30 September 2006


يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم

27 September 2006


ديروز رفته بودم طرفهاي انقلاب... يك ساعتي وقت ازاد داشتم و هوس كردم يه سري به دانشگاه بزنم.. واي كه چه لذتي داشت... رفتم كل دانشكده فني رو گشتم... دفتر گروهمون.. سايت... كلاسها.. دانشكده خيلي تر و تميز تر شده...از استادها فقط يكيشون بود اونم استادي بود كه دوستش نداشتم براي همينم باهاش سلام و عليك نكردم... جلوي فني مثل همون دوران ما شلوغ بود و همه دسته دسته نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن... طبقه پايين دانشكده جايي كه كلاسهاي جهاد دانشگاهي بود كاملا خراب شده... از ديدن خرابي اونجا دلم گرفت... ولي كلا گشت زدن توي دانشكده خيلي چسبيد... از دانشگاه كه اومدم به اين فكر كردم كه ارزومه دوباره به اون دوران برگردم... يه ارزوي محال! بعد از اونجا رفتم كلاس.. موقع برگشتن از كلاس وقتي منتظر تاكسي بودم يكي از دوستان قديمي رو ديدم كه لطف كرد و منو رسوند... كلي با هم ياد گذشته ها كرديم... كلي خنديديم...كلي غمگين شديم... واي كه چه روزي بود ديروز...همه اش خاطره
ديشب وقتي به خونه رسيدم اصلا احساس خستگي نميكردم... يه جورايي دلم خيلي گرفته بود... نشستم و فيلم " شبهاي روشن" رو نگاه كردم... واي كه چه ميكنه اين فيلم... اونقدر زيباست كه ميشه بارها ديدش و بارها لذت برد
.
.
اينروزها فكرم خيلي مشغوله... هزارتا فكر توي سرمه... و بديش به اينه كه راجع به هيچكدومشون نميتونم درست فكر كنم يا تصميم بگيرم.... تا حالا شده كه مطمئن باشين دارين با روش غلطي زندگي ميكنين ولي روشتون رو عوض نكنين؟ ميدونم احمقانه است ولي اين دقيقن مشكل اينروزهاي منه
.
.
هنوزم همون عادت احمقانه رو دارم... توقعاتم رو به ادمها نميگم.. مراعات حالشون رو بيش ازحد ميكنم... از خواسته هام ميگذرم... و به خاطر غرور احمقانه ام دلخوريهام رو مخفي ميكنم از اين اخلاق خودم متنفرم
.
.
حاضرم توي هرچيزي به سهمم قانع باشم... جز عشق....ميتونم بپذيرم كه كسي محبتش رو بين همه تقسيم كنه و يك سهم هم به من بده... ولي اگه كسي ميخواد بهم عشق بده بايد كامل باشه... بي هيچ تقسيمي
.
.
" اينجا نميشه به كسي نزديك شد... ادمها از دور دوست داشتني ترند"
"من همه ادمهاي اين شهر رو دوست دارم... چون هيچكدوم رو نميشناسم"
گفتي بيا...گفتي بمان...گفتي بخند...گفتي بمير
امدم..ماندم...خنديدم...مردم
"شبهاي روشن"

23 September 2006

خوب بالاخره پاييز زيبا از راه رسيد... شايد خنده دار باشه ولي من شور و شوق خاصي دارم... اين فصل معركه است...زيباست... من عاشق اين فصلم
چقدر دلم ميخواست صبح برم دم دبيرستانم... دوست داشتم برم و معلم ها رو ببينم.. من هميشه مدرسه رو دوست داشتم.. هميشه از اول شهريور روزها رو ميشمردم تا مدرسه باز بشه.... يادش به خير اونقدر شر و شيطون بودم كه هيچ كس حريفم نبود اونروزهاي مدرسه يكي از ارزوهام اين بود كه بعد از تعطيلي مدرسه با دوستام پياده تا خونه بيام ولي هميشه مامان و بابا برام سرويس ميگرفتن ... اخه هميشه بابام ميترسيد دخترش با دختراي ديگه تو خيابون راه بيفتن و بلند بخندن و .... ولي يه روزهايي كه از سرويس جيم ميشدم خيلي ميچسبيد... چقدر دلتنگ اون روزهام
دوره دانشگاه پاييزش يه رنگ ديگه اي داشت... ديگه ادم شيطون گذشته نبودم... ديگه ادم درسخون گذشته هم نبودم... دانشگاه رفتنم فقط به عشق بودن با دوستام بود... نشستن جلوي دانشكده فني و حرف زدن راجع به مسائل جدي زندگي... اونروزها پراز ارزوهاي خوشگل بوديم... ولي چند درصد ما به ارزوهامون رسيديم؟
وقتي وارد كار شدم...مفهوم پاييز برام پياده روي بعد از ساعت كاري بود... از ميدان ارژانتين تا اول پاسداران... قدم زدن روي برگهاي شكننده پاييزي... چه روزهاي قشنگي بودن..فكر به اينده..فكر به كار به زندگي... فكر به خيلي ادمها
وقتي كه اون اومد بازم پاييز بود... اينبار يه پاييز پر از عشق... با چه شوقي به اينده فكر ميكردم.. با چه شوقي كار ميكردم.. با چه شوقي ورزش ميكردم.. با چه شوقي روي برگهاي زرد پارك ساعي قدم ميزديم...اون روزها پر از كاربود... چقدركار براي مراسم نامزديمون داشتيم... چقدر اون پاييز زود گذشت... و نامزدي ما هم توي پاييز بود....
وقتي كه اون رفت هم پاييز بود... اينبار پاييزبرام خيلي دير گذشت... ديگه رنگهاي پاييز زيبا نبود... ديگه قدم زدني نبود..ديگه اينده اي نبود...فكري نبود.. ديگه حتي يادم رفت كه پاييز است
حالا دوباره پاييز اومده... اين پاييز داره ميگه كه يك سال گذشته... اين پاييز ميگه كه روزهاي سخت... گريه ها... مريضي ها... همه و همه گذشتن... اين پاييز دوباره روي برگها قدم ميزنم... دوباره روزاي باروني به خانه هنرمندان ميرم... دوباره هواي پاييز رو با تمام وجود تنفس ميكنم
.
.
.
اين پاييز دوباره از زندگي سرشار ميشم

18 September 2006

عشقم به تو
خارج از تحمل خداست
بگو چه ‌کنم؟


خوش به‌حال آن مرد
که در زندگيش
تو راه بروی
خوش به حال مردی
که براش
تو شيرين‌زبانی کنی
خوش به حال مردی
که دست‌های قشنگ تو
دگمه‌های پيرهنش را
باز کند
ببندد
تا لب‌هات به نجوايی بخندد
خوش به حال من

حسرت دست‌هات مانده
به چشم‌هام
به خواب‌هام
به کش و قوس‌های تنم
در حسرت دست‌هات
پرپر می‌زنم

چقدر برات قصه بگويم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
...
چقدر
نگاهت کنم
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟

16 September 2006

سلام دوستان خوبم... من برگشتم :) دلم براي اينجا و همه شما ها تنگ شده بود... اول از همه ممنونم از همه دوستاي خوبم كه اين مدت نگران حال من بودن...ممنونم از ارش عزيز.. نيناي خوب.. ياسمن گل.. رضاي مهربون...ركساناي عزيز و ليلاي خيلي مهربونم كه خيلي به فكر من بود...( اگه اسم كسي جا افتاده اميدوارم منو ببخشه) يه تشكر خيلي ويژه هم از دوست خوبي كه زحمت پست قبلي رو كشيده... دوستي كه من به دوستيش افتخار ميكنم و حسي كه بهش دارم تلفيقي از احترام و علاقه است ... اميدوارم هميشه و هر جايي كه هست خوب و خوش باشه

امروز بعد از دو هفته اومدم سر كار... عمل من پنجشنبه دو هفته پيش انجام شد... نميخوام راجع بهش بنويسم فقط ميتونم بگم اين دو هفته از سخت ترين هفته هاي زندگيم بود واقعا ادم تا وقتي مريض نشده قدر سلامتي رو نميدونه.... اميدوارم همه شما هميشه سالم و سلامت باشين

اين دو هفته كه توي خونه بودم فهميدم كه چقدر توي خونه نشستن براي ادمي مثل من سخته... با تمام سختيهايي كه روزي هشت نه ساعت كار كردن داره ولي من به استراحت توي خونه ترجيحش ميدم.... وقتي ميام سر كار... وقتي كار انجام ميدم..وقتي مطالعه ميكنم... وقتي از يه قسمتهايي از كار سر در نميارم و وقتي پيشرفت پروژه اي كه روش كار ميكنم رو ميبينم احساس ميكنم ادم مفيدي هستم و اين حس خوبيه

پ.ن 1 : ادمهاي زيادي ميخوان وارد زندگيم بشن.... حتي بعضي ادمهايي كه سالها ازشون بي خبر بودم... حرفهايي رو از بعضي ادمها ميشنوم كه شايد سالها پيش شنيدنشون ارزوم بود.... نميدونم چرا ولي من واقعا نه جرات يه شروع دوباره رو دارم نه انگيزه اش رو....كاش ادمها بفهمن كه مشكل از اونها نيست... مشكل فقط مهسا است...ببخشيدش و ازش دلخور نباشين

پ.ن 2 : صبر و سكوت... باورم نميشه كه دنيا اينقدر خوب بهم اينها رو ياد داده

پ.ن 3 : اين ايه رو جايي شنيدم و دوست داشتم : و غير خدا در عالم هيچ يار و ياوري نخواهيد داشت

10 September 2006

مهسای مهربون مریض شده

سلام به همه دوستان
من مهسا نیستم!!!!!!!واقعیتش اینه که مهسا چند روزیه که بعد از عمل جراحی تو خونه مشغول استراحته
.امروز هم که پس از چند روز به شرکت رفت مجبور شد برگرده خونه استراحت کنه
نوشتن تو وبلاگی که مال خود آدم نیست خیلی سخته مخصوصا اگه مربوط به مهسا(ادامه الله عمرها و عزتها) باشه و اون ازت بخواد که پست جدید بذاری.حالا من موندم و یک وبلاگی که خودم از خواننده های همیشگی اون بودم. وقتی یکی دو ماه پیش من بیمارستان بودم مهسای مهربون از شما خواست که واسم دعا کنید. حالا مهسا(اعلی الله مقامها) تو خونه تنهاست و به یاد روهایی می افته که سالم و سر حال بود,روزی 9 ساعت کار میکرد,بعد کلاس زبان و کلاسهای دیگه می رفت. واسش دعا کنید.