما و محو شدن آنها پیش هم یک امر کاملا نسبی است. اگر محو شدن من خوشحالت میکنه حتما این کار رو میکنم.

مهسا
برات روزگار خوشی رو آرزو میکنم و همیشه دعای خیر من بدرقه راهته. همیشه منتظر شنیدن خبرهای خوب ازت هستم البته از طریق همین وبلاگ. وبلاگی که من هم یک پست گذاشتم.
"مهسای مهربون مریض شده"
آدما باید یاد بگیرن که وقتی یکیو نمی خوان یا یکی دیگر رو پیدا می کنن, قبلی رو لجن مال نکنن.

دیگه کم کم داره شکواییه میشه.

همیشه سالم و پیروز باشی

Anonymous said...

داستان در داستان هستش؟؟

------------------------
مهسا نکنه حالا از این طرفی زیاده روی کنی؟

Anonymous said...

مهسای عزیزم خیلی خوشحالم که سرحال می بینمت