14 January 2006


مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

2 comments:

سـین said...

نمیدونم چی بگم و چه کامنتی میشه گذاشت روی این پست ....
ضمناً ببینم اون چیزی که توی کامنت قبلی گفتم رو خوندین ؟؟

Payman Jozi said...

هیچ سبزینه ای بجز سبز درونت راهگشا نیست