29 April 2007

آخر هفته فوق العاده اي رو گذروندم... از اون آخر هفته هايي كه دلت نميخواد تموم بشن...اينروزا تو شركت بي كارم .. نتايج مناقصه اي كه داشتيم تا پانزده ارديبهشت اعلام ميشه و بعدش دوباره يه دوره فشرده كاري شروع ميشه
هواي تهران اينروزا محشر است...دو روزي ميشه كه ماشين نميارم و از اين هوا لذت ميبرم... البته ديروز موقع كلاس زبان رفتن توي اون بارون وحشتناك مثل موش اب كشيده شدم...ولي با اين حال كيف داد
كلاس زبانم ديروز تموم شد و بعد از ده ماه يه استراحتي ميكنم... و البته اميدورام اين بيكاري بعد از ظهرها باعث بشه بيشتر با دوستام بيرون برم و ببينمشون
امروز تولد رعنا دوست خوب منه... رعناي گلم تولدت مبارك
دلم هواي شمال رو كرده...خوندن كتاب " بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم" توي ساحل چمخاله.. چقدر اين فصل شمال خوبه
تصميم دارم بعد از برگشتن از تركيه يه كار هيجان انگيز انجام بدم... فعلا نميگم چيه تا موقع انجامش ولي راستش هيجانش داره ديوونم ميكنه

24 April 2007

بالاخره نمايشگاه نفت و گاز امسال هم به خوبي و خوشي تموم شد.هرچند كه هنوز خستگي من به طور كامل از بين نرفته... با اينكه فقط پانزده بيست روز از شروع كار در سال جديد ميگذره ولي من حسابي احساس خستگي ميكنم...دوست دارم زود به زود اينجا بنويسم...ولي هيچ خبر مهمي وجود نداره...هيچي
.
رضا منو به بازي ارزو ها دعوت كرده... ديشب بهم گفت كه حتمن ارزوهات رو بنويس...بهش گفتم ارزويي ندارم و اون اصرار داشت كه نميشه هر ادمي بالاخره يه ارزويي دار..براي همينم من از صبح تا حالا فكر كردم كه چه ارزويي دارم راستش هر چي بيشتر فكر كردم بيشتر به اين نتيجه رسيدم كه بي ارزو ام... الان نه ارزوي ادامه تحصيل دارم..نه ارزوي پولدار شدن و يه ثروت بي حساب... نه ارزو دارم از ايران برم...نه برام مهم است كه توي كارم پيشرفت كنم...هيچ كسي هم دور و برم نيست كه ارزو داشته باشم عاشق من بشه و يا باهام ازدواج كنه...شايد تنها ارزوي من در سلامتي خانواده و دوستانم و خودم خلاصه ميشه... ميدونين اين بازي منو به فكر وا داشته... من ديگه حتي رويايي هم براي شاد بودن ندارم.. انگار هيچي نه خيلي خوشحالم ميكنه و نه خيلي ناراحت... دوست ندارم اين حالت رو در خودم...نكنه افسرده شدم؟
.
دعوتنامه امريكا به دستم رسيده و براي 17 مي وفت سفارت گرفتم...كلي هم مدارك رنگ و وارنگ ترجمه كردم كه بهم ويزا بدن...ولي راستش خيلي هم دادن يا ندادن ويزا برام مهم نيست...به هر حال بايد برم و ببينم چي ميشه
.
دوباره سه شنبه شد و من عصري به كلاس محبوبم ميرم...خيلي بده كه كارايي كه بايد انجام ميدادم رو انجام ندادم...اين والد قوي من دردسر ساز است
.
اين هواي ارديبهشت جون ميده براي قدم زدن..براي كوه..براي پيك نيك...و براي سفر... خدا كنه تا ارديبهشت تموم نشده يكي از اين كارا رو انجام بدم
.
ميشه به جاي يه خانوم قوي مستقل كه همه كاراشو خودش انجام ميده و جور خيلي ها رو هم ميكشه به يه ادم ضعيف و لوس و نازك نارنجي و بي دست و پا و وابسته تبديل بشم؟ از اونايي كه تا سر كوچه خونشونم تنها نميرن؟ از اونايي كه همه كاراشونو يه مرد( حالا يا شوهر يا دوست پسرشون) انجام ميده؟ من از نقشم خسته شدم...چي كار كنم؟

14 April 2007

عجب هوايي است امروز...جاي همه اونهايي كه تهران نيستن خالي...يه هوار ابري و خوشگل... امروز از صبح روز سوتي دادن من بوده... اول كه مدير عامل اومد توي اتاقم و بالاي سرم و من اونقدر گرم چت كردن بودم كه نفهميدم...بعدشم كه يك ساعت داشتم با تلفن حرف ميزدم و هرچي زنگ زده بود اتاقم ديده بود اشغال است... خيلي باحال بود...ولي وقتي قيافه شاد و خندون منو ديد دلش نيومد چيزي بگه...فقط گفت سرحالي ها...گفتم عاليم اقاي مهندس ...گفت خدا رو شكر وقتي تو شادي همه شركت شادن
ميدونين من كلي خوشحالم كه اينجا كار ميكنم...محيط اينجا ارامش فكري خاصي داره و همين كه مديرهاي اينجا رابطه خوبي باهام دارن هميشه خيال منو راحت نگه ميداره... امروز بابت كارم خدا رو شكر كردم
چند روزي ميشه كه زيادي شاد و سرحالم... اينجور مواقع تبديل ميشم به يه بمب انرژي و كلي همه اطرافيام كيف ميكنن... امروزم از هفت ونيم صبح تا الان كه چهار بعد از ظهر است كلي اتيش سوزوندم...خدا تا اخر شبو به خير بگذرونه
استاد كلاسم دو تا قول ازم گرفته.. راستش فكر ميكردم انجامش سخت باشه ولي به راحتي يكيش انجام شد...و من حس خوبي دارم...قول ميدم وقتي دوميش هم انجام شد بگم كه چه قولي بوده
راستي...كودك من حالش خوبه و ديگه اون چيزي كه ميخواست رو نميخواد...ميدونين هميشه يه چيزايي تا يه زماني براي ادم ارزش دارن...انگار بعد از يه مدت ارزششونو از دست ميدن...خوشبختانه كودك من قهرو شده...يعني وقتي چيزي رو بخواد و نگيره ديگه قهر ميكنه و بي خيالش ميشه...آخ كه چند روزه دارم با اين كودك حال ميكنم
تا يه زماني يكي از مشكلات بزرگ من اين بود كه خواسته هام رو بيان نميكردم و هميشه فكر ميكردم اطرافيام بايد خودشون درك كنن كه من چي ميخوام،خوب اين خيلي روش بدي بود ولي حالا كلي در اين مورد پيشرفت كردم...يعني به ادما ميگم كه من توقعم دقيقا ازشون چيه...اين مسئله كمك بزرگي بهم كرده و لااقل تونسته باعث بشه كه تكليفم با ادما معلوم باشه...يا هستن يا كنار گذاشته ميشن... فكر ميكنم اين رك و راست شدنم كار اطرافيام رو هم راحت كرده...به هر حال فكر ميكنم پيشرفت خوبيه
.
.
همين ديگه... گفتم اينبار وقتي سرحالم بنويسم كه فكر نكينين من هميشه بي حالم
.
.
پ.ن: كمرنگ شده بودي...حالا داري محو ميشي...اين قانون زندگيه

08 April 2007

اول.چند روزي ميشه كه تعطيلات تموم شده و دوباره سر كار ميام... فعلا بخش ما توي شركت پروژه اي نداره و تمام وقتم به گشت و گذار در اينترنت ميگذره.. اميدورام زودتر پروژه بگيريم، بيكاري خيلي سخته
.
دوم. مرسي از دوستاي خوبي كه حالمو ميپرسن و برام ميل ميذارن، من خوبم..نيازي به نگراني نيست... فقط يكي دو هفته اي طول ميكشه تا كاملا فكر و خيالايي كه دارم از سرم بپره
.
سوم. امروز بعد از مدتها به دوستام تلفن زدم و حالشونو پرسيدم... نميدونم چرا هميشه اينقدر براي اينكار تنبلم.. ولي اينبار كلي بهم كيف داد
.
چهارم.يه رژيم غذايي سفت و سخت گرفتم و حسابي رو دور وزن كم كردنم... اينكار داره اراده ام رو تقويت ميكنه..و اين خيلي خوبه
.
پنجم. امان از دست اين كودك وجود من.. كه هميشه كنترل منو در دست داره... امسال به ميزان زياد اين كودك اشك ريخته.. زياد خواسته... زياد دلتنگ شده... ولي امروز اين كودك رو قانع كردم كه دلتنگ نشه و بهش قول دادم كه دوباره شادش كنم
.
ششم. دارم كتاب " آيا تو آن گمشده ام هستي" رو ميخونم... به نظرم عاليه.. اگه وقت دارين حتما بخونينش
.
هفتم. دلم ميخواد زودتر سه شنبه بشه ، دلم براي كلاس سه شنبه خيلي تنگ شده...كلي تعريف كردني دارم... زندگي من جالب شده... تمام اتفاقانشو استاد كلاسم پيش بيني ميكنه... پيش بينيش راجع به مدت عيد هم درست در اومد
.
هشتم. يه سري حرف ناگفته.. يه سري خشم تخليه نشده... ولي مهم نيست... اين نيز بگذرد
.
نهم. طفلكي ماهي كوچولو... تا حالا فكر ميكرد ماهيگير اونو با قلاب گرفته... فكر ميكرد ماهيگير انتخابش كرده... طفلكي تازه فهميده...تنها ماهي بوده كه نتونسته از تور ماهيگير فرار كنه
.
دهم. فردا روز ديگريست

03 April 2007


يك. تعطيلات عيد هم گذشت و از امروز زندگي به روال سابق برگشته... اخرهاي پارسال فكر ميكردم كه تعطيلات خوبي رو در پيش رو دارم ولي خوب..متاسفانه اينطور نشد... ميتونم بگم يكي از بدترين عيدهاي زندگيم رو گذروندم.. خوشحالم كه تموم شد

دو. چهار روز اول عيد رو تهران تنها بودم... تنهاي تنها... روز دوم حالم بد شد.. به تنهايي رفتم بيمارستان ،به تنهايي سرم وصل كردم و خلاصه براي اولين بار با تمام وجودم تنهايي رو درك ردم... تجربه جالبي بود ولي اونقدر تلخ بود كه تلخيش حالا حالا ها توي ذهنم ميمونه

سه.هميشه دوست داشتم و دارم كه هر رابطه اي حالا چه يه دوستي ساده باشه و چه عشق باشه رو با يه خداحافظي خوب تموم كنم... هيچوقت نميتونم درك كنم كه چرا بعضي از ادمها به جاي اينكه يه رابطه رو با يه تلفن يا حتي يه اس ام اس خداحافظي تموم كنن يه دفعه نيست و نابود ميشن... يعني شب ميخوابي و صبحش پا ميشي و ميبيني كه خبري از اون ادم نيست... چرا بلد نيستيم براي همديگه شخصيت قائل بشيم؟

چهار. فيلم خون بازي رو ديدم... با اينكه رخشان بني اعتماد رو دوست دارم ولي به نظرم اين فيلمش ارزش يك بار ديدن رو هم نداشت

پنج. دچار تنهايي وحشتناكي شدم ولي تصميم ندارم اجازه بدم كسي وارد اين تنهايي بشه.. به شدت نسبت به ادمها بي اعتماد شدم ميدونين آدمها ميان و به سختي وارد زندگيت ميشن... كلي طول ميكشه تا باهاشون به يه صميميت نسبي برسي... و بعد يكدفعه ميرن..به همين راحتي... دوس ندارم ديگه با هيچ كس صميمي بشم...هيچكس

شش. يه خواستگار سمج دارم كه بيچارم كرده... توي عيد رفتم و يه خط موبايل جديد گرفتم و به خيال خودم از شرش خلاص شدم.. امروز كه اومدم شركت صبح تلفنم زنگ زد... خيلي منتظر تلفن يه اشناي قديمي بودم... با ذوق پريدم روي تلفن كه ديدم نه خير ايشون هستن... مات مونده بودم كه از كجا شماره شركت منو پيدا كرده... خلاصه از خدا خواسته دق و دلي اين عيد رو سرش خالي كردم... الان فهميدم كه دوباره زنگ زده و ادرس شركت رو از منشي گرفته.. جرات ندارم از شركت برم بيرون.. دلم ميخواست يكي پيدا ميشد و كتكش ميزد ديگه نميخوام محترمانه باهاش برخورد كنم احتمالا امروز يا فرداس كه بياد دم شركت ...كتك زن خوب سراغ ندارين؟

هفت.خيلي بده كه من اينقدر غر ميزنم و از ناخوشي هام ميگم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد

هشت.اين عكس يكي از عروسكهام است... روزي كه اينو كادو گرفتم كسي كه بهم كادوش ميداد بهم قول داد برام يه دوست خوب باشه... همون ادم كمتر از يك هفته بعد يك دوست بهتر از من پيدا كرد و رفت ...حالا اين عروسك فقط يه خاطره شده تا هميشه به يادم بياره كه رو هيچ قولي حساب نكنم
نه. با تو وفا كردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري با تو چه دارد سود